محل کارش ایستگاه خطکشی شده تاکسیهای زرد و سبزی است که ابتدای خیابان وصال پشت سر هم صف کشیدهاند. مدام طول خیابان را بالا و پایین میرود. دستهایش را به چپ و راست تکان میدهد و مسافران خط وصال ـ فاطمی را روی خط زرد بهترتیب به صف میکند تا به قول خودش حق کسی ضایع نشود و همه به مقصدشان برسند.
«احیا کاظمی» زن میانسالی است که اهالی خیابان وصال او را به واسطه شغلش میشناسند رئیس خط تاکسیهای وصالـ فاطمی. «خدا را شکر راضیام، بالاخره باید نان در آورد، چه میشود کرد. البته خیلی خسته میشوم. اما خب چارهای نیست.» وقتی از احیا کاظمی درباره شغلش سؤال میکنیم خیلی صمیمانه و راحت این جملات را تحویلمان میدهد. خانم کاظمی با اینکه 43ساله است اما خطهای عمیق روی چهرهاش، سنش را بیشتر از اینها نشان میدهد. شاید به خاطر شغل مردانهای است که انتخاب کرده.
پیک دوچرخهای
خانم کاظمی آن اوایل که به همراه همسرش برای زندگی و امرار معاش به تهران آمده در یک شرکت فروش پیچ و مهره به عنوان پیک مشغول به کار شد. آن موقع شوهرش کارگری میکرد و «احیا» هم مجبور بود برای تأمین مخارج سنگین زندگی دوشادوش همسرش کار کند
اما چون سواد درست و حسابی نداشت کارش را با کارگری و نظافت در خانه مردم شروع کرد. در واقع همین کار بود که مسیر زندگی او را به خیابان وصال کشاند. «شمال زندگی میکردیم اما بعد از ازدواجمان شوهرم داروندارش را فروخت و راهی تهران شدیم. همان موقع برای کار به خانه مردی رفتم که دکتر بود و دامادش هم یک شرکت داشت.
بعد از مدتی که تصمیم گرفتم از خانه آقای دکتر بیرون بیایم، او پیشنهاد کار در شرکت دامادش را به من داد.» از همان روز احیا به عنوان پیک در شرکتی که آن آقای دکتر معرفی کرده بود مشغول به کار شد. «10 سال تمام در آن شرکت کار کردم. غذا و بستههای مختلف را با دوچرخهای که داشتم این طرف و آن طرف میبردم تا اینکه قرار شد به مسیرهای دور هم بروم.»
وقتی چنین پیشنهادی را به احیا دادند بدون چک و چانه قبول کرد. شوهرش مریض شده بود و 4 بچه قد و نیم قد هم روی دستش مانده بودند. به همین خاطر به فکر خریدن یک موتور افتاد. «موتورسواری و دوچرخهسواری و اسب سواری را در خانه پدرم یاد گرفته بودم. اما با دوچرخه نمیشد بستهها را به مسیرهای دور ببرم. از صاحب کارم خواستم که برایم یک موتور بخرد. آنها هم برای پیشبرد کارشان قبول کردند و از آن روز به بعد بستهها را با موتور به این طرف و آن طرف میبردم.»
با خنده میگوید: «من گواهینامه ندارم. آن موقع هم که با موتور این طرف و آن طرف میرفتم، کلاه کاسکت میگذاشتم، خیلیها متوجه نمیشدند که من زنم یا مرد.» رئیس خط تاکسیهای خیابان وصال 10 سال تمام در آن شرکت کار کرد و آخر سر که شرکت ورشکست شد همه کارگرها مجبور شدند بروند.
شروع دوباره
دستهایش را به سمت بالا و پایین تکان میدهد.گاهی در سوت زردرنگش محکم فوت میکند و با راننده تاکسیها حرف میزند. آنقدر سرش شلوغ است که نمیتواند یک جا بایستد و جواب سؤالاتمان را بدهد. هر چند دقیقه یک بار هم با فریاد به مسافرانی که قصد دارند به سمت فاطمی بروند اشاره میکند که داخل صف بایستند.
«خانم توی صف وایسا، آقا شما هم همینطور، آقای راننده حرکت کن. اونجا نایست، مسافر تکمیل شد، حرکت کن.» بعد از پر شدن صندلی تاکسیها هم با یک دست روی کاپوت ماشین میکوبد و از راننده میخواهد که زودتر حرکت کند. البته باز هم به شیوه خودش، خانم رئیس درهمان حال راه انداختن مسافران و رانندهها ادامه میدهد: «شرکتی که آنجا کار میکردم فاصله زیادی با خیابان وصال نداشت.
به خاطر همین بیشتر مواقع که با دوچرخه به آنجا میرفتم رانندههای این خط مرا میدیدند . موقعی که با چشم گریان از شرکت بیرون آمدم با یکی از رانندهها سر صحبت را باز کردم و گفتم که بیکار شدهام. او هم به من گفت که مدتی است برای این خط به دنبال کسی میگردند که رئیس خط باشد
. بعد پیشنهاد داد که اگر از پس اینکار برمیآیی بیا همین جا و کارت را از فردا شروع کن. من هم از خدا خواسته پیشنهادش را قبول کردم و از آن موقع تا امروز که 4 سال گذشته، رئیس خط تاکسیهای وصال فاطمی هستم.»
