از طرف اینوریها یعنی ما حدس و گمانها شروع شد و به هیچ نتیجهای نرسید. اصولاً بابا بزرگ چشم دیدن کوچک و بزرگمان را نداشت و بیپرده میگفت:
« ازتون بیخبر باشم راحت و خوشترم.» بنابراین گمانهزنیها به جایی نمیرسید.
خانة بابا بزرگ درندشت و ویلایی بود. خودش بود با کلی اسباب و اثاثیه گرانبها به همراه زنش، یعنی مامان بزرگ. کارهای خانه برعهده «قوزی» و «قوزیه» (زن و شوهری که به جای بچه قوز داشتند) بود که از سالهای دور خدمتکار آنها بودند.
بابا بزرگ قد بلند و رشید بود با صورت درشت و بینی عقابی. موهای سفیدش هنوز تک و توک بودند، البته از نصفههای سر. مامان بزرگ نحیف بود و ریز و صددرصد مطیع و فرمانبر.
بابا بزرگ پنج فرزند داشت.
عمو حمید که عموی بزرگ و بابای من بود و عمو سلطان، عمه خیری که عمه بزرگتر بود و عمه ستاره و عمه ساره که ته تغاری بود و بیشتر بچه داشت.
یک بار من به شوخی گفته بودم اگر بابا بزرگ بخواهد از خانوادهاش عکس داشته باشد، یک هفت، هشت نفری خارج از کادر میمانند. با وجود این سال تا سال نه بابا بزرگ از ما خبری داشت، نه ما جرئت داشتیم از او حالی بپرسیم. دم عیدی میرفتیم دست بوسی، خانهاش. تقویمی جیبی عیدی میگرفتیم و زود بلند میشدیم. اگر نگویم بابا بزرگ چشم دیدنمان را نداشت، میگویم بلاشک حوصله هیچ کداممان را نداشت.
میگفتند بابا بزرگ آنقدر پول دارد که میتواند شکم شهری را سیر کند. ما که چیزی نمیدیدیم جز خانهای بزرگ. منظورم این است که نه خودش خوب زندگی میکرد نه به بچههایش میداد. برای همین وقتی شنیدیم فردا بعد ازظهر باید همهمان، بدون استثنا، جمع شویم خانهاش، داشتیم از تعجب چند شاخ در میآوردیم.
جمع شده بودیم توی اتاق پذیرایی. قوزی و قوزیه راهنمایی میکردند، بدون پذیرایی. به تعداد میهمانان پرتقال چیده بودند، یعنی شمردم، دیدم به تعداد گذاشتهاند. صدای مامان را شنیدم که داشت به زن عمو سلطان میگفت:«حسابش رو داشته باش، ارزونترین میوه حالا پرتقاله، اون هم درجه دو و سهاش.»
بعدش بابا بزرگ آمد. دنبالش مامان بزرگ آمد. وقتی نشست، همه نشستیم. قوزی و قوزیه نرفتند بیرون. همانطور سرپا ایستادند، سیخ و آماده. بابا بزرگ نسبت به دم عیدی پیرتر و تکیدهتر نشان میداد، اما گرههای ابروهایش فرقی نکرده بودند، شاید هم توهم رفتهتر شده بودند. مامان بزرگ مثل همیشه ساکت نشسته بود روی کاناپه، کنار بابا بزرگ. تا بابابزرگ حرف نمیزد، حرف نمیزد، تا او غذا نمیخورد، غذا نمیخورد.
بابا بزرگ نگاهی سرتاسری به همهمان انداخت. نگاهش سرد و سخت بود. بعد، سینه صاف کرد.
- قوزی، همه اومدن؟
قوزی دست روی سینه گذاشت:«بله آقاجان، جملگی تشریف دارن.»
بابا بزرگ زیر بغلش را خاراند: «پس چرا پرتقالشون رو نخوردن؟»
قوزی دستپاچه شد: «بفرمایید، آقا اجازه دادن.»
