سنگر خانه ما بود و تفنگ ابزار خانهمان، عاطفه برای دوست و خشم برای دشمن، قرآن برای جلای دل و اسلحه برای دفاع از دین. زندگی در جنگ را اینگونه اگر بنگری، پی به رازهای نهفته در 8سال دفاع مقدس خواهیبرد. آنها که در پی ارزشهای گمشده صدر اسلام بودند، میدانی را میطلبیدند که زنگارها را از چهره ارزشهای خفته در بایگانی غفلت بزدایند تا جلایش دهند و ملاک سنجش هنجارها شود.
دیگر چشم انتظار فرهنگ پسزده غرب نبودیم و خود ارزش آفرین شدیم؛ اگرچه در ازای شهادت بهترینهای انقلاب. همت همتها، ژرفنگری بروجردیها و عرفان چمرانها پیشتاز این حرکت شد. آنان در عرصه نبرد مرگ و زندگی، جان به جان آفرین بخشیدند تا که فرهنگمان جان بگیرد. غبارزدایی خودباختگی در شلمچه، طلائیه، چزابه و کوچهپسکوچههای خرمشهر شکل گرفت. ندامت در شبهای قدر بیتالمقدسها و غفلت جماعت خسته از استعمار، استجابت شد و مسیری در تاریخ یافتیم که تا ظهر عاشورا ادامه داشت.
چرا در روزهای جنگ آرامش بیشتری داشتیم؟! چرا انقلاب ما در جنگ صیقل یافت؟!
از آن روزها چه به یادمان مانده؟ آن روزها تا کی همراهیمان میکنند؟ آن روزها را چگونه مینگریستیم و حال چگونه یادش میکنیم؟
فراموشی مرگ یا فرار از حقیقتی تلخ؟ گذشتهای شوم یا دفاعی مقدس؟ پشت به تحمیلها یا استقبال از جاودانگی حیات؟ و اگر یادی از آن روزها نشود، چه خواهد شد؟
اگرچه در آن روزها عشق باقریها متلاطم بود، فراز و نشیب داشت ولی هیچکدام بیراهه نمیرفت؛ بیخاصیت نبود.
آن روزها خرازیها درگیرودار نبرد بیامان، امان از خدا میخواستند که دشمن بیامان باشد.
چشم اگر تشنه خواب بود، خیره به افق تاریخ بود. دست اگر پینه بسته بود، سرمست بوسه امام(ره) بود. خون اگر از لبه شمشیر میچکید، عامل دمیدن روح لالهها بود.
این چنین بود که بسیجیها در پس خاکریز عشق، همچنان شلیک میکردند؛ شلیک به قلب دشمن؛ شلیک به مرکزیت کفر.
امروز اگر از آن روزها میگوییم، امروز اگر سرود آن تکبیرها را کرنش میکنیم، امروز اگر به آن شهادتها دل بستهایم و باز در محرمها حسین، حسین میگوییم، همه و همه حکایت از فلسفه ظهر عاشوراست.
آن روزها سردار سپاه عروج میکرد اما علم سپاه برزمین نمیماند. سنگر سازها، خود بیپناه بودند اما بسیجی را بیسنگر نمیگذاشتند. سر پاسدار از بدن جدا میشد اما دل از خدا نمیکند. دست از بدن جدا میشد اما تفنگ به زمین نمیماند. بسیجی در غم متوسلیان اشک خون میریخت اما همت خدمتگزار لشکر حضرت رسول(ص) میشد.
چهره باکریها در آفتاب میسوخت اما دلها جلامییافت زیرا که در پس عسر، یسر را از خدا میطلبیدند. آن روزها، تپش قلب شهید همت غرش بود، توفان بود، انگیزه بود، سربلندی بود، پیام عشق بود، همت بلندی بود که بهدنبال مرگ میگشت تا که نابودش کند، در پی ترس بود تا که سرکوبش کند، نفساش را به نبرد میخواند تا که تفسیر عینی جهاد اکبر باشد.
درد اگر به دل بسیجی راهمییافت، دل آن را بروز نمیداد. گلوله اگر بر سرشان باریدن میگرفت اما همه با سربلندی ادعای حضور داشتند.
آن روزها، درد از درون و آتش دشمن از برون محاصرهگر بسیجی بود. همه چیز تفسیر عینی تسلیم بود، جز اراده بسیجیها.
