تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۰

نه مامان. امروز دیگه این رو از چشمم بردار، آخه بچه‌ها مسخرم می‌کنن و می‌گن:کور یه چشمی.

- به حرف آنها اعتنا نکن. اگر این چسب، مدتی روی چشمت بماند، چشم بازت هر روز قوی‌تر می‌شود و آن وقت چسب را بر می دارم و به جایش یک عینک کوچولوی قشنگ برایت می‌خرم.
- خوب مامان، چرا همین حالا نمی‌خری؟
- برای اینکه می‌خوام در این فاصله، پولهات جمع بشن. تا حالا هم یک مقدار پول برایت در بانک پس انداز کرده‌ام.
چشمان پسرک درخشید.
- مامانی پولم چند تومنه؟
- آخه اگه بگم ازش کم می شه‌ها!
- بگو بگو می‌خوام بدونم.
- خیلی خوب. بیا تو گوشت بگم تا شیطون نشنوه وگرنه از روش بر می‌داره.
خانم آموزگار با خط کش روی میز کوبید و گفت:بچه‌ها گوش کنید. یک خبر خوب. عید نزدیک است. ما تصمیم گرفتیم برای بابای مدرسه پول جمع کنیم و به عنوان عیدی، برایش عینک بخریم تا چشم‌هایش بهتر ببیند. هر کدام از شما هر چقدر که می‌تواند پول بیاورد. انگشت کوچولوی پسرک بالا رفت.
- خانم اجازه ما 7‌هزار تومن توی بانک داریم. فردا می‌آریم.

مجتبی اردشیری