شروع کردیم، همه با هم. امر، امر بابا بزرگ بود و قانون نانوشتهای که لازمالاجرا بود. پرتقالش ترش بود و گفتم که، ریز و لکلکی. لب و لوچهها جمع شد و چهرهها درهم، بهخصوص کوچکترها که کمتر بلدند حفظ ظاهر بکنند. همه پرتقال خوردیم به جز قوزی و قوزیه.
بابا بزرگ پشت دست رگرگیاش را روی سبیل پت و پهن و لبهایش کشید.
- من رفتنیهستم. هم من، هم مادر بزرگتون. با هم میریم، تو یه روز و یه ساعت.
ناگهان خشکمان زد. بیمقدمه حرفش را گفته بود. همیشه همینطور بود، بیمقدمه و ناگهانی. ادامه داد: «یه ماه دیگه، نه بیشتر، نه کمتر.»
و غرید: «امروز چه روزیه؟»
قوزی جواب داد: «دوشنبه، امروز دوشنبه است، آقا.»
- خواب دیدم یکی اومد به خوابم. گفت تو و زنت فقط یک ماه هستین. حرفش رو قبول میکنم، چون مزخرف نمیبافت. خواب پرخوری هم نبود. من شبها شام نمیخورم.
صدای ناله و شیون بلند شد. بابا بزرگ صبر کرد تا صدای گریهها کمتر شود. «من میرم، شما میمونین. خوشحال باشین.» صدای اعتراض بچههایش، بهخصوص زنها و دخترها، بلند شد
- لازم نیست نقش بازی کنین. همهتون منتظر نفس آخر من هستین. خواستم وصیتنامه بنویسم. ننوشتم. گفتم بیاین حرفهای آخر رو بزنم. جلوی همه وصیت میکنم.
عمه ساره با چشمانی اشکبار گفت: «واه آقا جون، این چه حرفیه شما میزنین؟ ایشالا صد سال دیگهم زنده باشین. هم خودتون، هم خانجون.»
بابا بزرگ توجهی نشان نداد:
- میدونم خیلی خوش دارین من نباشم. هر کس یه جوریه. یه باطنی داره، یه ظاهری. من پول رو از همه چیز بیشتر دوست دارم. شما هم همینجورین، اما لاپوشانی میکنین. من، نه. من پول رو از شما، از زنم، حتی از خودم بیشتر دوست دارم.
از بچگی توی این مسیر بودم. مثل گربه دنبال بوی پول رفتم. حالا این شدم که میبینین.
عمو سلطان با صدایی لرزان گفت:
«آقا جون قربونت بشیم ما. پول و ثروتتون مال خودتون، همهاش مال شما. مگه تا حالاش چیزی خواستیم؟ سایهتون روی سرمون باشه کافیه.»
انگار بابا بزرگ چیزی نمیشنید و کسی را نمیدید:
- میخوام هر چی دارم تبدیل به شمش کنم و بذارم توی گورم کنارم باشه.
فکر کردیم بابا بزرگ شوخی میکند، اما بابا بزرگ هیچ وقت شوخی نمیکرد.صدایش قاطع بود.
- مگه این فرعونهای مصر بد میکردن ثروتشون رو با خودشون میبردن؟ همهاش کار و زحمت خودمه. مالم رو بذارم و برم؟ پولم اون دنیا هم باید با خودم باشه.
صدای پچ و پچ شنیدم. مامان و عمه خیری. شوهر عمه خیری با بابای من. دو به دو. مردها با هم، زنها با هم. شاکی و نگران. همه میدانستیم بابا بزرگ از حرفش برنمیگردد.
از پشت سرم یکی آهسته گفت: «اون از زندهاش، اینم از مردهاش!»
بابا بزرگ زهرخند زد:
- برای شما هم میذارم. هر چی با خودم ببرم باز برای شما میمونه. لازم به پچپچ شما نیست.
چه گوشهای تیزی داشت!
