شنبه ۲۴ دي ۱۳۸۴
گزارشي از مدرسه هاي دولتي فنلاند، به عنوان برگزيده ترين مدرسه هاي جهان
همه در مدرسه برابرند
000108.jpg
ساعت هاي درسي كوتاه تر، تعطيلات طولاني مدت و احترام نسبت به معلمان راز موفقيت بهترين مدارس جهان است
زوژوهركا، دانش آموز سيزده ساله، كفشهاي خود را در كنار انبوهي از كفش هاي بچه هاي ديگر گذاشته و با جوراب ساقه كوتاه خود به كلاس انگليسي وارد مي شود. از پاي درآوردن كفشها دم در كلاس، يكي از آداب مدرسه اريبياي هلسينكي است و همين نشانه، دال بر اين است كه مدارس دولتي فنلاند بهترين مدارس دنيا هستند.
براساس آخرين بررسي سازمان همكاريهاي اقتصادي (OECD) ، فنلاند ، بيش از هر كشور ديگري در جهان، داراي افراد تحصيل كرده است و دانش آموزان پانزده ساله آن مسائل رياضي را بهتر از دانش آموزان ساير كشورها، حل مي كنند.
زوژو و همكلاسيهايش فاقد رتبه تحصيلي اند، ساعتهاي كمتري را در مدرسه سپري مي كنند، غذاي گرم رايگان صرف مي كنند و اوقات بسياري را در مدرسه صرف موسيقي، هنر و ورزش مي كنند.
تعطيلات تابستاني دانش آموزان فنلاندي ده هفته است. در اين كشور شصت درصد مردم داراي تحصيلات دانشگاهي اند و كودكانش از بهترين نظام آموزشي جهان بهره مندند.
بررسي ها نشان داده است كه آموزش و پرورش آمريكا، انگلستان و ساير كشورهاي اروپايي و يا حتي چين و ژاپن كه داراي نظام هاي آموزشي برترند، به پاي آموزش و پرورش فنلاند نمي رسد.
«ريتا سورين كان گاس» معلم انگليسي مدرسه اريبيا مي گويد: «از نظر ما مدرسه جايي است كه همه بايد در آن با هم برابر باشند. مدرسه مانند خانه است، نه جايي سرد و بي روح كه در آن محدوديت و ممنوعيت رواج دارد. در تمامي كشورهاي اسكانديناوي، كودكان و بزرگسالان پيش از ورود به خانه، كفشهاي خود را از پاي درمي آورند. بنابراين ما هم براي آن كه مدرسه را مانند خانه كنيم، در مدرسه كفش هايمان را از پاي درمي آوريم. البته معلمان مجازند كه در كلاس، كفشهاي مخصوص اتاق به پا كنند.»
در كلاس انگليسي زوژو، مانند بسياري ديگر از مجتمع هاي ابتدايي و متوسطه فنلاند، كتاب هاي درسي عملاً زائد و بي مصرف است.
سورين كان گاس در اين باره مي گويد: «من از دانش آموزانم مي خواهم مقاله هاي مصور تهيه كنند. تكليف امروز آنها اين است كه درباره حيوان خانگي مورد علاقه خود مقاله بنويسند. به نظر من، بهتر است هميشه موضوع ها و مسائلي كه دانش آموزان به طور روزمره با آنها سرو كار دارند، در كلاس درس مطرح شود.»
ويكتور ساند يكي از دانش آموزان اين كلاس از علاقه مندان هري پاتر است و كتاب ششصد صفحه اي «شاهزاده دو رگه» را به انگليسي مي خواند. او مي گويد اين كتاب هنوز به زبان فنلاندي برگردانده نشده است. دانش آموز ديگري، مشغول خواندن كتاب راهنماي قطوري به زبان انگليسي است.
همه اين دانش آموزان سيزده سال سن دارند و فقط سه سال است كه انگليسي مي خوانند.
