تاریخ انتشار: ۹ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۴

رفیع افتخار: چند خمیازه کشیدم. مامان و شیرین را مثل اشباح سرگردان می‌دیدم.

به نظرم آمد گوشه اتاق کز کرده باشند. دوباره خمیازه کشیدم. سروصداها از پایین می‌آمد. مامان با صدایی خسته گفت: «طبقه اول اسباب‌کشی می‌کنن.»

میان خمیازه‌ام گفتم: «دوران خوشبختی از سرزمین خوشبختی پر زد و رفت!»
تازه به آن خانه رفته بودیم. با کلی پول اجاره و پول پیش و کلی گشتن و دربه‌دری. ما طبقه سوم می‌نشستیم،‌ طبقه دوم پیرمرد و پیرزن تنها و خوب و بی‌آزاری بودند و طبقه اول که پارکینگ داشت خالی افتاده بود و صاحب‌خانه دنبال مستأجر پولدار می‌گشت.
من و شیرین شروع کردیم به بحث و تبادل‌نظر و حدس و گمان در مورد مستأجرهای جدید که مامان چشم‌غره‌ای رفت: «بسه دیگه، بگیرین بخوابین. این‌قده‌هم حسرت مال دنیا رو نخورین. اگه کسی ندونه فکر می‌کنه توی خیابون خوابیدن.» ما، همیشه، در خلال بحث‌هایمان حسرت طبقه اول که پله نداشت و پارکینگش را می‌خوردیم. حُسن دیگرش این بود که طبقه منهای یک نداشت تا سقف بالای سرشان از بدو بدوی ما بچه‌ها بلرزد و دم به ساعت مامان گیر بدهد که: «بچه‌ها آروم‌تر!»

من جواب دادم: «آرزو بر بچه‌ها عیب نیست، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن.»
مامان تحکم‌آمیز گفت: «آرزو کردن خوبه، اما مهم‌تر از اون داشتن آرزوهای خوب و بلنده. حالا همه می‌خوابیم مدرسه‌مون دیر نشه.» و در حالی که سنگین بلند می‌شد، چهره در هم کشید: «این وقت شب چه وقت اثاث‌کشیه! ملاحظه همسایه‌ها رو نمی‌کنن!» من در حالی که پتو را رویم می‌کشیدم گفتم: «ما که اطاعت کردیم، اما بعیده خوابمون ببره.»
مامان از روی شانه نگاهم کرد: «اوا! چرا مامان جون؟»
شیرین هم از جایش بلند شد: «از شوق دیدن بچه‌های طبقه اولی‌هاس. دوس داره یه هم‌بازی پیدا بکنه. حالا به جای ترق و تروق و سروصدا توپ هم در کردن خوب کردن.» و رو به من تقریباً داد کشید: «اما من، آقا شهاب، اول دوس دارم آدم‌های عتیقه‌ای نباشن تا دختری هم‌سن و سال خودم داشته باشن.»

در خانواده ما، مامان هم مامان بود هم بابا. شب، ناهارمان را آماده می‌کرد و صبح زود بیدارمان می‌کرد صبحانه‌مان را بخوریم و خودش با عجله به مدرسه‌اش می‌رفت. ما صبحانه‌مان را می‌خوردیم، در آپارتمان را قفل می‌کردیم و کلید را زیر موکت راه‌پله می‌گذشتیم و تا سر خیابان با هم می‌رفتیم و از آن‌جا راهمان را جدا و کج می‌کردیم طرف مدرسه‌مان.
فردای آن روز داشتیم از پله‌ها پایین می‌رفتیم که ناگهان با مردی قد بلند، چهار شانه با سبیل‌های آویزان روبه‌رو شدیم. در آن سوز سرما با یک زیر پیراهن سفید چرک و تنبان گشاد خاکی رنگ داشت لامپ راه‌پله را باز می‌کرد. شیرین تقریباً داد کشید: «دزد!» و خودش را به دیوار چسباند، اما وقتی مرد ناشناس عکس‌العملی از خودش نشان نداد، دستش را به کمرش زد و پرسید: «آقا کی باشن؟»

مرد ناشناس سرش را چرخاند و نیشش را باز کرد که دندان‌های زرد و کرم خورده‌اش بیرون افتادند: «مهمون جدید هستیم آبجی خانوم، آخر شب دیشب بوی اشکنه نشنفتین؟»
شیرین چنان چهره در هم کشید که انگار موجود چندش‌آوری را دیده است. من گفتم: «چرا بیدار بودیم. چی‌کار به کار لامپ داری، سوخته؟» در همان حال فکر می‌کردم دارم با یک حشرة گامبو حرف می‌زنم. مرد لبخند موذیانه‌ای زد: «می‌‌خوایم نذاریم بی‌خودی برق مصرف بشه. مگه شوما تلویزیون نیگا نمی‌کنین: هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش. این حرفا رو واسه کی می‌گن؟ واسه امثال ما دیگه.» و دوباره نیشش را باز کرد: «وانگهی، پول برق لامپ توی راهرو پای طبقه اول نوشته می‌شه، نمی‌شه؟»