رفتن به سر کار با دوچرخه
روزهای اول کار، وقتی میخواست از خانهاش در جاده ساوه به خیابان وصال برسدترجیح میداد صبحها کمی زودتر از خواب بیدار شود و این مسیر را با دوچرخه رکاب بزند. اما بعد از مدتی تصمیم گرفت از اتوبوس استفاده بکند. «صبح ساعت 4 از خانه بیرون میزدم و 2 ساعت طول میکشید تا به خیابان وصال برسم. ریسکش بالا بود اما بعد تصمیم گرفتم با اتوبوس راه بیفتم تا هوا کمی روشنتر شده باشد.»
خانم کاظمی مادر 3 پسر و یک دختر است، دخترش ازدواج کرده و به خانه بخت رفته، اما پسرهایش درخانه هنوز مجردند و خرج خورد و خوراکشان هم پای مادر است. شوهرش هم مدتها است که پیر و از کار افتاده شده و او مجبور است بخشی از درآمد روزانهاش را خرج دوا و درمان او کند.
وظیفه مادری
خانم رئیس هر روز تقریباً 9 هزار تومان حقوق میگیرد هر روز صبح ساعت 6 کارش را شروع میکند تا 3 بعد از ظهر، وقتی هم که به خانه میرسد مثل خیلی از زنهای شاغل دیگر تازه مجبور است به آشپزخانه برود و برای اهالی خانه غدا بپزد. رئیس خط تاکسیهای وصالـ فاطمی پنجشنبههایی را که در خانه است اختصاص داده به کارهای خانه «از خدا فقط یک زندگی خوب میخواهم و تن سالم.
شاید اگر شوهرم مریض نبود هیچ وقت این کار را قبول نمیکردم اما حالا از شغلم راضیام.» خانم کاظمی میگوید: «چند وقت پیش خانمی که از مسافرهای همین خط بود پیشنهاد بازی در یک فیلم را به من داد. خیلی دلم میخواست قبول کنم. اما با دخترم که مشورت کردم مخالفت کرد. من هم جواب رد دادم، .
اما وقتی به شوهرم گفتم خیلی هم استقبال کرد و گفت: کاش قبول میکردی، بعد هم دست من را میگرفتی آن وقت شاید من هم بازیگر میشدم.»
خجالت میکشیدم داد بزنم
با اینکه تا به حال خیلی از کارها راتجربه کرده بود، از فروش سیب زمینی و پیاز در شمال گرفته تا واکس زدن کفشها و یا نظافت خانه مردم، هیچوقت شغلش مثل این روزها برایش حرف و حدیث نداشته، و این یعنی از روزی که رئیس این خط شده سردی و گرمیهای زیادی چشیده «روز اولی که اینجا ایستاده بودم، خیلی خجالت میکشیدم.
چشم این همه راننده تاکسی و مسافر به من بود، و من باید با صدای بلند داد میزدم و سوت میکشیدم تا نظم را رعایت کنند، خیلی سخت بود. اما تا چند روز اول هیچکدام از این کارها را انجام نمیدادم. فقط همین جا میایستادم و بقیه را نگاه میکردم.»
تا اینکه یکی از رانندههای همین خط یک روز به او گفت: «بهتر است کارت را انجام بدهی، خجالت ندارد. کار خلاف شرعی که انجام نمیدهی. فقط کافی است با صدای بلند داد بزنی و رانندهها و مسافران را راهنمایی کنی، اولش سخت است اما خیلی زود عادت میکنی وگرنه امکان دارد این کار را هم از تو بگیرند.» احیا هم برای از دست ندادن شغل جدیدش مجبور شد که برخلاف عادت همیشهاش کمی به تارهای صوتیاش فشار بیاورد و داد بزند.
اما حالا که 3 سال از آن روزها گذشته این داد و فریادهای گاه و بیگاه هم برای خودش و هم برای دیگران عادی شده، البته باز هم هستند آدمهایی که برای اولین بار گذرشان به این مسیر میافتد و با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر میگیرند:« یک بار یک خانمی که سن و سالدار هم بود، نیم ساعت تمام اینجا ایستاد، تاکسیها یکی یکی پر میشدند و میرفتند اما او همین طور توی صف ایستاده بود، اول فکر کردم منتظر دوستی یا آشنایی است اما وقتی جلوتر رفتم،
با خوش رویی تمام سلام کرد و از کارم پرسید، از سن و سالم، البته من زیاد با مسافرها صحبت نمیکنم اما آن خانم خیلی خوش صحبت بود، همین طور ایستاده بود و با من صحبت میکرد، آخرسر هم گفت افتخار میکنم که زنهایی مثل تو را میبینم که مثل یک مرد خرج زندگی را در میآورند. این حرفش خیلی به دلم نشست. آن روز وقتی به خانه برگشتم، اصلاً احساس خستگی نمیکردم، تمام مدت تصویر آن خانم مسن توی ذهنم بود، خیلی دلم میخواست که دوباره او را ببینم.
البته این تمام ماجرا نبود، یکی از مسافرها که باز هم یک خانم بود از او خواسته بود تا با همسرش صحبت کند تا به او هم اجازه بدهد در بیرون از خانه کار کند: «یک روز هم یکی از مسافرها آمد و از من خواست تا با همسرش حرف بزنم و اورا راضی کنم تا اجازه بدهد زنش بیرون از خانه کار کند، گفت وضعیت مادیشان خوب نیست و شوهرش اجازه کار به او نمیدهد، قرار شد همسرش را بیاورد همین جا تا کار من را از نزدیک ببیند.»
همشهری محله