کوچههای تنگ و سربالایی فرحزاد را برای دومین بار طی میکنم تا شاید موفق شوم نشانی منزل خانواده شهید را پیدا کنم. اغلب کوچهها نامهای مشابهای دارند و پیدا کردن این نشانی را سختتر میکند. قسمت بیشتر راه را باید پیاده طی کرد. اما سرانجام تابلو کوچهای که نام شهید ابراهیم فرحزادی مزین شده است میبینم.
مهمان خانهای میشوم که در سالهای دفاع مقدس عزیزترین فرزند خود را تقدیم کرد تا به قول مادر شهید درخت نوپای انقلاب آبیاری شود و مملکت ما در امان باشد. «اصرار ما برای رفتن به سربازی و معرفی او به ارتش بیخود بود. ابراهیم قبول نمیکرد و میگفت: «حالا وقتش نیست،»
امام که آمد، از فرودگاه تا بهشت زهرا (س) را برای دیدن محبوبش پیاده رفت. مدتی از شروع جنگ نگذشته بود که به دیدار با آقا رفت. وقتی برگشت، رو به من کرد و گفت: «الان وقت رفتن به سربازی است.» اینها را مادر شهید ابراهیم فرحزادی میگوید که حالا پس از گذشت سالها از شهادت ابراهیم به خاطراتی که از شهیدش بر جای ماند دارد دلخوش کرده و با یاد او روزگارش را سپری میکند.
او درباره تولد ابراهیم میگوید: «3 تا فرزند به دنیا آوردم. هر کدام 5 ـ 4 ماهه که میشدند، فوت میکردند. هزار نذر و نیاز کردم تا ابراهیم را خدا برای من نگه داشت. موهایش را 7 سال نذر امام رضا (ع) کردم، 7 سال سقای حضرت ابوالفضل (ع) بود و همیشه عضو هیئت امامحسین (ع). قبل از انقلاب حاضر نشد به سربازی برود، اما با آمدن امام (ره) و شروع جنگ تحمیلی گفت که حالا وظیفه دارد از امام و انقلاب محافظت کند.
21 سالش بود که دفترچه خدمت سربازی گرفت. انگار که خدا دنیا را به او داده. میگفت: «حالا میتوانم سرم را پیش دوستانم بلند نگه دارم. حالا میتوانم پیش خدا هم سربلند باشم از اینکه از نیرو و توانم برای دفاع از اسلام استفاده میکنم.»
شهید ابراهیم فرحزادی مدت 2 سال در جبهه بود. در چند عملیات شرکت کرد، اما همیشه به خانوادهاش میگفت که در خط مقدم نیست و به عنوان امدادگر در جبهه فعالیت میکند.
وصیت اصلیاش توصیه به صبر بود. مادرش میگوید: «پیش از عید سال 61 به مرخصی آمد و از من خواست قبل از رفتنش تمام فامیل را به خانه دعوت کنم. آن سالها در حال تعمیر منزلمان بودیم اما به اصرار او همه فامیل را دعوت کردم. همان شب به داییاش گفته بود که این دفعه به جبهه بروم، شهید میشوم. جان شما و جان مادرم.
مراقب او باشید. مهمانها که رفتند. تا ساعاتی از نیمه شب با من صحبت میکرد. از واقعه عاشورا میگفت و از رشادتهای حضرت زینب(س).
از جبهه گفت و از دوستانش که شهید شدند و از صبری که پدر و مادرهای آنها در فراق فرزندانشان داشتند. آنقدر گفت و گفت تا برای چندمین بار طی این 2 سال که در جبهه بوده توانست رضایت من را بگیرد. آخر همه حرفهایش هم وصیت و سفارش به صبر بود. چشمی به مال دنیا نداشت و دروغ نگفتهام اگر بگویم تنها نگرانیاش مادر و پدرش بودند و بس.»
آخرین حضور
اواخر اسفندماه ابراهیم راهی جبهه میشود. همان زمان هم نیروها برای حمله به دشمن در حال آمادهباش هستند. زمان عملیات فتحالمبین آخرین حضور او در جبهه بود. سال نو تحویل شده بود و بلندگوی مسجد فرحزاد از مردم میخواست تا برای پیروزی رزمندگان دعا کنند. اما همان روز نامه ابراهیم به دست خانوادهاش میرسد.