و جرعهای آب نوشید. «حالا برین تا وقتش بشه. یه ماه دیگه، حساب و کتاب کنین. سر یه ماه. دم غروبی بیاین اینجا. اون موقع نه من هستم، نه مادر بزرگتون. بردارین چالمون کنین. تموم شد.»
همه بلند شدیم، با سرهایی آویخته.
بابا بزرگ گفت: «روی پای خودتون باشین. نون بازوی خودتون رو بخورین. واسه من، پدرم که رفت، پشیزی هم نذاشت. حالا چی؟ همه چی دارم. از کجا؟ از زور بازوی خودم. همهاش رو خودم ساختم. هر چی جا باشه با خودم میبرم. اگه میشد همهاش رو میبردم. میگفتم به جای سنگ و گل روم طلا و پول بریزن. دوست دارم سقف گورم از طلا باشه. تابوتم طلایی باشه، کفنم طلایی باشه.» و نفس بلندی کشید: «هیشکی میون طلا نمیپوسه.»
***
سر ماه همه آمدیم. باور نمیکردیم حرف بابا بزرگ راست باشد. خیلیخیلی کنجکاو بودم. بیشتر از بابت ثروتش. تکوتوکی میگفتند دیوانه شده و حرفهای در گوشی دیگر.
تا همه در سالن جمع شویم طول کشید، از بعد از ظهر تا غروب. خانواده ما زودتر آمدند. من دل تو دلم نبود بابا بزرگ و مامان بزرگ را ببینم، اما ندیدم. قوزی هم نبود. فقط قوزیه بود که راهنمایی میکرد. جلویمان، روی میز، به جای پرتقال، سرتاسر خرما چیده شده بود. خرمایش اعلا بود و درشت. همه ساکت بودیم و منتظر. وسطهای ماه عمه ساره تلفن کرده بود به ما، گفت نذر کرده بابا بزرگ از حرفش برگردد. شوهر عمه ساره هم تحمل نکرده و گفته بود: «پیرمرد دیوانه همه رو کرده منتر خودش. آخر عمری زده به سرش، شده اکبر تیاتر.» یا پردل و جرئت شده بود یا فکر کرده بود بابا بزرگ واقعاً میمیرد.قوزی آمد. چشمهایش سرخسرخ بودند. معلوم بود خیلی گریه کرده. با صدایی لرزان گفت: «آقا و خانم فوت کردن. میتونین تشریف بیارین ببینین. خوابیدن طبقه بالا.»
مات و مبهوت به او و یکدیگر نگاه کردیم. گریه میکرد، از ته دل. یکهو، همه با هم، به طبقه بالا دویدیم. بابا بزرگ و مامان بزرگ روی تختشان خوابیده بودند. نفس نمیکشیدند.
بعضیها شیون کشیدند. بعضیها پشت دست زدند. بعضیها گریه کردند. توی این حال زنگ زدند. قوزیه رفت در را باز کرد. با خود آقایی نسبتاً مسن را آورد بالا. گفت وکیل بابا بزرگ است. به همه تسلیت گفت. گفت وصیتنامه تنظیم شده. گفت وصیت کرده تا روی تخت است و توی قبر سرازیرش نکردهاند وصیتنامه خوانده شود. کوتاه بود و مختصر. هر چه از او باقی میماند و با خود نمیبرد به قوزی و قوزیه بخشیده بود.
بابا بزرگ هیچوقت دوست نداشت در خانهاش بمانیم. ما هم نماندیم. همه پکر و برافروخته بودند، چندتایی با مشتهای گره کرده. بعد، خیلیها آمدند تسلیت گفتند. بعداً شنیدم وکیلش گفته بابا بزرگ یک ماه پیش نظرش را عوض کرده، همان روز که آنجا بودیم. دوباره خواب دید. به وکیلش نگفته بود چی خواب دیده، اما نظرش را عوض نکرده بود. برای بچههایش، یعنی ماها، چیزی باقی نگذاشت جز به اندازه مخارج کفن و دفنش، کفن و دفن خودش و مامان بزرگ.