از دریایی به دریایی دیگر. چون به جزیرهای رسیدند، تخمی بزرگ آنجا یافتند. در جزیره هیچکس نبود. بازرگانان به تفرج از کشتی پایین آمدند. چون چشمشان به تخم افتاد به سوی آن رفتند. سندباد بیخبر بود. آنها نیز نمیدانستند که این تخم رُخ است. تخم بشکستند. جوجه از تخم به بیرون آمد. آن را بکشتند و با گوشت آن کباب به راه انداختند. چون سندباد بدید فریاد برآورد که تخم رخ را شکستهاند و باید فرار کنند. هنگام فرار رخ با جفتش به فراز آنها آمد و چند سنگ به آنها انداختند. کشتی بشکست و غرق شد. سندباد تخته پاره به دست آورد و به جزیرهای فرود آمد...
اینک ادامه ماجرا:
پس ساعتی در ساحل دریا بیفتادم. اندکی راحت یافته، برخاستم و در آن جزیره همی گشتم. جزیره را مانند باغی از باغهای بهشت یافتم که نهرها روان و گلهای گوناگون و میوههای لذیذ و مرغان خوشالحان داشت. از میوههای آنجا سیر خورده، از آب چشمه مینوشیدم. حمد پروردگار به جا آورده، نعمتهای او را ثنا گفتم.
به این حالت در جزیره همی گشتم تا هنگام شام شد. تاریکی شب، جهان را فروگرفت. در آن جزیره نه آوازی شنیدم و نه کسی دیدم. از بسیاری رنج و تعب و غایت هراس و بیم، مانند کشتگان بودم.
تا بامداد بخفتم. از جای خود برنخاستم. چون بامداد شد، برخاسته، از کنار نهر آب همی رفتم تا به سرچشمه رسیدم. در آنجا شیخی نیکومنظر دیدم نشسته و برگ درختان به خود بسته. با خود گفتم شاید این شیخ یکی از غرق خلاصشدگان باشد که به این جزیره درآمده. آنگاه به او نزدیک گشتم. او را سلام دادم. به اشارت جواب داد. سخن نگفت. گفتم ای شیخ سبب نشستن تو در این مکان چیست؟ سری جنبانده، آهی کشید. افسوس و حسرت، آشکار کرد. با دست اشارت کرد. یعنی مرا به دوش خود گیر و از این مکان برداشته به آن سوی نهر بگذار. من با خود گفتم اگر با شیخ نیکویی کنم و از این مکان برداشته به آنجا که میخواهد بگذارم، شاید ثوابی از بهر من باشد؛ به پاداش آن خدای تعالی مرا گشایش کرامت فرماید. در حال پیش رفته او را به دوش گرفتم.
به مکانی که اشارت کرده بود بردم. آنگاه گفتم فرود آی! آن شیخ از دوش من به زمین نیامد. پای خود به گردن من درپیچید. به پاهای او نظر کرده، دیدم مانند چرم گاومیش است. از او به بیم اندر شدم. خواستم که از دوش خویش بیندازم. پای خود به گردنم درپیچید. همیخواست که مرا بکشد. جهان در چشمم تاریک شد. چون مردگان بیفتادم. آنگاه ساقهای خود از حلقوم من برداشت. مانند تازیانه بر پشت و پهلوی من زد. المی سخت از آن ضربت مرا روی داد. من بر پا خاستم. در حالتی که به دوش من سوار بود، با دست خود اشارت کرد که او را در میان درختان به سوی میوههای لذیذ برم. هر وقت که مخالفت میکردم، به پای خود مرا سخت میزد؛ چنانکه به تازیانه میزنند.
پیوسته مرا به هر مکانی که میخواست اشارت میکرد. من او را به آن مکان میبردم. گرسنگی مینمودم. آنگاه مرا سخت می زد. من در دست او مانند اسیران بودم. همواره او را در میان جزیره میگردانیدم. او شب و روز به دوش من بود. در وقت خواب، پاهای خود به گردن من پیچیده، اندکی میخفت. باز بیدار گشته مرا می زد. من مخالفت او نمیتوانستم کرد. پیوسته به رنج و تعب بودم. خویشتن را ملامت میکردم. آرزوی مرگ داشتم. دیرگاهی به این حالت رنج بردم تا اینکه روزی از روزها در جزیره به مکانی گذشتم. کدوی بسیار در آنجا بود. پارهای از آنها را خشکیده یافتم. کدوی خشکیده بزرگی از آن کدوها بگرفتم. سر او را گشوده، میان او را تهی کردم.
آنگاه به پای درخت انگور آمده، با فشرده انگورش برساختم. سر او را محکم کرده به آفتاب گذاشتم. چند روزی بگذشت تا اینکه شراب ناب شد. من همه روز از آن شراب میخوردم. او به دست خود اشارت کرد که این چیست؟ گفتم چیزی است که قلب مرا قوت میدهد. خاطر مرا مسرت افزاید. پس من شراب خورده، مست شدم و آن پلید را برداشته در میان درختان به این سو و آن سو میدویدم. چون مرا نشئه مستی کامل شد، برقصیدم و بخواندم و نشاط کردم. پلید چون مرا به این حالت دید، به اشارت از من بخواست که از آن بنوشد. کدو را بر زمین انداخت. آنگاه او را طرب روی داد. در دوش من به رقص درآمد. پس از آن از غایت مستی، اندام او سخت شد.
به این سو و آن سوی متمایل گشت. چون مستی او را دانستم و سستی او را دیدم، دست برده، پاهای او را بگرفتم. گردن خود گشوده، او را به زمین انداختم.چون من آن پلیدک به زمین انداختم، خود را از او خلاص دیده، از رنجی که داشتم راحت یافتم. آنگاه ترسیدم که از مستی برخیزد و مرا بیازارد. در حال سنگی بزرگ بر سرش بکوفتم. چون کشته شد، خاطرم آسوده گشت. به کنار دریا بیامدم. دیرگاهی از میوههای جزیره میخوردم. از آب آن مینوشیدم و انتظار کشتی میکشیدم.