مادرش میگوید: «نامه که به دستم رسید، دلم آرام شد. تاریخ نامه مربوط به چند روز قبل بود. ابراهیم توی نامه نوشته بود که مرخصیاش را به یکی از همرزمانش داده. نوشته بود او زن و بچه دارد و من از او خواستم تا تعطیلات عید را نزد خانوادهاش باشد.از آمدن ابراهیم ناامید شدم و دوباره دلشوره در دلم افتاد.»
پرواز به سوی دوست
روز دوم فروردین سال 61 وقتی که خبر حمله فتحالمبین و پیروزیهای رزمندگان به گوش مردم رسید، داماد خانواده فرحزادی حامل خبری بود که نمیتوانست آن را با خانواده مطرح کند. اما رفتار او پرسشهای او از زمان تاریخ نگارش نامه ابراهیم، حکایت از اتفاقی داشت که برای ابراهیم افتاده است.
بالاخره در مقابل اصرارهای مادر تاب نیاورد، بغضش ترکید و مادر متوجه شد که دیگر ابراهیم را نخواهد دید. شهید ابراهیم فرحزادی سومین شهیدی بود که تا سال 61 در بارگاه امامزاده ابوطالب (ع) به خاک سپرده شد. حاجخانم در میگوید: «هر درخت نوپایی نیاز به آبیاری دارد.
مثل انقلاب که اگر جوانان نمیرفتند و دفاع نمیکردند از میهن و انقلاب حالا معلوم نبود چه میشد. همیشه به من میگفت: «شما افتخار میکنید که پسر دارید. اما افتخار در این است که پسرتان را در راه انقلاب و حفظ اسلام تقدیم کنید.»وقتی میگفتم برو شاید بتوانی معافیت از خدمت بگیری، میخندید و میگفت: «مگر من منتظر برگه اعزام از سربازی هستم؟، اگر برگ معافیت هم به من بدهند، داوطلبانه به جبهه میروم.
نذرت ادا شد
«نذر کرده بودم که اگر ابراهیم از جبهه سالم برگردد، برای او سفره ابوالفضل (ع) بندازم. اما وقتی شهید شد، دیگر لزومی نمیدیدم که نذرم را ادا کنم. یک روز دخترم آمد و گفت: «من ابراهیم را در خواب دیدم که میگفت: «چرا مادر نذرش را ادا نمیکند.» من توجهی نکردم تا اینکه دوباره به خواب خواهرش آمد و همین درخواست را کرده بود. همسرم گفت که بالاخره هر کس یک عقیدهای دارد. او به آرزویش رسیده است و برای پدر و مادر همین ارزش دارد. تو باید نذرت را برای پسرت ادا کنی.»
حرفها اهمیتی ندارد،
حاجخانم میگوید: «پس از شهادت ابراهیم حرف و حدیثهای زیادی شنیدم. برخی از همان تیپ آدم هایی که ما در زندگی تجربه کرده ا یم میگفتند: «چه مادر سنگدلی» برخی دیگر میگفتند: «حالا چی به شما دادهاند که حاضر شدید پسرتان را به جبهه بفرستید؟» اهمیتی نمیدادم.
اما یک بار خیلی عصبانی شدم و گفتم هر چه به ما دادند مال تو. آیا تو راضی میشوی تمام فرحزاد را به تو بدهند و بعد دلبندت را از تو بگیرند.اما من چیز با ارزشی داشتم و آن اولادم بود که در راه خدا بخشیدم.
حالا هم فقط به او امید دارم و بس. هنوز هم از این حرفها میشنویم. حتی حالا که مجبورم یک روز درمیان برای درمان کمر دردم راهی بیمارستان شوم. اما دیگر به این حرفها عادت کردهایم. اصلاً مگر ما برای این صحبتها، فرزندانمان را به جبهه فرستادیم. چه اهمیتی دارد.
همشهری محله - 2