تصویرگری: سمیه علیپور

شیرین که مثل همیشه زود به نقطه جوشش می‌رسید با حالتی برافروخته صدایش را بالا برد: «آقای محترم!...»
-تارخ هستم اما بهم می‌گن آقا ططر. بهتر توی زبون می‌چرخه.
چه اسم مسخره‌ای! با شنیدن این اسم شیرین هم از جوش وجلا افتاد. دیگر داشت دیرمان می‌شد. سعی کردم مؤدب باشم: «آقای آقا ططر، این‌جا ما شب‌ها
رفت‌و‌آمد داریم، آشغال بیرون ‌می‌ذاریم. وانگهی، یه لامپ‌ صد وات، صبح تا شب هم روشن بمونه پول برقش فوق فوقش بشه صد تومن.»
چشم‌های آقا ططر برق زدند: «آهان، این شد حرف حسابی. ما لامپ رو می‌ذاریم سر جای اولش، شومام سر هر برج یه اسکن ناقابل صدتومنی بندازین گوشه جیب ما.» و با ابروهای لنگه به لنگه ادامه داد: «اما بدون جنگولک بازی. نداریم و باشه بعداً نباشه که کلاهمون توی هم می‌ره. شنفتین که برق هم گرون شده.» قصد رفتن کردیم که آقا ططر سرفه‌ای زد: «به طبقه دومی‌هام سلام بنده رو برسونین و بگین سهم برق مشترکشون رو بفرستن پایین. می‌شه از قرار ماهی دویست تومن. شنفتیم شوما عیالوارین واسه‌تون تخفیف قایل شدیم.» شیرین دستم را کشید و با نگاهش گفت: «ولش کن، بیا بریم.» 

 بعد از ظهر، مثل همیشه، دوتایی با هم برگشتیم. لباس عوض کرده نکرده صدای زنگ در آمد. پشت در زنی بلندقد و دراز با بینی کشیده و ابروهایی پهن بود. صدای مردانه‌ای داشت: «من همسایه طبقه اولی‌ام دیشب اومدیم. اسمم تورانه اما بهم می‌گن تاتو خانم.» و با فضولی سر تا پایمان را با نگاهش کاوید.
- کسی خونه نیس، مامان هنوز برنگشته؟
شیرین بی‌حوصله جواب داد: «مامان مدرسه‌س.»
تاتو خانم نگاهش را از بالا به او دوخت: «اومده بودم واسه مراسم فردا دعوتتون بکنم. مجلس ترحیم به اضافه صرف شربت اعلا.» و در حالی که حالت خداحافظی به خودش گرفته بود اضافه کرد: «به مامان جون سلام برسونین و بگین تاتو خانم گفتش حتماً تشریف بیارین منتظریم.»

من که از زور گرسنگی داشتم از حال می‌رفتم، خواستم در را ببندم که یکهو پایش را لای در گذاشت و رو به شیرین گفت: «دختر جون اگه یه خورده قند و شکر و روغن توی خونه‌تون پیدا می‌شه وردار بیار. نیست اثاث‌کشی داشتیم، نمی‌دونم چی‌رو کجا گذاشتم.» و خنده زد: «حالا کو تا ما درست و حسابی جاگیر بشیم!» و با یک حرکت غافلگیرانه مرا از جلوی در کنار زد و داخل آمد.
- مراسم پسر عمه کوچیک آقا ططره. طفلی سنی نداشت. یهویی یه زگیل قد کله گربه سبز شد وسط مخش و چند ماه بعد افتاد و مرد.
و نگاهش را دور گرداند: «مامان سیب‌زمینی پیاز رو کجا می‌ذاره؟ می‌خوام امروز واسه بچه‌ها آبگوشت بار بذارم.» و به طرف آشپزخانه راه افتاد: «گوشتتون توی فریزره؟ شنفتم اول صبحی می‌زنین بیرون. قدر مامان رو بدونین، گوشت چند ماهش رو می‌خوابونه توی فریزر و از بابت گوشت خیالش راحته.» و در حال بازکردن در فریزر پرسید: «مامان نخود لوبیا‌ها رو کدوم کشو می‌ذاره؟» و کشوهای فریزر را یکی‌یکی کشید و از طبقات بسته‌های حبوبات و سبزی سرخ شده را برداشت: «داشتم چی می‌گفتم، آهان، بچه‌م، عالیه، تازه پا گذاشته بود توی بیست که زگیل امونش نداد. عمه کوچیکه آقا ططر هنوز رخت و لباس سیاه تنشه.» و سرش را کامل وارد فریزر کرد و از گوشه طبقه بالا یک بسته گوشت بیرون کشید و از شیرین که مات و متحیر داشت نگاهش می‌کرد پرسید: «ببینم از اون کیسه زباله‌ها توی خونه‌تون پیدا نمی‌شه؟ از اون کیسه سیاها که توش آشغال می‌ریزین و می‌ذارین بیرون. یه‌جا همه رو می‌ریزم توش، بردنش راحت‌تره.»