آن روزها، عقل اگر تسلیم بود، عشق میدانداری میکرد.
بله در آن روزها عشق میدان دار بود، نه اینکه عقلی در کار نبوده باشد، که در مواردی عقل شرایط را بر وفق مراد نمیدید. آتش میدان نبرد به عقل میگفت: نیا! به میدان مین قدم مگذار.
بر این بستر تو را خواب راحت نیست، اینجا جان میگیرد، مال میطلبد، درد و رنج به دنبال دارد. به همت میگفت: پای به جزایر مجنون مگذارد. کردستان را قتلگاه بروجردی و کاظمی مجسم میکرد و عقل دریغ از پیدا کردن مجوز ورود به آن دریای مواج. زیرا که در آن روزها تذکره ورود به میدان نبرد را جوهر عشق امضا میکرد.
در آن روزها، دره عمیق جنگ را، پلهای شکل گرفته از اراده سنگرسازان جهاد هموار میکرد.
دریای بیکران جنگ را، ذکاوت حسن باقریها آرام میکرد. آن روزها با همه سربلندیش، هنوز هم تا ظهر سوم خرداد خرمشهر فاصلهای طولانی داشت.
نمی دانم چرا دلم هوای جبهه را کرده؛ دلم هوای سنگرهای 5ضلعی را کرده است. آن کانال ماهی که دل سنگش بهترینها را از ما گرفت. لبان عطشان تابستان طلائیه که شهدای رمضان را شاهد بود.
دلم هوای خط مقدم را کرده است. میخواهم خطشکن باشم، پای به میدان مین بگذارم، در 100متری تانک دشمن شلیک کنم. در برابر خشم سپاه سوم عراق خاکریز استقامت برپا کنم تا شاید شهدا را زیارت کنم. میخواهم روی پل خیبر آرام بگیرم. چهکنم که دلم هوای همت را در جزیرهجنوبی مجنون کرده است.
میخواهم به طریق قدسیان، فتحیمبین را الی بیتالمقدس دنبال کنم تا که نشانی از گمشدههایم بیابم.
دلم هوای کردستان را کرده است. دلم بهانه بروجردی را کرده. من نشانی جز بدن بیسر پاسدار ندارم. میخواهم در کوههای مظلومش سرداران گمنام را پیدا کنم بلکه در آغوششان آرام گیرم. اکنون شهدا نیز حاضرند، بیایید آنقدر بگرییم بلکه شفاعتمان کنند.
شهدا تنهایمان گذاشتند و رفتند. گفتنیها را نگفتند که اکنون پرونده بسیجی گمنام ناتمام مانده است.
شهدا! فریاد شبهای عملیات را طنین انداز جامعه کنید، راه را نشانمان دهید که چاه بسیار در مسیرمان کندهاند.
بیا شهید! بیا که دلخستهایم؛ همه حاضریم. بیآلایش و با محبت، بیمنت و با شور، نه به غم، که با درد.
دلم هوای روزگاران وصل را کرده است. آنجا سوار بر عشق بودیم و اینجا اسیر عجایب چندگانه استکباریم. آنجا بر مرگ میتاختیم و اینجا از مرگ میگریزیم.
آنجا که تدبیر شهید بروجردی همراه با تکبیر، خطشکن تا عرش میرفت.
آنجا که خاکریز عفت، رونق گرفت؛ آنجا که کوله بار بسیجی تا عرش میرفت.
دلم نگران فرداست. نکند حماسه سردارانمان افسانه شوند و شاید هم بایگانی در شاهنامه زمانه و شاید آرام در دلهای سوخته یا فریاد خفته در گلوی مظلوم و شاید چشم انتظار قدم یاران تا که دوباره خشک نشویم.
سرزمینی بیآب و علف بسان کویر خشک پهلوی و شنزار ماتمزده قاجار.
میخواهند این جوانهها را بخشکانند. خشکتر از قرنها خاموشی تاریخ دیارمان.به همین دلیل است که دلم هوای باور حضرت امام (ره) را کرده است. میخواهم بر بلندای قله ولایت اذان شریعت بخوانم. در جماعتی اقامه کنم که مقام معظم رهبری به امامت ایستاده است. و امروز ما ماندهایم و آن همه سنگینی تعهد در کوله بار.
پس بیاییم از خود شروع کنیم. آن جوانهها را آبیاری کنیم. جوانان ما نیازمند آن جوانههایند.