تاریخ انتشار: ۲ دی ۱۳۸۵ - ۱۲:۲۶

حسن احمدی‌زاده: در پاسخ به پرسش از «چیستی فلسفه» و پرسش از لزوم مطالعه‌ فلسفه، پاسخ‌های متفاوتی از سوی فیلسوفان یونانی ارائه شده است.

تصورات گوناگونی که فیلسوفان یونان باستان از سرشت و غایت فلسفه داشتند، همگی ناشی از علایق فطری آنها بود. آن‌‌چه ما به‌دنبال آن هستیم این است که با بررسی و مطالعه‌ تصورات آنها، تصور خودمان را از مفاهیمی چون سرشت و غایت فلسفه، روشن سازیم.

اما می‌دانیم که فلسفه آن‌گونه که در یونان باستان مطرح بود، از جنبه‌های مختلفی با فلسفه‌ای که امروزه مطرح است تفاوت دارد و از این رو سرشت و غایت فلسفه در یونان باستان به نوبه‌ خود، با سرشت و غایت آن در جهان امروز متفاوت است.

در این مقاله به برخی از این تفاوت‌ها می‌پردازیم.

***

می‌توان تفاوت‌های مهمی را بین فلسفه‌ باستان و فلسفه‌ جدید خصوصاً فلسفه‌ تحلیلی معاصر برشمرد. در این‌جا به سه تفاوت اصلی بین این دو اشاره می‌کنیم:

اولاً فلسفه آن‌گونه که در یونان باستان مطرح بود، به عنوان دانشی با استلزامات عملی برای اداره و هدایت زندگی لحاظ می‌شد، در حالی که امروزه در میان فیلسوفان جدید اندک کسانی هستند که به دنبال تأثیر گذاشتن بر زندگی شاگردان و پیروان خود باشند.

ثانیاً به نظر می‌رسد فلسفه در یونان باستان نسبت به فلسفه‌ تحلیلی معاصر، عرصه‌ بسیار گسترده‌تری از پژوهش را شکل می‌داده است.

ثالثاً در سازماندهی عملی فلسفه نیز تفاوت است: فیلسوفان در یونان باستان اندیشه‌هایشان را در قالب مکاتب فکری رقیب بیان می‌داشتند؛ مکاتبی که هریک ادعا می‌کردند حقیقت منحصراً نزد آنهاست؛ اما فیلسوفان جدید، که غالباً مشغول کار در دانشگاه‌ها هستند، پژوهش‌ فلسفی را تلاشی مشترک و جمعی می‌دانند.

سقراط و ویتگنشتاین در مورد ارتباط فلسفه با نحوه‌ اداره‌ زندگی دیدگاه متفاوتی داشتند. سقراط هدف از مطالعه‌ فلسفه را چیزی جز هدایت زندگی و چگونه‌ زیستن نمی‌دانست و زندگی ناآزموده را اساساً برای زیستن، بی‌ارزش می‌دانست.

اما به نظر ویتگنشتاین ما در صورتی زندگی بهتری خواهیم داشت که هیچ‌گاه احساس نیاز به تفلسف نکنیم. ویتگنشتاین در «پژوهش‌های فلسفی» هدف فلسفه را نشان دادن راه خروج از بطری به مگسی می‌داند که در آن گرفتار شده است.

از نظر او فلسفه همه چیز را آن‌گونه که هست رها می‌کند و فلسفه اگر به ارتقاء و بهبود پرسش‌های مهم درباره‌ زندگی روزمره‌ آدمی یاری نرساند، هیچ فایده‌ای ندارد.

البته نه ویتگنشتاین نماینده‌ فلسفه‌ جدید است و نه سقراط نماینده‌ فلسفه‌ یونان باستان، اما فیلسوفان باستان عموماً در این امر موافق بودند که فلسفه‌ورزیدن می‌تواند زندگیمان را دگرگون کند، در حالی که فیلسوفان جدید چنین عقیده‌ای نداشتند.

