تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۶:۴۶

همیشه از این کار رحیم آقا بدم می‌آمد...

از همان پای پنجره صدا زدم: «مامان، یک چیزی به این رحیم آقا بگو !..»

مامان که داشت لباس های شستنی را از اتاق ها برمی‌داشت، یک لحظه دم در ایستاد و گفت: «چی شده مگر؟»

گفتم: «نگاهش کن! هرچه برف دور باغچه نشسته بود پاک کرد !»

 مامان حیران نگاهم می‌کرد.«خب، که چی؟»

 «خب نمی‌گذارد جای پای گنجشک‌ها روی برف بماند ! اَه...»

مامان سبد لباس‌ها را روی زمین گذاشت و آمد کنارم. از پنجره نگاه کرد.

- تو که برای گنجشک‌ها خرده‌نان ریخته‌‌ای ! نگران نباش، گرسنه نمی‌مانند.

گفتم: «می‌دانم. من که همیشه برایشان خرده نان می‌ریزم. جای پایشان را می‌گویم.» و پایم را زمین کوبیدم.

مامان دستش را گذاشت روی شانه‌ام و مرا به خودش چسباند.

- به خاطر برف ناراحتی؟

یک دفعه چشم‌هایم خیس شد. نتوانستم از گلویم صدایی بیرون بیاورم. نمی‌خواستم هم که مامان اشک‌هایم را ببیند. همان‌طور به جلو خیره ماندم.

مامان گفت: «ماجرای پای دایی‌حسام را که می‌دانی، نه؟ آن سالی که تب کرد و پایش از حرکت افتاد، او هم همین جور دوست داشت برود برف‌بازی. زورش هم به من می‌رسید که ازش کوچک‌تر بودم. هی غر می‌زد، دستور می‌داد، بداخلاقی می‌کرد. راستش، حق داشت.  بچه‌ای که از دیوار‌ راست بالا می رفت، یک دفعه برای راه رفتن محتاج دیگران شده بود... با این‌که کوچک بودم ، اما می دانستم چه احساسی دارد. باورت می‌شود؟ یک بار یک سینی فلزی را از برف پر کردم و آوردم توی اتاق تا برف بازی‌اش را بکند. مرا دعوا کردند، اما خوشحال بودم که او از بازی کردن با برف خوشحال شده. خب، برادرم بود دیگر، نه؟»

 دلم می‌خواست بگویم می‌دانم برادرتان بود، هنوز هم برادرتان است، پایش هم خیلی بهتر شده، اما دایی‌حسام فقط یک زمستان نتوانست برود برف بازی. من چه، که هیچ وقت نباید بروم برف بازی ؟ تا تکان می‌خورم، همه به شما می‌گویند مواظبش باش! نکند رماتیسمش بدتر شود ؟ انگار عقل خودم نمی‌رسد! دیگر حفظ شده‌ام: پایت را توی آب نکن، مواظب باش سرما نخوری، هر ماه آمپولت یادت نرود! چرا بقیه بچه‌ها باید در کوچه بدوند و برف‌بازی کنند و من فقط برف را نگاه کنم؟

خیلی حرف توی دلم بود، اما صدایم  درنمی آمد. مطمئن بودم که اگر دهانم را بازکنـــــــــم، اشک‌هایم بیرون می‌ریزند. مامان داشت می‌گفت: «یک بار هم لب پنجره یک آدم برفی کوچولو درست کردم تا وقتی از خواب بیدار شد، چشمش به آن بیفتد و خوشحال شود. اما وقتی آن را دید، با من بداخلاقی کرد. نفهمیدم چرا. من که شادی او را می‌خواستم. تو می‌دانی چرا ؟» و به صورتم نگاه کرد .

آمدم بگویم آره، معلوم است که می‌دانم. دایی حسام دلش می‌خواست خودش برف بازی کند، خودش با دست‌های خودش آدم برفی بسازد، خودش، خودش و یک دفعــــــه، نمی‌دانم چه‌طور شد که لرزیدم و اشک‌هایم روی صورتم دویدند. آن هم کی؟ وقتی مامان به صورتم خیره شده بود!

از لای اشک‌ها دیدم که مامان گوشه لبش را گزید. دستش دور شانه‌ام محکم‌تر شد. نگاهش را به طرف بیرون پنجره گرداند، اما چیزی  نگفت. از هق هقی که در گلویم گیر کرده بود تکان می‌خوردم. مامان سرم را به طرف خودش گرداند و به خودش چسباند. آن‌وقت بود که صدای گریه‌ام بیرون آمد، آن هم چه گریه‌ای!

فشار دست مامان را روی شانه‌ام احساس می‌کردم که بیشتر شده بود. یک دفعه مامان کمی از من فاصله گرفت. با صدایی غریبه گفت:«ما هم می‌توانیم برای خودمان یک سینی پر از برف بیاوریم، مگر نه ؟» و به طرف در اتاق به راه افتاد. شنیدم که دم در، بینی‌اش را بالا می کشید .

