تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۳

ترجمه - ساینا ممتازپور: امروزه از دیدگاه روانشناسی رابطه میان دوران کودکی خوب و زندگی همراه با رضایت‌خاطر در بزرگسالی کاملا مورد قبول و پذیرفتنی است.

مطالعات ثابت کرده که افراد خوشبخت و راضی، کودکی خود را دقیقا به یاد می‌آورند و قادرند وقایع سال‌های اولیه را اعم از خوشایند و ناخوشایند به تفصیل تعریف کنند و نظر آنها در مورد روابطشان با پدر، مادر، خواهرها، برادرها و بستگان واقع‌بینانه است. این افراد خود را بیشتر منشأ اثر و کمتر قربانی شرایط بیرونی می‌دانند. آنها به دیگران کمک می‌کنند و در موقع نیاز از دیگران کمک و حمایت می‌پذیرند.از سوی دیگر از دید روانشناسی دلیل شکست‌ها، تنها کودکی بد نیست؛ به عبارت دیگر نمی‌توان هر اشتباهی را که فرد مرتکب می‌شود به‌دلیل داشتن کودکی سخت، توجیه کرد چون مسئولیت در قبال خود و ضروری بودن کنترل احساسات و تکانه‌ها، جایگاه مهمی در زندگی انسان دارد. در این ارتباط، لازم است به سؤالات زیر پاسخ دهیم؛
از چه زمانی رشد روانی انسان و تأثیر عوامل بر آن آغاز می‌شود؟

آیا چگونگی پدیده بارداری، زایمان و سال اول زندگی کودک روی شالوده روانی او تأثیر می‌گذارد؟
از چه زمانی انسان مستقل می‌شود و نسبت به خود احساس مسئولیت می‌کند؟
ساختار روان انسان امر کاملا پیچیده‌ای است.

دلبستگی میان مادر و کودک مانند بندی نامرئی این دو را به هم وصل می‌کند. این موضوع کشف علمی تازه‌ای نیست و اساسا بخشی از تجربه‌های بشر محسوب می‌شود. وقتی مشاهده می‌کنیم، مادرها چگونه با تمام وجود از کودکشان مراقبت می‌کنند و چگونه کودکان با همه حواسشان به مادر دلبسته هستند، به رابطه بی‌مانند و غیرقابل مقایسه میان مادر و کودکش پی می‌بریم. این موضوع نه تنها در مورد انسان‌ها بلکه در مورد حیواناتی که به صورت جمعی زندگی می‌کنند نیز صادق است.اما با وجود اهمیت موضوع تا اواسط قرن گذشته طول کشید تا (علوم) روانپزشکی و روانشناسی درباره پدیده دلبستگی میان مادر و کودک مطالعات بیشتری انجام دهد.

John Bohlby روانشناس انگلیسی- که سال‌ها روی این موضوع کار کرده است- از طریق آزمایش ثابت کرد که رفتار به‌خصوصی به شکل دلبستگی، در کودکان وجود دارد که همیشه پس از قطع ارتباط آنها با مادر فعال می‌شود و بروز می‌کند. بچه‌ها به‌دنبال مادر راه می‌روند، او را صدا می‌زنند و گریه می‌کنند تا مادر دوباره پیش آنها بیاید. آنها موقع تجربه استرس با دیگران، مادر را جست‌وجو می‌کنند. مادر برای کودک مانند پمپ‌بنزین عاطفی است که کودک از طریق آن (خود را تغذیه می‌کند و) استرس بدنش را کاهش می‌دهد تا بتواند دوباره بدون ترس به سوی محیط برگردد. یکی از همکاران John Bohlby به نام Mary S.Ainsworth توانست با پژوهش‌های خود ثابت کند که مادرها قادرند استرس فرزندان خود را کاهش دهند یا به آن بیفزایند. او ابتدا به 3نوع دلبستگی میان مادر و کودک اشاره کرده است:

- دلبستگی ایمن: در این نوع پیوند، کودک می‌تواند از راه ارتباط جسمی با مادر آرامش پیدا کند. سطح هورمون‌های استرس‌زا پایین می‌آید و پس از مدتی دوباره احساس خوب و راحتی دارد.

