پیرزن با چادر مشکی در گوشه اتاق نشسته بود و گریه میکرد؛ تازه از مزار شوهرش برگشته بود. خسته بود؛ تنها و بیکس. در اتاق صاحبخانهاش «فخری خانم» نشسته بود و از خاطرات شوهرش تعریف میکرد.
پیرزن ادامه داد: «خدا سایه شوهرت را از سرت کم نکند فخری خانم. نمیدونی که تنهایی چه دردی داره! خدا بیامرزدش؛ تا وقتی زنده بود همهش نفرینش میکردم. حالا میفهمم تنهایی یعنی چی! همین دیشب بود که توی اتاق نشسته بود و مرتب چای میخورد و سیگار میکشید. سرش داد زدم: خدا خفهت کنه، با این دود سیگارت خفهم کردی! گفت: خانم! اگه من خفه بشم، تو از بیکسی میمیری. همین دو سیگار که میبینی، روشنایی خونهته! واقعا که او راست میگفت! ای کاش باهاش خوشرفتاری میکردم؛ اقلا دلم نمیسوخت».
بغض گلوی زن را میفشرد. صدای گریهاش بلند شد. فخری خانم گفت: «ناراحت نباش مادرجون. خدا دخترت رو نگه داره؛ زیر پروبالت رو میگیره، نمیگذاره تنها باشی».
- ننهجون! دخترم خودش گرفتاره! با بیماری قلبی که داره، باید با 6تا بچه قدونیمقد و یک شوهر غرغرو بسازه؛ دیگه تحمل من یکی رو نداره. من به همین کلبه خرابه خودم راضیام. شما که میدونید، فامیل زیاد دارم ولی چون دستم خالیه، کسی سراغم رو نمیگیره. پیرمرد بیچاره کسی رو نداشت جز یک خواهر و یک دختر. خواهرش سال به سال سراغش میاومد!
پیرزن آهی کشید و ادامه داد: «پدر مال دنیا بسوزه، هر موقع به خواهرش میگفتن: چرا خونه برادرت نمیری؟ در جواب میگفت: من یه برادر دارم، اون هم آقای کاظمییه؛ فقط به خاطر اینکه او پولی در بساط داشت. بیچاره پیرمرد هر موقع دلش میگرفت، میگفت: «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو! دنیا به کسی وفا نمیکنه، همه پیر می شن».
پیرزن یکریز صحبت میکرد. بچه فخری خانم هم بنای شیون و زاری را گذاشته بود و امان صحبتکردن نمیداد. پیرزن انگار میخواست عقدههای چندینسالهاش را خالی کند. فخری خانم مرتب بچه را در بغلش تکان میداد و میگفت: گریه نکن ننهجون... الان کهنهت رو عوض میکنم.
اما بچه آرام نمیگرفت. پیرزن در میان هقهق گریه گفت: «دیشب که میخواست بخوابه، گفت: اشرف فردا بریم خونه دخترمون؛ دلم براش تنگ شده؛ ده روز میشه که ندیدمش».
بعد گفت: «این غذات خیلی شور بود. خیلی تشنه شدم. بلند شو یک لیوان آب بده». آب را که خورد، به طرف قفس طوطی رفت. طوطی را نوازش کرد و سرش را پهلوی قفس گذاشت و خوابید. صبح متوجه شدم سروصدایی ازش درنمیآد.
بالای سرش رفتم و گفتم: «ممد! ممد! بلند شو، چقدر میخوابی؟ مگه نمیخوای خونه دخترمون بریم؟ بلند شو دیگه!» ولی دیدم تکون نمیخوره! قلبم ریخت! دستش رو گرفتم دیدم سرده! اون مرده بود! خدای من... باورم نمیشد!». با این کلام، پیرزن دوباره به سروکلهاش زد. گریهاش اوج گرفت و با صدای گریه بچه آمیخته شد. اعصاب فخری خانم خرد شده بود. دیگر طاقت نیاورد و بیاختیار گفت: «مادرجون من رو ببخش! این بچه آروم نمیگیره؛ میرم کهنهش رو عوض کنم». پیرزن اشکهایش را پاک کرد. فهمید که فخری خانم را ناراحت کرده است.
با خود فکر کرد «آخه مردم چه گناهی دارن که باید در مصیبت من شریک بشن؟ اونها درد من رو نمیفهمن!» و بلند شد و گفت: «من میرم فخری خانم! ببخش که سرت رو درد آوردم». با پاهای لرزان و پشتی خمیده از پلهها بالا رفت. به اتاقش نزدیک شد و با دیدن آن، باز تمام خاطرات شوهرش زنده شد. آن شب اولین شبی بود که بدون او به سر میبرد. آهسته در را باز کرد. برق نبود. جلوی پیشخوان رفت و کبریت را برداشت و چراغ گردسوز را روشن کرد و آهسته کنار قفس طوطی نشست. چشمش به رختخواب شوهرش افتاد که هنوز پهن بود و سماور و قوری که کنار رختخواب چیده شده بودند. وحشتزده به اطراف اتاق نگاه کرد. با افسوس گفت: «چه دنیای بیوفایی! آدم از یک ثانیه دیگرش خبر نداره. من چطوری امشب توی این اتاق بخوابم؟».