نخستين بررسي عمده سازمان همكاريهاي اقتصادي در سال ،۲۰۰۰ نشان داد كه كشور فنلاند با داشتن پنج ميليون نفر جمعيت، مقام اول سواد آموزي جهان را از آن خود ساخته است.
پروفسور جوني ولي ژاروي، استاد تحقيقات آموزشي دانشگاه ژيوا سكيلا در فنلاند مي گويد: «نتايج اين بررسي، ما را حيرت زده نساخته است. زيرا روخواني و استفاده از كتابخانه در كشور ما سنتي است كه قدمت آن به چهارصد سال پيش و هنگام ورود مسيحيت به فنلاند بازمي گردد. در آن زمان، كشيش  ها از زوج هايي كه براي ازدواج به كليسا مراجعه مي كردند، امتحان روخواني مي گرفتند و از دادن مجوز ازدواج به كساني كه نمي توانستند از روي كتاب مقدس بخوانند، خودداري مي كردند.»
مدرسه اريبيا ۳۱۷ دانش آموز دارد كه به قشرهاي گوناگون جامعه شهري فنلاند تعلق دارند و دانش آموزان اقليت هاي قومي در ميان شان ديده نمي شود. دانش آموزان داراي نيازهاي ويژه (استثنايي) در كلاسهاي معمولي هستند، اما سه معلم مخصوص به خود دارند.
بناي مدرسه به دور پلكاني مارپيچي ساخته شده و بدون راهروست و كافه ترياي آن غيرمحصور است.
نيكو كالجي دانش آموز چهارده ساله در گوشه اي از كلاس ژورماكوئي تينن، معلم شاگردان استثنايي نشسته و به زبان انگليسي مي گويد: همه اين درسها چرت است. من بيشتر مايلم در زمين بازي باشم يا اين كه به موسيقي متاليكا گوش دهم.
اما با وجود اين «كوئي تينن» ، لااقل دو تن از هشت دانش آموز كلاس تاريخ خود را به اين درس علاقه مند كرده است.
اينز كوكورانتا، دانش آموز چهارده ساله، به فيلم و بازيگري علاقه دارد و درباره فيلم «ديكتاتور بزرگ» چارلي چاپلين يادداشت برمي دارد. يكي ديگر از پسرها، فناوري نظامي را دوست دارد در حال ساختن كلاژي از هواپيماهاي جنگنده جنگ جهاني دوم است.
كي زو، مدير اين مدرسه به ندرت در اتاق كارش حضور دارد. او اغلب اوقات را در اتاق كار كاركنان و در ميان همكارانش به سر مي برد. او مي گويد ما هر روز اخبار را به يكديگر مي دهيم و با هم صحبت و تبادل نظر مي كنيم.
مدير به تازگي تمامي وقت خود راصرف نشان دادن مدرسه به كارشناسان آموزشي خارجي كرده است و مي گويد: «كارشناسان خارجي مي خواهند راز موفقيت ما را بدانند. من به آنها مي گويم راز ما در معلمانمان است. در فنلاند شغل معلمي از جايگاه والايي برخوردار است. آموزش و پرورش، علم دانسته مي شود و براي معلم شدن رقابت شديدي وجود دارد. فقط سيزده درصد داوطلبان شغل معلمي در دانشكده آموزش و پرورش پذيرفته مي شوند. كساني كه وارد اين دانشكده مي شوند، پس از پنج سال تحصيل، مدرك كارشناسي ارشد مي گيرند. ما در فنلاند مركز تربيت معلم نداريم.»
مدرسه اريبيا، خواهر خوانده مدرسه جامع استان دورهام انگلستان است كه مدير مدرسه از آن ديدن كرده است. او درباره اين دو مدرسه مي گويد، «روشهاي آموزشي دو مدرسه يكي است، دانش آموزان هم مانند يكديگرند. اما تفاوت در اين است كه مقامها و مسئولان فنلاند، خاطرشان جمع است كه ما بهترين راه حل را به كارمي گيريم و به وظايف خود نيز به خوبي عمل مي كنيم.