- دلبستگی دوسوگرا(متزلزل) و ناایمن: در دلبستگی دوسوگرا کودک دچار کشمکش می‌شود که آیا مادر خود منبع استرس است یا منبعی است که استرس را کاهش می‌دهد (چون رویه مادر در مراقبت از کودک یکسان نیست. گاهی در پاسخ‌دهی به کودک حساس است و گاه به او بی‌اعتنایی می‌کند). در این موارد دوباره آرام کردن کودکی که فشار روانی (استرس) به او وارد شده، بسیار سخت است. او حتی در مقابل ارتباط جسمی با مادر از خود مقاومت نشان می‌دهد، زمان طولانی‌تری گریه می‌کند و میزان هورمون‌های استرس‌زا به سطح طبیعی بر‌نمی‌گردند.

- دلبستگی گریزان(اجتنابی) و ناایمن: در این نوع دلبستگی کودک شدیدا مادر را به‌عنوان منبع استرس تجربه می‌کند و نمی‌تواند میزان استرس خود را از طریق ارتباط با مادر کاهش دهد. در واقع نیاز به ارتباط با مادر را به شدت احساس می‌کند اما به‌دلیل تجربه‌های منفی و سرخوردگی- هنگام تلاش برای پیوندجویی با مادر- از او گریزان است و اغلب محتاطانه تسلیم اوضاع می‌شود.مطالعات نشان داده دلبستگی ایمن موجب می‌شود که کودک به محیط اطرافش بیشتر روآورد. وقتی کودک اطمینان داشته باشد مادر به‌عنوان تکیه گاه مطمئن و منبع تسلی‌بخش در دسترس است- بدون ترس- نسبت به محیط کنجکاو می‌شود و با علاقه بیشتر و راحت‌تر با کودکان دیگر بازی می‌کند. دلبستگی ایمن به رشد استقلال کودک نیز کمک می‌کند. کودکی که دلبستگی ایمن را با مادر تجربه کرده چون تصویری با ثبات از او در ساختار روانی‌‌اش تثبیت شده قادر است از 3 سالگی عدم حضور مادر را در زمان‌های طولانی تحمل کند؛‌برعکس این موضوع نیز صادق است، کودکان با دلبستگی ناایمن حساس‌تر می‌شوند و از مشکلات می‌ترسند و موقع مواجه شدن با آن احساس ضعف و عدم کفایت می‌کنند. کودکانی که در سال‌های اولیه همزیستی تنگاتنگ با مادر، نیاز آنها به دلبستگی برآورده نشده نمی‌توانند مطابق با سن خود برای مشکلاتشان راه حل پیدا کنند.

مطالعات جدید درباره دلبستگی میان مادر و کودک

با بهبود بخشیدن به روش‌های تحقیق، مطالعات درباره فرضیه دلبستگی نسبت به سایر موضوعات به مرور برتری پیدا کرد و موجب شد به ماهیت آن در 2سال اول عمر کودک نگاه دقیق‌تری شود:

-دلبستگی میان مادر و کودک از زمان بارداری او شروع می‌شود و کودک در این دوره نسبت به روحیه و احساسات مادر بسیار حساس و تأثیر‌پذیر است.

- چگونگی روند زایمان و مراحل پس از آن تأثیر به‌سزایی بر نگرش مادر نسبت به فرزند خود دارد؛ مبنی براینکه او فرزندش را با عشق می‌پذیرد یا او را موجودی می‌داند که پدید‌آورنده همه دردهای اوست. بنابراین آمادگی مادر برای بچه‌دارشدن و آگاهی او درباره موضوعات بارداری، زایمان و مراحل پس از تولد کودک بسیار حائز اهمیت است.

- کیفیت دلبستگی میان مادر و کودک با پدر و کودک تفاوت دارد.

- اولین ساعت پس از تولد کودک، مرحله بسیار حساسی برای شکل‌گیری دلبستگی میان مادر و کودک است.

John Bohlby - در ادامه مطالعاتش- با توجه به نظم موجود در روند رشد انسان به این نتیجه رسید که دلبستگی میان مادر و کودک به صورت یک الگوی درونی بر رابطه‌های مهم و عاطفی انسان در زندگی آینده‌‌اش تأثیر می‌گذارد و این امر در روان‌درمانی‌ها نیز ثابت شده است؛ به همین دلیل ما در روان درمانی معمولا مشاهده می‌کنیم:

- افراد در انتخاب شریک زندگی ناخود‌آگاه به‌دنبال کسی می‌گردند که باردیگر رابطه حاکی از سرخوردگی با مادر را با او از سر بگیرند.

- آنها می‌خواهند همه نیازهایی را که از طرف مادرشان برآورده نشده در ارتباط با فرزندانشان جبران کنند.

