انواع پوسترهای این سازمان در گوشه و کنار تهران، نشان میداد که برای «کتاب» در «تهران، شهر اخلاق» جایگاه ویژهای در نظر گرفته شده است.
اگر چه یک وجه این کار اقدامی پسندیده به شمار میرود، اما محتوای بعضی از شعارها نه تنها چندان جالب نبود.
بزرگنمایی، امری عادی در تبلیغات به شمار میرود، اما اگر بیشتر بزرگنماییها در مورد کالاهای تجاری پذیرفتنی باشد، در مورد کالاهای فرهنگی به نوعی ضد تبلیغ تعدیل میشود.
یکی از شعارهای تبلیغاتی این جمله بود: «کتاب میخوانم، پس هستم».
تبدیل یک مفهوم عمیق و بحثانگیز فلسفی به یک شعار عادی و به ظاهر جذاب چه توجیهی دارد؟ ارتباط دادن هستی به خواندن و نخواندن کتاب چه ارتباطی دارد؟
چنین شعاری در اذهان آنهایی که به هزار و یک دلیل کتاب نمیخوانند، چه شائبهای ایجاد میکند؟ و مهمتر اینکه، ما در چه مرحلهای از کتابخوانی هستیم که به یکباره به حدی برسیم که کتابخوانی معادل کل زندگیمان تلقی شود؟ آیا سنگ بزرگ علامت نزدن نیست؟
شاید خیلیها به مفهوم این جمله دقت نکنند و شاید کنجکاوی نویسنده این مطلب تنها یک دغدغه شخصی باشد، ولی آیا بهتر نیست یک تبلیغ فرهنگی، واقعاً فرهنگی باشد و برای رساندن پیام خود دنبال بزرگنماییهای تبلیغاتی رایج نرود؟
یعنی ما به حدی کتابخوان شدهایم و به حدی کتابخوان زیاد داریم که ادعا کنیم «کتاب میخوانم، پس هستم»؟ یک نمونه نامناسب دیگر، جملهای به این مضمون است: «بدون کتاب، یک لحظه هم نمیتوانید زندگی کنید»!
اولاً چنین ادعایی تا چه اندازه صحت دارد و ثانیاً سازندگان آن تا چه حد به عمق موضوع فکر کردهاند؟ حتی اگر این ادعا شوخی هم باشد، اثرات آن به یک ضد تبلیغ تبدیل میشود. از هر زاویهای که به این جمله به ظاهر ساده دقت کنید، میبینید که اول – یک غلو بیمورد است؛ دوم – به هیچ وجه صحت ندارد؛ سوم– با واقعیتهای زندگی مردم منطبق نیست؛ چهارم- و حتی برای خیلیها به دلایل مختلف میتواند زجرآور باشد. میتوانید تصور کنید کسی که در کلافی از مشکلات زندگی گیر کرده است، با دیدن چنین جملهای به چه خواهد اندیشید؟
نمونه سوم که شاید حتی توهینی به کتاب تلقی شود، این است «کتاب، سلاحی برای مبارزه فرهنگی است».
کتاب اسلحه نیست؛ کتاب، کتاب است و میتواند ابزاری برای معرفی و توسعه فرهنگ باشد. حتی اگر کتاب در تقابل فرهنگی مورد استفاده قرارگیرد، به کار بردن واژه «سلاح» در مورد آن با توجه به تصور عمومی از این واژه، کاربردی شایسته نیست. علاوه بر آن، حتی اگر بپذیریم که کتاب، سلاحی در مبارزه فرهنگی است، بنابراین با توجه به تعدد و تنوع کتاب در فرهنگ غرب و تعداد کتابخوانها در این فرهنگ، ما وضعیت چندان مناسبی در این مبارزه نداریم.
تعبیر جنگی از یک کالای فرهنگی، مخاطب را در چه فضایی قرار میدهد؟ چرا به جای تبلیغ جایگاه کتاب در گسترش صلح و آرامش، کتاب را در قالب گلولهای نشان میدهیم که در خشاب تفنگ فرهنگ قرار میگیرد؟! فراموش نکنیم که کتاب فقط یک ابزار است و یگانه ابزار در تبادل و تقابل فرهنگها نیست.
رواج نگرش تکبعدی در فرهنگ ما موجب میشود که هرکس به زعم خود موضوعی را بزرگ و مهم بداند و روی آن تمرکز کند. در موضوع تقابل فرهنگی هم، هرکس به فراخور علایق، منافع و دانش خود چیزی را به عنوان ابزار تقابل معرفی میکند از جمله فیلم و سینما، تلویزیون، کتاب، و غیره.
اگر میخواهیم اهمیت کتاب را نشان دهیم ضرورتی ندارد که آن را به سلاح تشبیه کرده و تقابل فرهنگی را در آن خلاصه کنیم.
«کتاب» بسیار مهم است و «کتابخوانی» به عنوان راهکاری برای توسعه دانایی بسیار ضرورت دارد. چرا برای نشان دادن اهمیت این موضوع، از زبان قابل فهم و مقبول برای مردم استفاده نمیکنیم؟
چرا به جای غلو و بزرگنمایی، براساس شناخت ویژگیهای فرهنگی مردم، انگشت روی نیازهای واقعی آنان نمیگذاریم؟ مردم به راحتی بدون کتاب زندگی میکنند.