با اين حال پروفسور« ولي جاروي »نگران است كه مبادا سياستمداران فنلاندي وسوسه شده و روش آموزش انگليسي ها را در پيش گيرند.
او مي گويد:« رقابت در آموزش سبب افت سطح كلي آموزش مي شود. دانش آموزان فنلاندي به خوبي درس مي خوانند. از اين رو در مقايسه با دانش آموزان ساير كشورها فاصله بين دانش آموزان معمولي و دانش آموزان برجسته، اندك است. اما مي دانيم كه دانش آموزان عادي براي رسيدن به سطح دانش آموزان زرنگ و نخبه بايد خيلي تلاش كنند. وقتي دانش آموزان به رقابت وادار شوند، بازنده مي شوند و فاصله بين آنها زيادتر مي شود.»
مترجم: فاطمه بزرگ سهرابي
منبع: www.gardian.com

نكته ها
يك حركت ساده به نشانه عشق
نوشته: شارون واتيلي - ترجمه: پروين قائمي
هنريك ايبسن مي گويد: «هزاران كلمه نمي توانند به عمق يك عمل تأثير بگذارند.»
در سالهايي كه داشتم رشد مي كردم و بزرگ مي شدم، هيچ چيزي مانع از اين نمي شد كه پدرم به حرفهاي من كه از بس تند تند آنها را بازگو مي كردم و بخشي از آنها شنيده نمي شدند، گوش ندهد و يا از كنار هيچ يك از كارهاي من با سهل انگاري بگذرد. از نظر او همه حرفها و رفتارهاي من مهم بودند. هنگامي كه سيزده سال بيشتر نداشتم و دست و پايم به اختيار خودم نبودند و دائماً  سكندري مي خوردم و چيزي مي شكستم، اين او بود كه با من طوري رفتار مي كرد، مثل اينكه يك بانوي متشخص هستم.در ۱۷ سالگي در هر مشكلي كه داشتم بهترين راهنمايم بود .
وقتي كه مي ديدم پدرم اين قدر حال مرا مي فهمد و با من همراه و همدل است، همه چيز را به او مي گفتم و از راهنمايي هايش استفاده مي كردم، پدر پابه پاي من راه مي آمد و هر جا كه ضرورت ايجاب مي كرد، به من تذكراتي مي داد.
هنگامي كه از كالج فارغ التحصيل شدم، وقت آن بود كه بالهايم را بگشايم و از لانه پر بگيريم. به همين دليل از مدرسه اي در يك شهر دورافتاده كاليفرنيا كه دويست كيلومتري از خانه مان فاصله داشت به كار معلمي مشغول شدم. اين شغل، ايده آل نبود و حقوق كمي به من مي دادند، مضافاً بر اين كه مدرسه ام در منطقه اي بود كه معتادين در آن پرسه مي زدند و دارودسته هاي مزاحم خياباني پس از تعطيلي مدرسه، آسايش را از همه سلب مي كردند. در آن منطقه كودكان ۱۰ تا ۱۴ ساله را دائماً  براي دزدي از مغازه هاي اطراف دستگير مي كردند.
در يكي از تعطيلات آخر هفته كه به خانه سرزدم، پدرم به من هشدار داد كه خيلي مراقب باشم. او از اين كه تنها زندگي مي كردم، نگران بود، ولي به روي خودش نمي آورد. چون ۲۳ سال سن داشتم و مشتاق كسب تجربه هاي جديد بودم.بماند كمي شلخته و سربه هوا هم بودم و بايد مدتي مرا به حال خود مي گذاشتند تا شيوه درست زندگي كردن را ياد بگيرم. از اين گذشته، در سال ،۱۹۷۴ اوضاع كار بد بود و من بايد خدا را شكر مي كردم كه شغلي پيدا كرده بودم. به پدرم گفتم نگران من نباشد و ماشين را از چيزهايي كه برايم خريده بود پر كردم تا به شهر دور افتاده محل كارم برگردم.