آیا دلیل این امر این است که فیلسوفان یونان باستان نسبت به فیلسوفان جدید، پرسش‌های متفاوت بیشتری مطرح می‌کردند؟ یا از آن روست که در وهله‌ اول، معرفت‌شناسی و سپس فلسفه‌ زبان، محور مباحث فلسفی شدند به گونه‌ای که فلسفه پیوندش را با زندگی از دست داد؟

شاید در این دلایل حقایقی چند نهفته باشد. در این خصوص باید بدانیم این مهم است که چه پرسش‌هایی را در فلسفه مطرح کنیم و چه پرسش‌هایی را محوری بدانیم.

به عنوان مثال، در حوزه‌ اخلاق ممکن است پرسش‌هایی را مطرح کنیم که در زندگی عملی‌مان مؤثر و مفید و یا بی‌اثر باشند، مانند این پرسش که آیا باید گوشت حیوانات را بخوریم؟ پاسخ به این پرسش ممکن است  درنحوه‌ زندگی عملی ما تأثیرگذار باشد.

اما مثلاً اگر از معنای خیر سؤال کنیم، شاید پاسخ و نتایجی که از بررسی آن به‌دست می‌آید کمتر اثری در زندگی روزمره نداشته باشد.

همین‌طور اگر پرسش‌ها و پژوهش‌هایمان را روی معرفت‌شناسی و فلسفه‌ زبان متمرکز کنیم، ممکن است تأثیر چندانی در زندگی روزمره نداشته باشد.

به عنوان نمونه به نظر می‌رسد برای زندگی عادی و عملی آدمی، این مسأله‌ مهمی نباشد که شک‌گرایی در مورد وجود جهان خارج را رد یا تأیید کنیم. این مسأله را می‌توان به عنوان اختلاف بزرگی بین فلسفه‌ باستان و تفکر فلسفی جدید جلوه داد.

البته همه‌ فیلسوفان باستان مانند سقراط به‌دنبال طرح پرسش از چگونگی زیستن آدمی نبودند. شایان توجه است که ماهیت پرسش‌های فلسفی از زمان یونان باستان تا دوران جدید تفاوت چندانی نکرده است؛ چرا که در هر دو دوره، پرسش از سرشت آدمی، زندگی او و نحوه‌ زیستنِ شایسته‌ او مطرح بوده است.

آنچه اختلاف و گسست دوره‌ جدید از عصر باستان را می‌نمایاند، در پاسخ‌هایی است که در اعصار مختلف به پرسش‌های یادشده داده شده است.

بورنت بر این باور است که در مورد شکاکیت فلسفی، نتایجی که امروزه از پژوهش‌های فلسفی به‌دست می‌آید، به‌گونه‌ای هستند که از زندگی روزمره‌‌ انسان‌ها دور نگه داشته می‌شوند، در حالی که در یونان باستان چنین امری غیرقابل تصور بود و یا دست‌کم بدان فکر نمی‌شد.

به نظر او دور نگاه داشتن شکاکیت فلسفی از زندگی روزمره زمانی پدید آمد که پاسخ‌های خاصی به شکاکیت دکارت داده شد.

به نظر می‌رسد که امروزه این ویژگی اصلی فلسفه است که ما در برابر پرسش‌هایی که مطرح می‌کنیم، پاسخ‌های دقیق و روشنی نداریم.

امروزه فیلسوفان قادر به اتمام وظایفی که برای خود تعیین کرده‌اند نیستند و شاید اساساً اتمام و تکمیل آنها غیرممکن باشد و شاید امروزه هیچ پیشرفتی در فلسفه صورت نگیرد.

البته کسانی مانند دامت هستند که پیشرفت روشن و مستقیمی را در فلسفه ممکن می‌دانند و کسانی مانند نوزیک که معتقدند ما در فلسفه به همان اندازه که دنبال حقیقت هستیم به دنبال فهم نیز هستیم و فی‌الواقع فهم ما پیشرفت کرده است.

اختلاف دوم فلسفه‌ یونان باستان و عصر جدید در قلمرو فلسفه بود. امروزه پوزیتیویسم منطقی با طرح تمایز تحلیلی ـ تألیفی، این ایده را پیش کشیده است که هرگاه در حوزه‌های پژوهشی گوناگون پیشرفتی صورت گیرد، فیلسوفان، دیگر از تعامل با آن حوزه بازمی‌مانند و آن قلمرو تحت سیطره و تعامل متخصصان قرار می‌گیرد.

