تابستان سال 43، در همین خانه قدیمی به دنیا آمدی. در حیاط پردرختش پا گرفتی، دویدی. کنار حوض با صفایش بازیهای کودکانه کردی و حالا روی دیوارهای این خانه عکسهایی از توست. همه سالهای حضور را به تصویر میکشد. خانه پر است از نشانههای تو.
اما تو دیگر نیستی تا صدایت در آن بپیچد. مادرت اما راوی آن روزهاست راوی خاطرههای پسرک شیطان و با حوصلهاش که رفت تا جانش را فدای وطن کند. او هنوز تو را حاضر میبیند که کنار پدر روی تشکچه نشستهای و به او لبخند میزنی. صحبتهای خانواده شهید سیدرضا دولابی را درباره شهیدشان بخوانید.
مادر شهید دولابی خاطرههایش را از یک ظهر تابستان شروع میکند. روزی که سیدرضا به دنیا آمد. او میگوید: «تیرماه سال 43 بود. هوا خیلی گرم بود و نزدیک اذان ظهر بود که خداوند رضا را به ما داد. او پسری سالم به ما عطا کرد تا شکرگزارش باشیم. آن زمان این محله بیشتر سیفیکاری بود اما حالا ساختمانهای قد و نیم قد جایی برای نفس کشیدن نگذاشتهاند.
من خوشحالم که خانه کودکی سیدرضا هنوز پابرجاست. این خانه یکی از قدیمیترین خانههای محله دولاب است. که هنوز سرپاست و خاطرهها را در خود تازه نگه میدارد. اما بگذارید از سیدرضا بگویم. او از همان کودکی صبور و باحوصله بود. نامش را عبدالرحیم گذاشتیم و سیدرضا صدایش زدیم. مادر در ادامه میگوید:
«عبدالرحیم عصای دستم بود. وقتی پدرش سرکار بود. همه خریدهای خانه برعهده او بود طوری که من هیچ وقت برای خرید از خانه بیرون نرفتم. آن زمان که سیدرضا بعد از مدرسه سر کار میرفت. یادم است یکبار یک 5 ریالی پایین چوب لباسی زیر شلوارش افتاده بود. وقتی از او پرسیدم که این پول مال توست عبدالرحیم گفت: فکر نکنم.
نمیدانم. با اینکه از جیبش افتاده بود اما چون شک داشت پول را نگرفت. پسر پاکی بود و من هرچه از پاکی او بگویم کم گفتهام. پسرم از همان زمان اهل حساب و کتاب بود. هر وقت هم حقوق میگرفت به من یا پدرش میداد تا برایش پسانداز کنیم. ناگفته نماند که عبدالرحیم از نماز و قرآن هم غافل نبود. خیلی کوچک بود که با نماز آشنا شد و از همان زمان حتی یک بار هم نمازش قضا نشد. او پاک و با ایمان بود و پاکیاش مثال زدنی.»
روزهای انقلاب
مادر میگوید: «وقتی همه جا بوی عطر انقلاب گرفته بود، عبدالرحیم هم مثل تمام بچههای دیگر، همراه مردان و زنان شعار میداد و در راهپیماییها شرکت میکرد. تا اینکه انقلاب پیروز شد و بوی خوش وصل امام (ره) در جای جای ایران پیچید. شب قبل از آمدن امام (ره) عبدالرحیم بیخواب شده بود. صبح وقتی میخواست برود سرکار میدانستم که شور دیدن امام (ره) را دارد.
به او گفتم: دیر نکنی. میدانی که پدرت نگران میشود. شب به نیمه رسیده بود که عبدالرحیم با صورتی سیاه به خانه برگشت. فهمیدم که پای پیاده به بهشتزهرا رفته و برگشته. وقتی رسید اولین چیزی که از او پرسیدم این بود که نمازت چه شد؟ در جوابم گفت: «سر مزار شهدای 17 شهریور وضو گرفتم و خواندم. آن شب عبدالرحیم لبریز از عشق به امام (ره) بود. او آقا را دیده بود.»
روزهای حماسه و مقاومت
خاطرههای مادر به روزهای پرمخاطره جنگ میرسد. او لحظه به لحظه آن روزها را به یاد دارد و در ادامه حرفهایش میگوید: «به خاطر دارم یک روز در همین اتاق نشسته بود که گفت: مادر، با اولین ندایی که امام¨ره© بدهد، من اولین نفر هستم که بند پوتینم را میبندم. آن زمان هنوز جنگی نبود اما سیدرضا خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.
او همه چیزش را در راه انقلاب گذاشته بود. وقتی جنگ شروع شد هم بلافاصله به پایگاه مالک اشتر رفت و به کردستان اعزام شد. البته با اجازه من و پدرش رفت. ما راضی بودیم. 3 ماهی در کردستان بود تا اینکه پنجم فروردین 61، شب هنگام برگشت و در خانه را زد. وقتی دیدمش اصلاً او را نشناختم. آنقدر لاغر و نحیف شده بود که فکر کردم خودش نیست. بعد از چند روز مرخصی دوباره به جبهه برگشت.»
آن روز آخر
مادر در ادامه حرفهایش میگوید: «آخرین روزی که پسرم را دیدم روزی بود که میخواست اعزام شود. 2 دست لباس برایش گذاشتم. خالههایش خانه ما بودند و همراه سیدرضا رفتند تا بدرقهاش کنند. البته پسرم اصلاً دوست نداشت کسی بدرقهاش کند. از همانجا قرار بود به کردستان برود اما نامهاش از خرمشهر آمد که تصمیمش عوض شده و بجای کردستان به خرمشهر رفته. یادم است همیشه میگفت اولین کسی که برود و شهید شوم منم مادر. میگفتم: تو هنوز بچه هستی. اما پسرم و دامادم که او هم شهید شده میگفتند که اولین ندای امام را جواب میدهیم.»
خبر شهادت
مادر شهید عبدالرحیم سیدرضا دولابی نم اشک را از گوشه چشمش پاک میکند و میگوید: «بعد از عبدالرحیم، دامادم هم به جبهه رفت. در خرمشهر با هم در جمعآوری شهدا شرکت کرده بودند که خبر شهادت عبدالرحیم توسط یکی از بچههای همین محله به ما رسید. اول فکر کردم خبر شهادت دامادم را آوردهاند اما بعد شنیدم که پسرم به شهادت رسیده است.»
تنها یک حرف
با تداعی خاطرههای آن روزها، مادر بیشتر به عبدالرحیم فکر میکند. او ادامه میدهد: «آخرین دیدار من با پسرم در معراج بود. پهلویش ترکش خورده بود اما مثل یک فرشته به خواب رفته بود. بالاخره با او وداع کردم و او را به خاک سپردیم.» مادر حرفهایی با پسرش دارد که نمیتواند به زبان بیاورد و اشک گویای اسرار درونش میشود. هنوز به فکر اوست و گوشه گوشه خانه قدیمی از پسرک بازیگوش آن سالها میگوید.
عبدالرحیم عاشق امام (ره) بود
علیاکبر سیدرضا دولابی، پدر شهید عبدالرحیم دولابی است. او متولد 1312 است و کارمند بازنشسته آموزش و پرورش است. حاج آقا دولابی درباره پسر شهیدش میگوید: «پسرم سال 1343 به دنیا آمد. وقتی فهمیدم خداوند پسری به ما عطا کرده خوشحال شدم و از خدا خواستم که فرزند صالحی باشد. عبدالرحیم از همان بچگی فرزندی خوب و سر به راه بود او بسیار متدین و باایمان بود. آنقدر که همیشه صف اول نماز جماعت حاضر میشد. احترام خاصی برای من، مادرش و بقیه بزرگترها قائل بود.
از همان نوجوانی سر کار میرفت چون دوست داشت روی پای خودش باشد و به ما فشار نیاورد. درسش هم خیلی خوب بود. اما وقتی جنگ شد یک روز آمد و گفت: «بابا، من تکلیف دارم و نمیتوانم درس بخوانم. همانجا بود که دیگر هوش و حواسش به جنگ رفت. عبدالرحیم عاشق امام (ره) بود. همیشه میگفت میخواهم از مملکتم دفاع کنم.
این خاک و وطن حرمت دارد. اجازه نمیدهم کسی به آن دست درازی کند. بار اول به کردستان رفت و یک هفته به مرخصی آمد اما طولی نکشید که دوباره به سوی جبهه پر کشید. میگفت اگر شهید شدم فقط برای خدا رفتم. اگر هم شهید نشدم لیاقت نداشتم. اما حالا که جای خالیاش را میبینم به لیاقت و شهامت پسرم درود میفرستم.
خوشحالم که فرزندم در راه حق و حقیقت رفت. بعد از شهادت عبدالرحیم جای جای این خانه از او و خاطراتش میگوید. هنوز تمام اهالی دولاب عبدالرحیم را به یاد دارند. از خدا میخواهم شفاعت پسرم را نصیبم کند و امیدوارم جوانان امروز هم راه و مسیر شهدا را دنبال کنند و مایه افتخار آنها شوند.»
همشهری محله - 14