شبهاي بسياري پس از تعطيل شدن مدرسه، در آنجا مي ماندم تا كلاس درسم را براي فردا آماده كنم و سروساماني به برنامه هاي كاري ام بدهم، چون در خانه كسي منتظرم نبود و ترجيح مي دادم اوقاتم را با كار پر كنم.
يك شب، پس از آن كه كارم تمام شد، چراغ كلاسم را خاموش و در آن را قفل كردم و به طرف در مدرسه به راه افتادم. در قفل بود! نگاهي به اطراف انداختم. معلمان، مدير، ناظم ها و دفتردارها، همگي رفته بودند و از سرايدار مدرسه هم خبري نبود. نگاهي به ساعتم انداختم. هفت غروب بود. به قدري مشغول كارم شده بودم كه گذشت زمان را از ياد برده بودم.
پس از آن، همه درهاي خروجي را بررسي كردم و ديدم همه بسته هستند، متوجه در عقب مدرسه شدم كه لاي آن كمي باز بود و من مي توانستم به زور، خود را از آن بيرون بكشم. ابتدا كيفم را بيرون دادم و سپس از يك طرف ، به زور خود را از لاي در رد كردم.
كيفم را برداشتم و به طرف ماشينم كه در زمين پشت ساختمان مدرسه پارك شده بود، به راه افتادم. در تاريك و روشن غروب، سايه دارودسته هاي ولگرد خياباني را آن سوتر مي ديدم. يكي از آنها داد زد: «هي يارو تو معلمي»
ديگري فرياد زد: «نه بابا!  خيلي جوونه!  حتماً رفوزه اي، چيزييه.»
قدمهايم را تند كردم، ولي آنها دست بردار نبودند. ديگري گفت: «هي!  وايستا ببينم!»
دلم از جا كنده شد. بسرعت دست در داخل جيب بغلم و كيفم كردم تا سوئيچم را بيرون بياورم. به خودم گفتم، «همين الان كليد رو درميارم و تمومه!  سوار ماشين كه بشم، نمي تونن اذيتم كنن.» ، اما هرچه بيشتر گشتم، كمتر چيزي پيدا كردم!  داشتم از ترس سكته مي كردم. اوباش و ولگردها هر لحظه نزديك تر مي شدند و هر لحظه بر وقاحت حرفهايشان مي افزودند.
در دل دعا كردم، «خدايا!  به فريادم برس! خدايا!» دستم را داخل كيفم چرخاندم و ناگهان دستم به كليدي برخورد كرد. آن را بيرون كشيدم و بي آن كه بدانم چه مي كنم، آن را داخل قفل ماشين انداختم. در باز شد!  در حالي كه سراپا مي لرزيدم، داخل ماشين پريدم، آن را روشن كردم و قبل از اين كه آنها به من برسند، راه افتادم.
فردا كه به مدرسه برگشتم، در آنجا دنبال سوئيچم گشتم و آن را پايين دري كه به زور خودم را از آن بيرون كشيده بودم، پيدا كردم.
آن شب هنگامي كه به خانه برگشتم، پدرم زنگ زد. به او نگفتم كه چه بلايي سرم آمده است. مي ترسيدم نگران شود، او گفت: «يادم رفت بهت بگم! از كليد ماشينت يه دونه يدكي درست كردم و انداختم داخل كيفت. گفتم شايد يه وقتي به دردت بخوره!»
سالها از آن زمان مي گذرد. من بارها ماشينم را عوض كرده ام، ولي هنوز آن كليد يدك را دارم تا هرگز از ياد نبرم كه پدر هيچ چيز را از ياد نمي برد!

فرهنگ
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |