-
برای 5 دقیقه!
دلم برات شور زد، برای همین اومدم جلوی در. مامان، وقتی ما با هم حرف میزنیم، درست جواب هم رو نمیدیم. اما اینجا مینویسم که یه روزی ازت بپرسم واقعاً دلت شور میزد که نکنه تو مدرسه فشارم پایین افتاده باشه یا داشتی ساعت رو میپاییدی و تا دیدی پنج دقیقه دیر کردهام دویدی دم در؟ تازه بعد هم تو خونه به من گفتی: نباید جلوی خانم محمدی اونطور بلند حرف میزدم. نمیدونم تو بیشتر ناراحتی یا من؟
-
مادرم!
مادرم میان آن کاغذهاست. بین صفحههای پایانی سررسیدِ من. سرماخورده است و ما از مدرسه آمدهایم و ناهار هنوز آماده نیست. ما بلد نیستیم برایش آبمیوه بگیریم یا حداقل نمیتوانیم غذای سبکی برای خودمان آماده کنیم.
مادرم میان کاغذهای سررسیدهایم است؛ جایی که از او ناراحتم، چون نگذاشته با دوستانم کوه بروم. این صفحه از دفتر بدخط نوشته شده و کمی چروکیده است.مادرم میان کاغذهاست؛ جایی که برای مهمانی جشن تولد من کلی کار کرده و چهقدر خوشحال و خسته است ومن... حالا یادم میآید که آن روز از او تشکر هم نکردم.
مادرم در سررسیدها و دفترچه خاطراتم نقشی پررنگ دارد. گاهی از او ناراحتم، گاهی به محبتش نیاز دارم. جایی نکتهای پیدا کردم که شاید میخواستم روی کارت پستال روز مادر بنویسم، جایی شعری نوشتم، جایی... . حالا که عصر کاغذ و دفتر رو به تمام شدن است، نام مادر روی کلیدهای صفحه کلید تکرار میشود و در وبلاگها.
این برگهها را از دفترهای خاطرات جدا کردم. جدا کردم چون مال ما نیست. مال همه آن روزهایی است که خاطره مینوشتیم و گلایه میکردیم، یا آن روزهایی که لبریز از مهری بودیم که به پایمان ریخته میشد. این برگهها مال آن روزهاست که حالا از دوچرخه سردرآوردهاند.
-
مادر بزرگان
مادر!
جایی هم در دفتر خاطراتم نوشتههایی از مشاهیر پیدا کرده و نوشتهام. البته بعضیها را نمیدانم از کجا پیدا کردهام:
«امروز توی کلاس، خانم مقدم کلی از آیههای قرآن درباره پدر و مادر برایمان خواند، مثل آیه 14 سوره لقمان (انِ اشکُر لی و لِوالدیکَ) یعنی شکرگزار من و پدر و مادرت باش. فکرش را بکن، خدا میگوید من و پدر و مادرت را شکر گزار باش و خانم مقدم گفت به جز قرآن و روایات اسلامی، اکثر مشاهیر و بزرگان جهان درباره مادر کلام های زیبایی دارند. خیلی خوشم آمد. توی کتابخانه هم خودم اینها را پیدا کردم:
شکسپیر: عصاره تمام مهربانیها را گرفتند و از آن مادر را ساختند.
جبران خلیل جبران: هیچ نغمه موزونی روح پرورتر و دلنشینتر از کلمه مادر وجود ندارد.
ادیسون: تنها چیزی که موجب موفقیت من شد آموزشها و روش تربیت مادرم بود.
-
تصمیم بزرگ
این مطلب از یک دفترچه خیلی قدیمی برداشته شده و نویسنده آن، که دیگر هیچگاه این کار را تکرار نکرد، حالا خودش پدر شده است :
این اولین باری بود که رویم نمیشد به خانه برگردم. دیروز از مدرسه که آمدم، لباسهایم را عوض کردم و زدم بیرون. توی حیاط مادرم داشت لباسهای شسته را پهن میکرد و تعدادی لباس هم بود که باید با دست میشست. خیلی خسته بود و از من خواست موقع برگشتن برای خانه نان بخرم، اما من درست جوابش را ندادم. گفتم:
« حالا ببینم، قول نمیدهم.»
توی کوچه یکی از همسایهها که مادرِ رفیقم بود، فرش شسته بود و به من گفت:« بیا مادر جان، قربونت برم، کمکم کن این فرش رو ببرم بالا.»
من گفتم چشم و با رغبت کمکش کردم. وقتی کارم تمام شد و دیدم فرش رنگ داده و لباس سفیدم را رنگی کرده، خیلی ناراحت شدم. باید میرفتم خانه لباس عوض میکردم. یاد خانه افتادم و مادرم که خسته بود. شرمنده بودم. با لباس کثیف چهطور به خانه بروم و آنجا کسی که لباس مرا میشوید از من کاری خواسته بود و من جواب سربالا داده بودم.