 

کمی طول کشید تا مامان برگردد. من گریه‌هایم را کردم و صورتم را شستم. در آینه بــه پلک‌های پف کرده‌ام نگاه کردم و بیشتر از خودم بدم آمد .

- سارا جان، بدو بیا، برایت برف آوردم.

مامان سینی پر از برف را روی روزنامه‌ای که روی فرش پهن کرده بود ‌گذاشت. شالش را درآورد و روی شوفاژ پهن کرد. دست‌هایش صورتیِ شده بود؛ صورتیِ صورتی. حتماً خیلی سردش شده بود. همان‌طور که می‌نشست، گفت: «بیا دیگر ! الان آب می‌شود. چی می‌خواهی درست کنی ؟ آدم برفی؟» و مرا به طرف خودش کشاند. «شروع کن دیگر !»

می‌توانستم لج کنم. می‌توانستم بداخلاقی کنم و بگویم نمی‌آیم. می‌توانستم بلند و کمی مصنوعی زیرگریه بزنم و بگویم دوست دارم توی حیاط برف بازی کنم، نه توی اتاق. اما هیچ کدام از این کارها را نکردم. نشستم و دوتا دستم را فرو بردم توی برف. وای، چه‌قدر یخ بود ! احساس سال‌های گذشته برایم تازه شد ؛ آن سال‌هایی که با بچه‌ها دونفری دست‌های همدیگر را می‌گرفتیم و مثلاً سورتمه بازی می‌کردیم.

 یک دفعه دیدم که خیلی وقت است سرگرم بازی هستم. برف‌ها داشتند شل می‌شدند.  دویدم  به آشپزخانه و گفتم: «وای، برف‌ها دارند آب می‌روند. چه‌کار کنم؟»

مامان که دستمال را محکم‌تر از همیشه روی کابینت می‌کشید، گفت: «اشکالی ندارد. برف همین است دیگر. دست‌هایت یخ نکرد ؟»

  گفتم: «چرا، خیلی.»

 گفت: «پس تو برو دست‌هایت را با آب گرم بشوی و خشک کن  تا من این برف‌ها را در سینی ظرف‌شویی بریزم.» 

مامان انگار زیاد سرحال نبود، اما من که حسابی بازی کرده بودم. وقتی آب گرم شیر روی دست‌هایم می‌ریخت، تازه فهمیدم که دست‌هایم چه‌قدر یخ کرده بود. انگار دست‌هایم ورم هم کرده بود.

شب، موقع خواب، مامان گفت: «تو برو بخواب. من به رادیو گوش می‌کنم تا ببینم فردا هم تعطیل است یا نه. باشد؟»

 شاید مامان نمی‌دانست که وقتی داشت به بابا می‌گفت که من از برف‌بازی کردن لذت برده‌ام، صدایش را می‌شنیدم. با این‌که بندهای انگشت‌هایم درد می‌کرد و می‌سوخت، به خاطر چیز دیگری گریه‌ام گرفته بود. آخر بابا عصبانی شده بود که چرا مامان مواظبم نیست. از صداهایی که می‌آمد می‌فهمیدم که مامان ناراحت است.دلم می‌خواست بلند‌شوم و بغلش کنم، اما دلم نمی‌خواست بابا‌ مرا هم دعوا کند.خودم می‌دانستم که دست‌هایم نباید یخ کند. اما این دفعه، همین برف‌بازی نصفه و نیمه خیلی به‌هم چسبیده بود.

لحاف را دورم پیچیدم و دست‌هایم را زیر بدنم گذاشتم تا حسابی گرم شوند و شروع کردم برای خودم فکر و خیال کردن: پاروپارو برف می‌آوردم و می‌ریختم وسط باغچه و شیرجه می‌رفتم توی برف و تویش می‌خوابیدم و غلت می‌زدم و سُر می‌خوردم.

 اتاق هنوز تاریک بود. کسی لحاف را رویم می‌کشید. مامان بود که لحافم را مرتب می‌کرد. آرام دستم را بلند کرد و نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و دستم را بوسید و گذاشت زیر لحاف و رفت. حالا در خوابم، مامان هم هم‌بازی‌ام شده بود و نوک دماغ هردویمان ‌قرمز بود.  چشم‌های مامان برق می‌زد، مثل چشم‌های خرگوش و من دست‌های صورتی‌ام را ها می‌کردم؛ دست‌هایی که زق‌زق می‌کرد و می‌سوخت.

نمی‌دانم چه طور شد که از آن به بعد، رحیم آقا دیگر برف‌های لب باغچه را پارو نکرد. تازه، روی برف‌های باغچه ارزن هم می‌پاشید تا گنجشک‌ها جمع شوند. گاهی هم به پنجره ما نگاه می‌کرد.

منبع: همشهری آنلاین