از نظر پوزیتیویست‌ها، می‌توان در پرسش‌های از نوع تحلیلی ـ تألیفی شاهد پیشرفت بود اما در تعامل با پرسش‌های سنتی متافیزیکی نمی‌توان پیشرفتی مشاهده کرد. اما این دیدگاه می‌تواند چالش‌های زیادی را برانگیزد.

قلمرو فلسفه در عصر باستان رو به گسترش بوده است. ما آشکارا شاهد آن هستیم که فلسفه در یونان باستان، از حوزه‌ گسترده‌تری نسبت به فلسفه در دوران جدید برخوردار بوده است و می‌بینیم که فلسفه تا حدودی با مشخص کردن مرزهایش از سایر دانش‌ها، خود را برجسته ساخته است.

اما تمایز سوم عبارت بود از سازمان‌دهی تخصصی فلسفه. هریک از فیلسوفان یونان باستان، به این باور رسیده بودند که آنها شخصاً همه‌ مسایل محوری فلسفه را حل کرده‌اند.

از این‌رو برخی از فیلسوفان یونان به تأسیس مکاتبی اقدام کردند و آرای خود را در میان شاگردانشان اشاعه می‌دادند.

بعدها عمدتاً فیلسوفان متأخر یونان به مکاتب مورد علاقه‌ خود وفاداری نشان می‌دادند و از آنها در مقابل مکاتب رقیب دفاع می‌کردند و به‌تدریج فلسفه‌ اصیل در کسوت تفسیر و تأویل نمایان گشت و سنت تفسیر و حاشیه‌نویسی بر آثار فیلسوفان رواج یافت.

در آن دوران هرگز تصور نمی‌شد که وظایف فلسفه را باید در گفتمان و تعامل مکاتب با یکدیگر دنبال کرد. اما امروزه هیچ فیلسوفی از فیلسوفان معاصر به دنبال حل مسایل محوری فلسفه به‌تنهایی و یک‌تنه نیست. در یونان باستان هیچ دانشگاهی وجود نداشت و از این‌رو هر فیلسوفی به دنبال سازماندهی مکتبی فلسفی بود تا شخصاً آن را هدایت کند.

امروزه شاید نتوان به روشنی وظیفه‌ فلسفه را تعریف کرد، اما دست‌کم در مورد فلسفه‌ تحلیلی معاصر، این دیدگاه مشترک وجود دارد که فلسفه‌ تحلیلی به دنبال تبیین تمایز بین ویژگی‌های مشترک و جمعی فلسفه‌ معاصر و مکاتب رقیب در یونان باستان است.

امروزه اکثر فیلسوفان تحلیلی فلسفه را تلاشی جمعی می‌دانند؛ چرا که آنها خود را متعلق به یک مکتب فلسفی می‌دانند. به نظر دامت، امروزه همه‌‌ فیلسوفان میراث‌دار فرگه و آثار او هستند.

امروزه می‌توان فلسفه‌‌ تحلیلی را دنباله‌رو فرگه دانست؛ چرا که فیلسوفان تحلیلی به مانند او پذیرفته‌اند که فلسفه‌ زبان، بنیاد هرگونه تحلیل اندیشه و تفکر است:

اولاً غایت فلسفه عبارت ‌است از تحلیل ساختار اندیشه؛ ثانیاً مطالعه و بررسی اندیشه عمیقاً با روند روانشناسانه‌ اندیشیدن متفاوت است و سوم این‌که تنها شیوه‌ شایسته برای تحلیل اندیشه عبارت‌ است از تحلیل زبان. (دامت 1978)

«دامت» امیدوار است که روزی سرانجام فلسفه و تلاش فلسفی در مسیر درستی قرار گیرد. به نظر او تنها زمان است که به‌جا یا نابه‌جا بودن این امید را نشان خواهد داد و این امیدی است که بسیاری به تحقق آن دل بسته‌اند.

آنچه گفته شد در توضیح و تبیین گونه‌ خاصی از تلاش فلسفی بود که ممکن است تصور آن برای برخی مطرح باشد. اما ویتگنشتاین و اتباع او در این امر سهیم نیستند. اساساً ویتگنشتاینی‌ها تباری جدای از فیلسوفان معاصر انگلوساکسون دارند.