-برای این افراد تضادهایی که در دلبستگی با مادر تجربه کرده‌اند در ارتباط با رئیس و همکاران (و به‌طور کلی اطرافیان) تکرار می‌شود.

طبیعتا برعکس آن هم صادق است؛ یعنی دلبستگی ایمن به مادر نیز در شکل‌گیری روابط آینده فرد تأثیر می‌گذارد. کسی که تصویر باثباتی از مادر در روانش حک شده، تصویری که حاکی از محبت، تسلی خاطر، تفاهم، اطمینان و عشق باشد، جذب افرادی نمی‌شود که ترسو و بدبین هستند و به خود اطمینان ندارند. او دیگران را درگیر مشکلات روانی خود نمی‌کند بلکه آگاه است چگونه به خود کمک کند و می‌داند کجا مسئولیتش آغاز می‌شود.

از آنجا که دلبستگی میان مادر و کودک سهم عمده‌ای در رشد یک انسان سالم دارد، به‌طور طبیعی نیز ایمن شده است؛ به عبارت دیگر وقتی همه چیز تا حد امکان در مسیر طبیعی پیش رود، رفتار مادر و کودک مانند قفل و کلید با یکدیگر متناسب می‌شوند.اما براساس تجربه‌های روان‌درمانی آنچه به سختی قابل جبران است، (اثرات) رویدادهای حاکی از ضربه‌های روحی است که افراد در دوران کودکی تجربه کرده‌اند؛ به عبارت دیگر زمانی دلبستگی آسیب جدی می‌بیند و به سختی قابل درمان می‌شود که فرد در کودکی ضربه یا ضربات روحی- روانی را تجربه کرده باشد.

ضربه روحی- روانی

پیش از روشن کردن این فرضیه (ارتباط میان دلبستگی آسیب‌دیده و ضربه روحی- روانی در دوران کودکی) به تعریف ضربه روحی- روانی می‌پردازیم:

خاطره‌ای بسیار مهم که طی آن فرد در موقعیتی خطرناک قرار می‌گیرد و امکانات کافی برای غلبه برآن ندارد، بنابراین دچار احساسات درماندگی و عدم‌امنیت می‌شود. این خاطره بر درک او نسبت به خود و جهان پیرامونش تأثیر شدید می‌گذارد. در ادبیات، Trauma بارها شوک روحی و تجربه درماندگی وجودی معنی شده است.

ضربات روحی- روانی و اثرات ناشی از آن را به 4‌گروه تقسیم می‌کنیم:
- ضربه وجودی
- ضربه فقدان
- ضربه دلبستگی (میان مادر و کودک)
- ضربه نظام دلبستگی

در ضربه وجودی موضوع برسر مرگ و زندگی است؛ مثلا تجربه کامل یک موقعیت مانند فجایع طبیعی. احساس عمده در افرادی که از این موقعیت جان سالم به در می‌برند، احساس ترس از مرگ است. به همین دلیل پس از حادثه، میزان بالایی از هیجان‌زدگی- برانگیختگی و ترس در این افراد به جا می‌ماند.در ضربه فقدان فرد در اثر مرگ یا فقدان طولانی مدت فرد دیگر، دلبستگی به او را از دست می‌دهد. برای مثال وقتی کودکی دچار مرگ زودرس مادر شود، ترس از ترک شدن، عصبانیت، درد و غم احساساتی هستند که فرد در این ضربه روحی به آنها دچار می‌شود.در سومین ضربه روحی نیاز به دلبستگی آسیب می‌بیند؛ یعنی کودک در کوشش‌های خود برای پیوند به مادر ناتوان و درمانده می‌شود زیرا مادر از همه نزدیکی‌های عاطفی کودک دوری می‌کند.

هر قدر کودک بیشتر خود را به لحاظ عاطفی به مادر نزدیک کند، فاصله‌ای که مادر میان خود و کودکش می‌سازد بیشتر می شود. ترس از تنها ماندن، عصبانیت، یأس و نهایتا نفرت از خود احساساتی هستند که در کودک باقی می‌ماند. ضربه روحی در نظام دلبستگی زمانی پدید می‌آید که در نظام دلبستگی جریاناتی اتفاق بیفتد که با خود دلبستگی در تضاد باشد؛ مثلا مادری- به‌دلیل مشکلات روانی- اقدام به قتل فرزندش کند. در این موارد ترس، سردی احساسات، نفرت، احساس گناه و شرم در کودک به جا می‌ماند و اغلب به سردرگمی در عواطف و احساسات منجر می‌شود.

Ruppert.dewww.Prof.Dr.Franz