تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۹:۲۳

با باجناقش کَل‌کَل داشت و هر 6‌ماه یکبار دکوراسیون خانه را برای چشم‌و‌هم‌چشمی عوض می‌کرد.

به‌محض اینکه متوجه شد باجناقش خودروی جدیدی خریده سوئیچ خودروی رفیقش را گرفت و همان روز همراه همسر و بچه‌هایش به خانه باجناق رفت. برای اینکه کنار پنجره، خودرو را به رخ وی بکشد جلوی منزل و کنار شیر آتش‌نشانی پارک کرد. وارد خانه که شد آنقدر مشغول به رخ‌کشیدن اموال و دارایی‌های خود بودندکه متوجه آژیر‌های خودرو‌های آتش‌نشانی نشدند. به بهانه‌ای باجناق را کنار پنجره کشید و با آب و تاب امکانات خودروی پارک شده را معرفی می‌کرد که زبانش به لکنت افتاد. ماموران آتش‌نشانی برای خاموش کردن آتش مجبور شده‌ بودند شیشه‌های خودرویی که جلوی شیر آتش‌نشانی پارک شده بود بشکنند و شیر و شیلنگ‌های ویژه اطفای‌حریق را از میان شیشه‌های آن رد کنند.

پلاک‌14

اهل الم‌شنگه و گرد و خاک کردن نبود. همکاران دیپلم‌ ردی‌ می‌گفتند خجالتی است، لیسانس‌ها می‌گفتند سر به زیر است و بالاخره مسن‌ترین همکارش که دانشجوی فوق بود می‌گفت پسر محجوب و با‌حیایی است. جک موتور را به قول بچه‌ها با یک بغل‌پایِ رونالدویی بالا داد و از جعبه زرد‌رنگ، آخرین پیتزا را به مشتری همیشگی پلاک 15‌داد. آن روز هم برای اینکه رویِ پرسیدن نشانی‌ها را نداشت چند مشتری زنگ زده بودند و به بهانه دیر‌رسیدن غذا حسابی چُغلی‌اش را کرده بودند. ساعت از 12‌شب گذشته بود که مدیر غذاخوری در کنار برگه‌های جریمه یک نشانی جدید در مشتش گذاشت.

بی هیچ پرسشی نشانی را گرفت اما با گرفتن هر نشانی جدید صدای قلبش را بیشتر از صدای موتورش می‌شنید. اگر دیروقت زنگ اشتباهی را می‌زد ترس از روبه‌رو شدن با صاحبخانه ناراحت و بیم از جریمه‌های مسلسل‌وار مدیر ‌غذاخوری ریتم قلبش را نامنظم می‌کرد. در کوچه دنبال پلاک 14‌می‌گشت. کنار هر در 3پلاک نصب شده بود. مکثی کرد و ضربان قلبش آرام‌تر شد. زنگ را زد، پیتزا را گذاشت کنار در و رفت. فردای آن‌روز بی‌درنگ برای تسویه حساب پیش مدیر رفت.

راننده و کارگر

اتوبوس آمده بود تا کارکنان اداره را به سمت جشنواره احیای بازی‌های محلی ببرد. پشت چراغ قرمز، راننده در‌ها را باز کرد تا کارگر سالخورده‌ گوشه خیابان را تا انتهای بزرگراه برساند. راننده به تعداد صندلی‌ها، مسافر سوار کرده بود و هر کسی روی صندلی خودش نشسته بود. کارگر که گچ‌ و شن‌های ریز گوشه ناخن‌هایش ماسیده بود، کنار در‌ها کز کرد و با هر گاز و ترمز راننده، مثل کشتی توفان‌زده این طرف و آن طرف می‌رفت. بعد از چند دقیقه راننده، اتوبوس را متوقف کرد. رفت از انتهای اتوبوس یک چهارپایه برای کارگر آورد و با صدای بلند طوری که جوان‌تر‌های گوشی در گوش هم بشنوند، گفت: « کاش پیش از جشنواره احیای بازی‌های محلی، برای بعضی‌ها جشنواره احیای جوانمردی هم برگزار می‌کردن».

بوق‌های پشت چراغ

اغلب، صبح‌ها زمانی که هوا هنوز گرگ‌ومیش بود از خانه بیرون می‌رفت. پشت چراغ راهنمای سرچهارراه که رسید راننده خودرویی را دید که با گلفروش جر و بحث می‌کند. چراغ ‌سبز شد. از روی عصبانیت دستش را روی بوق گذاشت اما خودرو از جایش تکان نخورد. چراغ قرمز شد. سرش را از خودرو بیرون آورد. ثانیه‌شمار چیزی را نشان نمی‌داد. لُنگ زیر داشبورد را برداشت و از وانت پیاده شد و مشغول تمیز‌کردن شیشه شد. همچنان مشغول تمیز‌کردن شیشه بود که یاد دخترش افتاد که می‌گفت عاشق گل نرگس است. آنقدر مشغول چانه زدن با گلفروش شد که متوجه نشد چراغ خیلی‌وقت است سبز شده و راننده‌های پشتی دستشان را به نشانه اعتراض روی بوق گذاشته‌اند.