طوطی سرش را از قفس بیرون آورد و با نوک خود به دست پیرزن زد و او را از حال خودش درآورد. انگار به او میگفت: «نترس! من مونس تو هستم. درست است که نمیتونم حرف بزنم ولی از خیلی از آدمها بهتر میفهمم».
پیرزن حبهای قند به طوطی داد. حوصله حرفزدن با او را نداشت. طوطی هم با مشاهده بیاعتنایی او کز کرد و سرش را زیر پرش پنهان کرد و خوابید. پیرزن با افسردگی، فتیله چراغ را پایین کشید و خوابید.
صبح زود چادرش را سر کرد و به خانه برادرش رفت. بعد از سلام و احوالپرسی، حاجحسینآقا گفت: «آبجی خدا رحمتش کنه؛ آدم خیلی خوبی بود. همین پریروز اینجا بود! پیرمرد زندهدلی بود. یادته چقدر بهت میگفتم اذیتش نکن، قدرش رو بدون؟ همون که سایهش بالای سرت بود، کلی ارزش داشت».
پیرزن آهی کشید و گفت: «ناراحتی من به خاطر خودش بود. وقتی دخترم دکتر بردش، بهش گفت سرطان داره؛ باید عمل بشه. سرطانش هم به خاطر سیگارهایییه که میکشه ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هر روز سیگارش رو بیشتر میکرد. من به همین خاطر باهاش دعوا میکردم».
حاجی گفت: «ای داد بیداد بیچاره پیرمرد!».
پیرزن چادرش را روی صورتش کشید و زارزار گریه کرد. از بدرفتاری با شوهرش پشیمان شده بود! ولی دیگر سودی نداشت.
حاج خانم که حوصلهش سر رفته بود، سعی کرد سریع سروته قضیه را هم بیاورد. گفت: «زاری فایدهای نداره؛ صلوات بفرست». بعد به حاجی گفت: «برو چند تا نون بخر؛ برای ناهار نون نداریم». خودش هم رفت پی کارش. پیرزن وقتی دید کسی حوصلهاش را ندارد، از خانه بیرون زد و رفت سمت خانه خودش.
پیرزن با طوطی حرف میزد: بیا طوطیجون! دیگه ممد نیست که به تو برسه؛ خودم بهت رسیدگی میکنم... .
همینطور برای طوطی حرف میزد. طوطی ساکت و آرام به حرفهای پیرزن گوش میداد و مرتب سرش را تکان میداد. چشمهای سیاهش درخشش خاصی داشت و با نوک به دست پیرزن میزد؛ مثل اینکه میخواست به او بگوید من مونس تو هستم.
- ...طوطیجون تو با اینکه یه پرنده هستی ولی از خیلی آدمها با صفتتری؛ اقلا وسط حرف آدم نمیدوی. یادته دو روز پیش ممد به خاطر تو با من چکار کرد؟ گفت: «این طوطی بیچاره را توی قفس زندانی کردی و تخمه هم براش نخریدی».
پیرزن افسرده، سرش را نزدیک طوطی گذاشت و به خواب رفت. باد شدیدی میوزید. از شدت باد، دروپنجرهها تلقوتلوق به هم میخوردند. طوطی هر وقت صدایی میشنید، جیغ میزد. آن شب نفسش درنیامد. سرش را زیر بالش گذاشت و خوابید.
پیرمرد پهلوی پیرزن نشسته است. هر دو کنار سماور هستند. یک قوری چینی روی سماور برنجی قلقل میجوشد. پیرمرد میگوید: «یک چایی بده!».
پیرزن با خوشحالی میگوید: «ا... ممد تویی؟ پیرمرد با خنده گفت: هر وقت بخوام، میتونم بیام پیش تو. غصه نخور... تنهات نمیذارم!».
پیرزن با خوشحالی، استکان چای را جلو شوهرش گذاشت و با تعجب دید که او نیست! داد زد: ممد! کجا رفتی؟ چای برات ریختم!...».
ناگهان توفان، پنجره را گشود و پارچ آب افتاد روی سر پیرزن و او با چشمانی پر از اشک، از خواب پرید. به اطراف نگاه کرد و چشمهای طوطی را گشوده دید.