رحمت حقی‌پور: پروردگارا از آسمان باران دمادم بر ما ببا ران

بارانی بازیگر و فراگیر
بارانی رویاننده و گوارا
بارانی بسیار و انبوه
جان‌افزای بندگان ناتوان
روحبخش اقالیم مرده
روشنگر خانه‌های شهرها
آمین رب‌العالمین
«از نیایش باران سالار عاشقان و شهیدان(ع)»

گوشه‌ی اول

آن سال‌های گنجشک
آن روزهای آهو
شب‌های بی‌هیاهو
آن روزگار بهاری
با کوچه‌هایش:
عطر کلوچه
عطر چای
عطر شالی
با آسمانش
رنگ کبوتر
رنگ باد
رنگ پروانه‌های خال‌خالی
آن لحظه‌های آبی
آن لحظه‌های پرترنم
بی‌تاب‌تر از تکاپوی آب
می‌رفت و
آینه
آینه
باغ روشنی
از تبسم خدا را
در چارسوی دنیا
سبز می‌کرد
آن روزها
هر روز
هر لحظه
رازی داشت
صندوقچه‌ای
که کلیدش
گردن‌آویزی بود پنهان
در پیراهن چیت گلدار مادربزرگ

گوشه‌ی دوم

بهار
روی دیوار
روی میز
روی تاقچه نبود
بهار
رنگ اولین بنفشه
رنگ اولین شکوفه‌ی آلوچه بود
که چراغ کوچک لبخندش را
در باغچه‌ی خانه
روشن می‌کرد
تابستان:
طبق‌طبق
آتش‌بازی میوه‌ها بود
در انفجاری
از عطر و رنگ
که بازارچه‌ها را
برمی‌داشت
پاییز
با بوی کیف و کتاب تازه
بوی گچ و تخته سیاه
بوی نان و
چای شیرین دم صبح
آغاز می‌شد...
و زمستان:
با یک جفت چکمه‌ی سیاه سوراخ
با شال‌گردن و
کلاه کشی
به خانه می‌آمد
و دست‌های کبودش را
با شعله‌های چراغ
گرم می‌کرد...

گوشه‌ی سوم

زمان
زمان یله
زمان بی‌ساعت
بی‌تقویم
راه می‌رفت
می‌وزید
جاری بود...
با طعم و
رنگ‌هایش
بی‌شمار...
با عطر و
بوهایش
بسیار...
آواره‌گرد روزی
- دل‌رباترین –
روز بی‌غروب
روز بی‌سپیده
با تاجی از شقایق
پیراهنی از یاس‌های سپید
روزی
که جهان را
دهانی
از بهت می‌کرد
چشمانی
از حیرانی...
روزی که
گل‌های شیپوری
آسمان به آسمان
دمیدنش را
در شیپورها می‌دمیدند
روزی که
خاک از خجالت
می‌سوخت
آب
تشنه‌اش می‌شد
دریا
از شرم
آتش می‌گرفت
روزی که غمگین بود
در هیأت شاهزاده‌ای
گرفتار دسیسه
پیشوایی
که بیعتش را شکسته‌اند
پیغمبری
که معجزه‌اش را
به انکار برخاسته‌اند...
روزی بزرگ
که اعلام امپراتوری‌اش
پرچمی کبود بود
بر سردر خانه‌ها
و آن اسب
اسب سفید بی‌سوار
که در باد
ایستاده بود
با یال آشفته و
شیهه‌ای رو به آسمان...
«باز این چه شورش است
که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و
چه ماتم است»

گوشه‌ی چهارم

و آغاز می‌شد
پنجمین فصل سال
با چهار حرف رازآمیز
با چهار هجای از عشق
لبریز
با مادرم
که در آینه
دکمه‌های پیراهن سیاهم را
می‌بست
با بوی گلاب
بوی شربت نذری
با آسمان
که خیمه‌خیمه
ابر سیاه...
با ماه
که طبل عزا...
با ستاره‌ها
که دسته‌ی سینه‌زنان...