البته دیدگاه «دامت» تنها دیدگاه مطرح در فلسفه‌ تحلیلی نیست؛ چرا که برخی دیگر از محققان فلسفه‌ تحلیلی معاصر بر این باورند که هر دو حوزه‌ فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره‌ای، اساساً به دنبال تدوین جهان‌بینی یکسانی هستند.

اساس این دیدگاه بر این باور مبتنی است که درست است که فیلسوفان گذشته تمام هم و غم و تلاش خود را مصروف تأمل عقلی در نظم الهی موجود در نظام هستی می‌کردند، اما امروزه انسان‌ها خود را عوامل فعال و خلاقی می‌دانند که برای فهم و درک ماهیت خود، تنها اعمال و رفتار بشری و مصنوعات خود را لحاظ می‌کنند و اساساً برای دریافتن چیستی خود از امور فوق بشری و متافیزیکی استفاده نمی‌کنند.

می‌توان به نوعی، اهمیت کلیدی نیچه را در تاریخ فلسفه، همین دیدگاهی دانست که بدان اشاره شد. می‌توان به این نکته نیز اشاره کرد که یکی از پرسش‌هایی که فلسفه‌ یونان باستان آن را مطرح کرده است همین رابطه‌ بین عمل و تأمل نظری است.

در این میان می‌توان افلاطون و ارسطو را نام برد که بیش از دیگر فیلسوفان یونانی به طرح این پرسش و بررسی ابعاد مختلف آن پرداخته‌اند. اما پرسش این است که آیا واقعاً این دیدگاه را می‌توان کلید فهم تفکر فلسفی معاصر دانست؟

همچنین به نظر نمی‌رسد که این دیدگاه بتواند خطوط و بنیادهای اصلی تفکر فلسفی‌ای را که در بریتانیا و آمریکای قرن معاصر گسترش یافته است تبیین کند. اما رویکرد دیگری نیز در خصوص ماهیت فلسفه‌ تحلیلی معاصر از سوی کسانی چون کوهن مطرح شده است.

از نظر کوهن، فلسفه‌ تحلیلی را باید با توجه به مسائل و موضوعاتی که با آن درگیر است تعریف کرد. کوهن فلسفه‌ تحلیلی را مطالعه‌ هنجاری استدلال ‌کردن می‌داند. از نظر او مسائلی که فلسفه‌ تحلیلی باید بدان بپردازد از هشت مسأله تجاوز نمی‌کند.

اما این دیدگاه کوهن نیز نمی‌تواند برای درک ماهیت فلسفه‌ تحلیلی معاصر و یا اساساً فلسفه‌ معاصر، کافی و رضایت‌بخش باشد.

 شاید نتوان به دیدگاه واحد و شفافی در خصوص ماهیت فلسفه‌ معاصر دست یافت. این دیدگاهی است که دیویدسون آن را مطرح کرده است. او بر این باور است که فلسفه‌ تحلیلی نه یک متد است و نه یک آموزه، بلکه یک سنت و یک دیدگاه است.

اما دیویدسون به این پرسش پاسخ نمی‌دهد که سهیم بودن در یک سنت و یا یک دیدگاه، به‌جای سهیم بودن در مجموعه‌ای از عقاید یا جهان‌بینی به چه معنی است. برای کامل کردن دیدگاهی که دیویدسون مطرح کرده است باید در نظر بگیریم که چگونه غالب فیلسوفان با فلسفه‌ تحلیلی آشنا شده‌اند- یعنی از طریق نشان دادن نمونه‌هایی از فیلسوفان تحلیلی- و این کاری است که استنلی کاول در مقاله‌ای بدان می‌پردازد.

او در مقاله‌ای با عنوان «اگزیستانسیالیسم و فلسفه‌ تحلیلی»، ابتدا به بحث از نظریه‌ توصیفات راسل می‌پردازد و سپس اصل قابلیت رسیدگی پوزیتیویسم منطقی، دفاع مور از عرف عام و سرانجام آستین و ویتگنشتاین متأخر را مطرح می‌کند. همچنین از نظر کاول، می‌توان در فلسفه‌ تحلیلی معاصر، دست‌کم شاهد سه تحول بود.