همسرش تا بچهها میخوابیدند جروبحث استخدام کارگر برای پاککردن شیشهها را راه میانداخت و هوای خانه حسابی ابری میشد. برای اینکه به این بحث پایان دهد فردای همان روز شیشهشوی را برداشت و رفت سراغ پنجرهها. از بچگی ترس از ارتفاع داشت اما ترس از مغلوبهشدن جنگ زن و شوهری به ضرر او، بیشتر آزارش میداد. بههمین خاطر لبه پنجره را گرفت و رفت بالا اما ناگهان چشماش افتاد به کف پیادهرو و نفهمید چی شد. وقتی بههوش آمد پایش اندازه یک متکا شده بود و احساس میکرد زمین به جای دور خورشید دور سر او میگردد.
چند روز بعد با همان گچ روی پا داشت کارگر را نصیحت میکرد که هنگام بالارفتن از پنجره حواسش را جمع کند تا همان بلایی که سر او آمده سر کارگر نیاید. کارگر لبخندی زد و شیشهشوی دستهبلندی را سر هم کرد و در حالی که پایش درست کف پذیرایی بود بدون اینکه از پنجره بالا برود با شیشهشویِ دستهبلند، آنطرف شیشهها را نیز تمیز کرد. مرد وقتی خندههای زیرزیرکی همسرش را دید تازه متوجه شد لجبازی و ناآگاهی از روشهای جدید خانهتکانی، چه هزینه سنگینی روی دستش گذاشته است.
خاکی باش
از نبود پلیس که خیالش راحت شد یک پارکدوبل کرد و برای خرید رفت داخل ساختمان. در بازگشت پلیس خوشرویی را دید که داشت با لبخند برایش جریمه مینوشت. برای توجیه تخلفش به دروغ گفت جناب سروان من پزشکم و برای معاینه مریضِ اورژانسی مجبور شدم اینجا پارک کنم. پلیس گفت « دکتر یه کم خاکیباش، قانون، پزشک و غیرپزشک نداره». مرد فردا برای شوخی هم که شده چرخی در محوطهای گلآلود زد و دوباره همانجای دیروزی پارک دوبل کرد. جنابسروان که از راه رسید با همان لبخند و شوخطبعی شروع کرد به نوشتن جریمه. مرد شیشه را پایین داد و گفت جناب سروان خودتون گفتید خاکی باش. جناب سروان لبخندی زد و گفت «این یک جریمه برای خاکی نبودن و گِلیبودن، این هم یک جریمه برای ناخوانا بودن پلاک؛ پارک دوبل را هم مینویسم چون میگن تا سه نشه بازی نشه».
سدمعبر
خرج و مخارج شبعید کلافهاش کرده بود و دخلش با خرجش جور در نمیآمد. در همین فکرها بود که همسرش گفت فردا قالیای را که 6ماه برای بافت آن وقت گذاشته، از دار پایین میآورد. با خوشحالی بچهها را یکییکی صدا زد و گفت که به قولش برای خرید لباس شب عید همین هفته عمل میکند. فردای آن روز قالی را روی نیمکتی در پیادهروی میدان تجریش پهن کرد. پیرزنی از راه رسید و برای نشستن روی نیمکت کمی این پا آن پا کرد تا بالاخره سراغ وی رفت. قالی را کنار زد و مرد مجبور شد برود و بساطش را روی نیمکت دیگری پهن کند. یک نیمکت نیز در اشغال چند جوان بود که بالای تکیهگاه آن نشسته بودند. خیلی از رهگذران بهجای اینکه قیمت قالی را بپرسند، نگاه چپی به وی میانداختند و رد میشدند. سرانجام یکی از کسبه محل شماره 137 را گرفته و موضوع را به سدمعبر توضیح داد؛ هم مرد مجبور شد از محل برود و هم اجناس برخی از کسبه که نیممتری از پیادهرو را گرفته بود به داخل مغازهها بازگشت.
بدون تبعیض
هر بار که میخواست پول به حسابش بریزد به محض اینکه میخواست دکمه دستگاه نوبتدهی را فشار دهد رئیس بانک صدایش میکرد، بهجای آبدارچی برایش نسکافه درست میکرد و بدون نوبت کارش را راه میانداخت. دیروز که رفت از حسابش پول برداشت کند برگه نوبت گرفت و بعد از 3ساعت که رئیس بانک خود را نشان نمیداد و مشغول قایمباشک بازی بود نوبتش فرا رسید، اما کارمند بانک گفت این میزان پول نقد نداریم. در همین حال یک مرد کتوشلواری سررسید و بدون اینکه تبعیضی قائل شود گفت که برای هیچ کس این مقدار پول نقد نداریم حتی شما. ظاهراً وی چند روزی بود که ریاست این شعبه را بر عهده گرفته بود.