گوشه‌ی پنجم

کدام قناری
کدام مرغ حق
کدام سینه‌سرخ عاشق
آواز به منقار باز آن حرف نخست
از الفبای نام تو داشت
ای روز همیشه‌ی هنوز
که داغ‌ترین ظهر دو عالم
خاک تو را
سجاده‌ی نماز می‌کرد
نورباران
از سلامی که آسمان
به رکعت آخر آن داد

گوشه‌ی ششم

ای روز روزها
از تاریخ
آنجا که تو ایستاده‌ای
هر کلمه
لاله‌ای سرخ
هر کلمه
سروی بلند
و هر اشک
آیینه‌ای دردار است
که به باغ بالادست
بازمی‌گردد
باغی که خاطرات مه‌آلودش را
باد
دیری است
از یاد ما
برده است...

گوشه‌ی هفتم

هر سال
بزرگ‌تر شد
پیراهن مشکی
هر سال
بارانی‌تر از
سال پیش
پرنده‌ای
در منقار باز نخستین حرف نام تو
ناله کرد...
و دیگر
پدر نبود
و پرچم‌های سیاه روی سردر خانه
و آن اسب
که بی‌سوار
در باد باشد
با شیهه‌ای
رو به آسمان
و مادربزرگ نبود
شربت نذری نبود
شیشه‌های گلاب نبود...
آن سال‌های گنجشک
آن روزهای آهو
شب‌های بی‌هیاهو
رفتند و
در باد گم شدند...
دیگر زمان
نمی‌وزید
جاری نبود
زمان روی میز بود
روی دیوار
دوازده بار

گوشه‌ی هشتم

به دوازده ستاره
سوگند
به پنج خورشید
که عشق
تنها از پیشانی تو
طلوع کرد...
با خونی یگانه
پیرهنی
از هفتادودو بوته گل سرخ
و برف
برف زمستان
و باران
باران پاییز
و شکوفه
شکوفه‌ی بهار
خانه‌ات را
در تقویم
به زیارت آمدند...

گوشه‌ی نهم

این روزها
بی‌‌چتر
بی‌کلاه
آن‌قدر در برف
راه رفته‌ام
که بدانم
تابستان
تنها در عشق تو می‌تابد

آن‌قدر زخم
به این شانه‌ها خورده است
تا بدانم
رفیق و یار
تنها تو بوده‌ای
که هر بار
نامت را برده‌ام
به رسم عطوفت
بهشتی از بهارنارنج را
در پی صدایم
فرستاده‌ای...
و من هنوز
آن‌قدرها گوشم
سنگین نیست
که صدای تو را
نشنوم:
«آیا کسی نیست
مرا یاری کند...»
و هنوز
نمره‌ی عینکم
آن‌قدرها بالا نرفته
که چشم‌های تو را
نبینم...
همان چشم‌هایی
که اگر سنگ
که اگر آهن
نگاهش کند
ناگاه عاشق می‌شود

و عشق تو:
باران روزهای آخر اسفند
رنگین‌کمان روزهای اول اردیبهشت
و شکوفه‌باران درختانی است
که صورتی آنها
دیوارهای خانه‌ی دنیا را
رنگ می‌زند
که حتی در زخم
که حتی در آتش
که حتی در اشک
زمین را
سبز خواسته بودی
دل‌ها را
شادمان
و آسمان را
نزدیک...
تا انسان
سهم خود را از خداوند
به‌آسانی پذیرا شود
تا بداند
که تنها نیست
که بداند
که خدا
هست
هست
هست...

