دندان صاحبخانه مثل هرسال، گِرد بود و امسال نیز 2میلیون تومان پولپیش بیشتری میخواست. اخمهای گرهخورده مسئول امور مالی اداره را که به یاد آورد، قید گرفتن وام و مساعده را زد. تنها امیدش یک ماشین پیزوری بود که بچههای محله میگفتند نه بوق داره و نه صندلی. تا به خودش بیاید دید چند روز گذشته و علاوه بر صاحبخانه، موشهای زیرزمین نمور خانه هم دارند اعصابش را میجوند.
جلوی داروخانه سرچهارراه برای خرید مرگموش داشت این پا و آنپا میکرد که با او تماس گرفتند که برای خودرو مشتری پیدا شده و فقط پیش از آمدن، یک دستی به سر و روی ماشین بکشد. یک ساعت نگذشته بود که با یک پارکدوبل جلوی صف کارواش داشت به راننده التماس میکرد که نوبتش را به او بدهد اما افسر پلیس از راه رسید. با تشری که افسر به او زد مسیرش را به سمت خیابان بالایی کج کرد.
داشت به زمینوزمان بدوبیراه میگفت که چشمش خورد به تابلوی «شستوشوی اتومبیل» و جوی پهنی که آبی زلال از آن میگذشت. پرید از صندوق عقب لُنگ و پودر رختشویی را برداشت و مثل هومندلاک شروع کرد به کف درستکردن. تازه دو حباب گنده هوا نرفته بود که همان افسر پلیس این بار با یک خودروی یدککش آمدند و خودرو را بردند. تمام خوابوخیالهایش مثل بخار داخل جویِ مغازه ناصرخشکشویی به هوا رفت. چشمش که به تابلوی دستکاری شده با اسپری افتاد رفت به سمت داروخانه.
خودروی دم خرگوشی
از هفتچنار تا زیر پل تجریش، راننده یکسره داشت در مورد بایدها و نبایدهای زندگی و اینکه یکی که اسمش را نمیداند گفته « از ماست که برماست» حرف میزد. در تایید حرفهایش ترافیک سنگین خیابان را مثال میزنی که اگر هر کسی خودش قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کند ترافیک روان میشود.
با عذرخواهی از اینکه حرفهایت را قطع کرده و باید سر راه یک بار کوچولو بزند پیاده شده و از مغازه موکتفروشی دو تخته موکت بار زده و با لبخندی وارد خودرو میشود. پیش از راه افتادن و شاید برای اینکه قیافه عبوست را کمی خندان کند میگوید « با این دو تا موکت، ماشینم شده عین این عروسکهایی که موهاشونو دمخرگوشی میبندن».
دندانِ بینآجرها
از مدرسه که میآمد کیفش را پرت میکرد روی تخت و با مادربزرگش دو تایی میرفتند پارک سرکوچه. آخرین دندان شیریاش که افتاد گذاشتش لای دو آجر دیوار حیاط و به او گفتند که دیگر بزرگ شده است اما بزرگشدن اصلا چیز خوبی نبود چون مادربزرگ پیرتر شده بود و یک چیزی که بهش میگفتند «دردمفاصل» گرفته بود. هی میگفت: «پام درد میکنه.» پارک هم نمیآمد.
در راه مدرسه با همکلاسیهایش چند پفک خوردند و برای اینکه رفقا اینبار پوستپفکها را داخل جوی نریزند آنها را گرفت ودر دستش نگهداشت. آقامرتضی کارگرنارنجیپوش محله داشت مثل مادربزرگ مچ پاهاشو میمالید. پرسید چی شده، شما هم دردمفاصل دارید؟ آقا مرتضی که خنده روی صورتش یک جایی همان دور و برها گم شده بود، گفت: « آره عمو. هروقت میرم از داخل جوی زبالهها را در بیارم زود پاهام یخ میکنه و بیشتر درد میگیره». نگاهی به دوستانش کرد، نگاهی به پوست پفکها و انگار معنی آخرین دندان لای دیوار و بزرگشدن را فهمیده باشد راهی خانه شد.
نگرانی از موتورسواری
اگر قرار باشد آماری از تصادفات کوچک و بزرگ موتورسیکلتها در پایتخت ارائه شود همهمان انگشت به دهان میشویم که هیچ، از فردا هر موتورسیکلتی را ببینیم، تا میتوانیم چند متری از وی فاصله میگیریم. البته گاهی نیز مانند آنچه در تصویر مشاهده میکنید انگار برخی از موتورسواران امدادگر هنگام امدادرسانی آنقدر عجله میکنندکه چند حادثه دیگر را نیز رقم میزنند. بههرحال این گروه از موتورسواران نیز باید در نظر بگیرند که آنها بهخاطر امدادرسانی به خودروها، نباید قوانین را زیر پا بگذارند و خودشان و دیگران را با خطر روبهرو کنند.