***

هنوز چند روزی از آمدن طبقه اولی‌ها نگذشته بود که یک روز جمعه آب قطع شد. مامان با سازمان آب تماس گرفت. گفتند به دلیل ترکیدگی لوله حالا حالاها آب ندارید. پیش خودم گفتم: «اینم از شانس ما! درست باید روز جمعه آب قطع باشه.» و مثل بچه آدم به طرف دبه‌ها رفتم. آب که قطع می‌شد، حیاط آب داشت و از شیر آن‌جا آب برمی‌داشتیم. مامان به من و شیرین گفت: «ظرف‌های طبقه دوم رو هم ببرین، ثواب داره.»

وقتی هن و هن کنان دبه‌ها را بالا آوردیم شیرین امان نداد و با رنگی پریده گفت: «مامان، اگه بدونی، اگه بدونی توی حیاط چه خبره!» من به کف دست‌هایم که جای دسته‌های دبه‌ها روی آن خط انداخته و سفید شده بود نگاه کردم: «اینا عجب مخلوقاتین! انگار جار زدن و آدم و عالم رو خبر کردن. پایین غلغله‌س.» و با پشت دست عرق صورتم را گرفتم: «آقا ططر مثل گربه نره ایستاده بالا سر شیر آب و بازو بسته می‌کنه و تاتو خانم مثل روباه مکار پول‌ها رو جمع می‌کنه.» و دندان قروچه رفتم« دبه کوچک 50 تومن متوسط 75 تومن ، دبه بزرگ 100 تومن. نرخ مقطوع، نسیه داده نمی‌شود، حتی به شما.»

شیرین با چشم‌هایی گشاد شده گفت: «مامان، بگم باور نمی‌کنی، شستن ظرف کثیف بدون قابلمه 300 تومن، با قابلمه 320 تومن توسط صاحب خود ظرف. شستن ظرف کثیف توسط تاتو و دخترهایش 500 تومن. واسه شستن ظرف‌های همسایه‌ها 200 تومن می‌گیرن، پرروها!»
مامان، ناباورانه، به نوبت یک بار به من و یک بار به شیرین نگاه می‌کرد و لب گزه می‌رفت. شیرین آب یکی از دبه‌ها را در پارچ خالی کرد: «مامان، بازم هستن، در پارکینگ رو باز کردن، مردم از اون‌ور می‌آن توی حیاط. من که دیگه پامو پایین نمی‌ذارم.»

***

چند روز بعد پنهانی پارکینگ را تبدیل به انبار ابزار و آهن‌الات و یراق کردند که هر بار ماشینی برای بار زدن یا خالی کردن می‌آمد از سروصدایشان تن و بدنمان می‌لرزید. تاتو خانم هفت، هشت، ده تا مرغ و
خروس خرید و آورد در حیاط رها کرد که در آن میان یک خروس لاری نقش سگ نگهبان را بازی می‌کرد و مثل یک سگ دست‌آموز فقط خانواده آقا ططر را می‌شناخت و برای ما حیاط ساختمان ورود ممنوع شد. کمی بعد تاتو خانم با گرفتن سفارش پاک کردن سبزی به کسب و کار مشغول شد و چون وقت اضافی می‌آورد با خرید یک دستگاه تنور، نان می‌پخت و دست مشتری می‌داد.

اما زمانی تصمیم ما برای بلند شدن از آن خانه کاملاً جدی شد که آقا ططر چند کامیون پیاز و سیب‌زمینی توی حیاط ریخت و دم در با خط درشت نوشت «پیاز و سیب‌زمینی از تولید به مصرف.» همان موقع فکرهایمان را با ساکنان طبقه دوم روی هم ریختم و با یک تصمیم انقلابی یک خانه دو طبقه اجاره کردیم و فرار را برقرار ترجیح دادیم. تا آن‌جایی که می‌دانیم، حالا که دو سال می‌گذرد، هنوز طبقه دوم و سوم خالی افتاده‌اند و آقا ططر و خانواده، بی‌مزاحم و همسایه‌ای، در طبقه اول به کسب و کار مشغول اند.