گوشه‌ی دهم

این روزها
زنگ همراهم
قطعه‌ای از ذکر مصیبت نه
ذکر حماسه‌ی توست...
که هر بار
دلم را فرومی‌ریزد
که نام تو
روشنای نارنجستان
در پلک پنجره‌ها
تک‌نوازی سلام
به آفتاب
سلام به باران
سلام به بهار و پرنده است...
چه خوشبخت
چه بلند
چه بلند
چه آبی‌اند
چهار آسمان
که کهکشان نام تو را تابیده‌اند...
چه بدبخت
چه کوچک
چه تیره
از شعر
از ترانه
آن قطعه‌ای
که نوای نام تو
آن را ننوازد...
ای نوای نواها!
نینوای دل‌انگیز عشق!
ساز شکسته‌ای دارم
پنجه‌ای که زخمی
سینه‌ای
که سوخته
حنجره‌ای
که گدازان
لایقم بدان
دلم را
شمعی بگذارم
در دورترین گوشه‌ی یادت
و بسوزم
قطره
قطره
قطره...
تاوان حسرتی
که صدایت را
می‌شنوم و
نمی‌آیم.
نمی‌آیم:
که پاهای اسبم
آهنی است
که صحرایم
پر از خیابان
پر از چهارراه
پر از چراغ قرمز است...
«آیا کسی نیست...»
نه... بگذار نشنوم!
لب‌های تشنه
دستان بریده
سرنیزه‌ها
تیغه‌‌های شمشیر
خیمه‌های شعله‌ور
نه... بگذار نبینم
بگذار قطره
قطره
قطره
آب شوم
که چرا نبودم و
نرفتم
که چرا هستم و
نمی‌روم
«آیا کسی نیست...»
همیشه کسی بود
که نرفت
همیشه کسی هست
که نمی‌رود
همیشه کسی خواهد آ‌مد
که نخواهد رفت
که همیشه تو باشی:
تا شقایق
سرخ‌تر بتابد
تا آفتاب
پرتقالی‌تر
تا آسمان
آبی‌تر
تا ایمان
سبزتر
تا عشق
بی‌ریاتر
دریاتر
پاک‌تر...

گوشه‌ی یازدهم

با قسط‌های عقب‌افتاده
با قبض‌ها و قرض‌های نداده
هنوز عاشقم...
هنوز در عطر یک سیب
چشمانم را می‌بندم
هنوز در رنگ انار
جهان را
زیبا می‌بینم
هنوز از تبسم کودکی
سیاه‌مست می‌شوم
هنوز برای چیدن ستاره‌ای
شب‌های تابستان
همه، دست‌ می‌شوم
هنوز از دیدن زور
دیدن زر
از جا در می‌روم
هنوز برای تماشای
یک گل لاله
برای بوییدن یک گل محمدی
وضو می‌گیرم
هنوز همان کودک سال‌های دوردست
در دسته‌های عزاداری توام
«یا...!»
هنوز غرق بی‌قراری توام
«یا...»
یا تویی که زبان، لایق تلفظ نامت نیست
یا تویی که تا نباشی
زمان
در ایستگاه صبحدمان
پیر می‌شود
در شهر گردونه‌ها
و تا بهار
پایش را به خانه‌ی زمین نگذارد
برف
تمام جاده‌ها را
خواهد بست
و لبخند
در یاد آینه
خواهد مرد
و دیگر
هیچ گنجشکی
به آفتاب
سلام نخواهد گفت
هیچ چراغی
روشن نخواهد شد
و «دوستت دارم»
افسانه‌ای خواهد شد
برای خواب‌کردن کودکان
و فراموش‌ خواهد شد
ارادت چشم‌ها
به آسمان...
ای یا تو... تمام گل سرخ
ای یا تو... تمام کبوتر
ای یا تو... از تمام بزرگی
بزرگ‌تر
ما را ببخش
به‌خاطر پاهایمان
که سنگ
و نام‌هایمان
که ننگ
و دست‌هایمان
که تنگ...

بگذار به انتظار بمانیم
شاید شبی
از شب‌ها...
در اشک‌هایی که برای تو ریختیم
دل کوچک ما
دریا شد
شاید به یاد آوردیم
سرگذشت خود را
پیش از طلوع سیب
و بازگشتیم
- باز-
به آن باغ بالادست
با چند بوته شقایق
شکفته
روی پیراهن سفید...