خبر برگزاری مسابقه حساس بین تیمفوتبال شهرشان و رقیبی از شهرستانی دیگر مدام زیر صفحه تلویزیون رژه میرفت. سوئیچ را که برداشت پسرک پرچماش را دست گرفت وگفت: «بابا منم بیام تیم امیدچکش را هو کنم». نگاه غضبآلودی به بچه انداخت و با یادآوری این که اسم روی دیگران گذاشتن هم مثل بددهنی بد است به او گفت برود دهنش را آب بکشد. مسابقه که شروع شد با هر سوتِ داور و اعتراض تماشاچیها مجبور میشد گوشهای پسربچه را بگیرد.
طرفداران آبیها کبوتری را با اسپری آبی، رنگ کرده و در ورزشگاه رها کردند. آزادی پرنده چند لحظه طول نکشیده بود که یکی از طرفداران متعصب تیم مقابل سر پرنده را چند دور چرخاند و بدنش را پرت کرد وسط زمین. دست بچه را گرفت و رفتند طرف سرویسهای بهداشتی تا سروصورتش را بشوید.
شیر دستشویی از این شیرهای سربه زیر نبود و با چند لوله، سرهمبندی و افقی شده بود. شیر افقی که انگار هوا گرفته باشد چند سرفه محکم کرد. پیراهن مرد خیس شد و جوهر آبی خودنویسی که داخل جیبش بود، پخش شد. لکه بزرگ از دید بچه مثل نقشه آفریقا شده بود. در نبودِ آینه برای شستن خودنویس، پیراهن، و بالاخره سروصورتی که حالا کمی آبی شده بود زیاد موفق نشد. آبیها 2 گل زده بودند و طرفداران تیم مقابل را کارد میزدی خونشان در نمیآمد. با بچه که حالا داشت زیرزیرکی به سروصورت رنگی باباش میخندید روی سکو نشستند که مرد متوجه ایما و اشاره اطرافیان تماشاچیِ کبوترکُش شد . حالا داشتند با دست او را به هم نشان میدادند.
شن و نمک
برای دیدن عموی پیر و تنهایت میروی که در رمپ خروجی بزرگراه چند کارگر برای شنپاشی بیشتر مسیر، سراغ مخزن زردرنگ رفتهاند. سطل اما خالی شده و برای شارژ آن باید منتظر بمانند. برف سنگین میشود و از ادامه مسیر باز میمانید. در بازگشت، همسایه طبقه بالایی با منت، چند کیسه شن کنار پارکینگ میگذارد و با افتخار میگوید که صندوق عقب را از کیسههای شن سطل زردرنگ کنار بزرگراه پر کرده است. باید تفاوت کیسههای شن برای استفاده عموم و کیسههای ویژه بزرگراه را برایش توضیح دهید.
تیترهای درشت
دکه روزنامهفروشی سر راه توجهت را جلب میکند تا نگاهی به روزنامهها و مجلاتی که نیمی از پیادهرو و مسیر رهگذران را گرفتهاند، بیندازی. چشمت که به یکی از تیترهای درشت روزنامه میافتد برق از سرت میپرد. البته نه از تیتر درشت، بلکه از سیم برقی که دکهدار، درست بالای سرت وصل کرده است. شانس میآوری که با به پا داشتن پوتین و خیسنبودن زمین، برق یا حرارت لامپ زود دست از سرت بر میدارد. گویا از قضا فروشنده دکه روزنامهفروشی قصد داشته است تا هنگام شب هم رهگذران را در جریان تیترهای روزنامه و مجلات بگذارد اما ارتفاع کم سیمهای چراغ، بلندی قد تو و براق بودن سرت، دست به دست هم داده تا بعد از کمی برقگرفتگی در این مورد به وی تذکر بدهی.
از نیمکت تا زیرپایی
بعضیها انگار ترسناکترین کابوس زندگیشان این است که صبح از خواب بیدار شوند و ببینند همه آدمها شبیه آنها هستند. شاید به همین دلیل و برای اینکه ثابت کنند هویت مستقلی دارند یا تافته جدا بافته هستند، دست به کارهای غیرمعمول، غیرضروری و غیرخلاقانه میزنند. برای نمونه یکی به جای اینکه خودرواش را بشوید به جز شیشهها همه بدنه آنرا گِلاندود میکند.
دیگری موهایش را طوری درست میکند انگار مثل یکی از شخصیتهای همین ستون کناری، به سرش برق وصل کردهاند. یکی در چلهزمستان و کنار قندیلهای یکمتری با تیشرت آستینکوتاه شانههایش را بالا داده و دستهایش را در جیبش فرو میبرد. چند نفر هم مانند آنچه در تصویر میبینید عادت دارند به جای نشستن روی نیمکت، روی پشتی و بخش عمودی آن بنشینند و از آن به جای زیرپایی استفاده کنند؛ نکند کسی فکر کند آنها آدمهای عادی و معمولی هستند.