سه‌شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۴
۰ نفر

بالای محله چوب‌فروش‌ها و در انتهای یک بن‌بست، گاهی سکوت خانه آنقدر سنگین می‌شد که صدای خس‌خس نفس‌های پیرزن همسایه‌ را می‌توانستی از راه‌پله‌ها بشنوی.

آلودگی هوا

آسم داشت و شاید برای همین در حومه شهر زندگی می‌کرد. همه چیز خوب بود تا آنکه سروکله یک کامیون در کوچه پیدا شد. همسایه جدید هر شب کامیون را در کوچه پارک می‌کرد و صبح‌ آفتاب‌نزده روشن‌اش می‌کرد. پیش از روشن‌شدن، اگزوزش مثل دهان سیگاری‌های حرفه‌ای دودِ آبی حلقه می‌کرد. بعد هم مه‌ آبیِ غلیظی نصف محله را می‌گرفت و آن روز خس‌خس نفس‌های پیرزن بیشتر می‌شد.

آدم خوش‌مشربی نبود و انگار همه حرف‌هایش را پشت کامیون و بالای باربند نوشته باشد جواب سلامت را هم به زور می‌داد. 2‌ماه پیش صبح زود که رفت، ابر سیاهی از روغن پهن شده بود وسط کوچه. همسایه‌ها انگار هیچ شکایتی از دود و سروصدای صبحگاهی نداشته باشند عصر در مورد روغن زیادی که روی آسفالت ریخته بود به وی اعتراض کردند. نه گذاشت نه‌برداشت گفت همینه که هست. زمین‌خوردن بچه‌اش روی روغن‌های باران‌خورده هم تاثیری نداشت تا اینکه خبر رسید یک راننده کامیون در محله بالایی دنده عقب آمده و بچه‌ خودش را زیر گرفته است. حالا چند روزی است که راننده کامیون خودرواش را بیرون شهرک پارک می‌کند. جالب اینجاست که پیش از اینکه روغن‌ریزی موتور را هم تعمیر کند برای تمیز ماندن کف خیابان چند شب متوالی تکه مقوا یا پارچه‌ای را زیر آن می‌انداخت. خس‌خس‌های نفس پیرزن همسایه هم کمتر به گوش می‌رسد.

باغ‌وحش نامرئی

چند روزی می‌شد که از پدرش قول گرفته بود با هم به دیدن باغ‌وحش بوستان نزدیک خانه بروند. تا به حال اغلب حیوانات را یا در فیلم‌ها و یا در بیسکویت‌های طرح حیوانات دیده بود. برای همین شبی که پدر گفت فردا به دیدن حیوانات می‌روند تا چند ساعت خوابش نمی‌برد. صبحانه را خورده و نخورده گذاشت رفت نزدیک در منتظر پدر ماند. تا برسند به باغ‌وحش ساعت نزدیک 11‌بود. وقتی رسیدند دوید طرف قفس‌ها. پشت هر قفس شیشه‌ای بود که نور آفتاب مستقیم به آن تابیده بود و در عمل هیچ‌چیز معلوم نبود. مجبور شد برای دیدن هر یک ازپرنده‌ها دست‌هایش را کنار صورتش بگیرد. پدر اما این مشکل را با شماره‌137‌در میان گذاشت.

قوزِ بالا قوز

از مسئول مالی دانشگاه شنیده‌اید اگر همین امروز برگه ‌تسویه‌حساب این ترم به دستش نرسد، کارت ورود به جلسه امتحان را صادر نمی‌کند. وارد بانک می‌شوی و نوبت می‌گیری. دلشوره‌داری که بانک تعطیل نشود. در این بین باجه شماره13‌حسابی توجهت را جلب می‌کند. به خود می‌گویی با این ستون جلوی باجه، مشتری‌ها و کارمند پشت آن چطور پول، فیش و ... را از یکدیگر می‌گیرند.

بلندگو نوبت‌‌ات را برای باجه شماره 13 اعلام می‌کند. آنقدر خود را پیچ و تاب می‌دهی تا بتوانی فیش و پول را تحویل کارمند بدهی. پیش خود فکر می‌کنی حالا که پول جور شده، اینکه دیگر مشکلی نیست. بعد 10 دقیقه کارمند فیش را تحویلت می‌دهد؛ تا می‌آیی از روی صندلی بلند شوی عضلات کمرت می‌گیرند. کمی خم شده‌ای و به این بدبیاری جدید فکر می‌کنی که کودکی از مادرش می‌‌پرسد. «مامان این آقاهه قوز بالا قوز گرفته».

قوطی کرم

به هر کسی که قوطی پر از کِرم را داخل کیفش می‌دید می‌گفت برای ماهیگیری تعطیلات آخر هفته است. دیروز برای ناهار، رستوران جدیدی که یکی از رفقا معرفی کرده بود را انتخاب کرد. غذایش داشت تمام می‌شد که با لحنی تند گارسون را صدا زد و با همان لحن همیشگی گفت « اگر همین الان مدیر رستوران را صدا نکنی بابت این کرمی که داخل غذا پیدا کردم داد و هوار راه میندازم». مدیر رستوران آمد و مثل تمام رستوران‌های دیگر از وی عذرخواهی شد و پولی بابت غذا گرفته نشد. شب در راه خانه دوست دوران دبیرستان‌اش را دید. دوست، سفره دلش را پهن کرد و گفت سرآشپز رستورانی بوده است و همین امشب از کار اخراج شده است.

کد خبر 128399

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز