اما بالا میروم و ریشه میدوانم. احساس خوشایندی است. احساس اینکه سکوت عجیبی تو را فراگرفته. نمیخواهی اصلاً حرف بزنی. برای همین هم نداشتن همصحبت آزارت نمیدهد. به پرندهها هم حتی دل نمیبندی. فقط یک جور سلام و احوالپرسی دوستانه خوب.
-از پشت کوههای آبی چه خبر؟
-کجا زمستان زودتر آمده؟
-پس کرک و پرت کو؟
چیزهایی از این قبیل فقط. حرفهایی که فقط یادت بیاورد تو دهان داری. کلماتی هم در جهان برای گفتن هست. ولی فقط همین. بقیهاش دیگر سکوت است. شاید فقط گفتوگوهای ساده درونی. گفتوگوهای درونی یک درخت سبز!
«دلم برای آن برگهای لاغر ریز زیر شاخههایم که باران نخورده میسوزد!» یا «آه! آخرین بار که سراغ خورشید را گرفتم کی بود؟»
ایستادن من، سکون ملالآور غمناکی نیست. ایستادن من، نگاهکردن است. خیره شدن به سادهترین جزئیات کوچکترین حشراتی که دور و برم میپلکند. نگاه کردن به مورچههای طلایی که وقتی کوچکتر بودم بیشتر از اینی که الان هست بودند و شمردن شعاعهای طلایی خورشید وقتی که به پنجره روبهرو میتابد!
آه! گفتم پنجره روبهرو! اصلاً این پنجره خودش داستانی است. بخش مهمی از زندگی درختوار من در این پنجره خلاصه میشود.اصلاً مدتها بود که دنبال پنجرهای میگشتم که باز شود رو به جهان سادهای که داشتم. تا اینکه این پنجره باز شد.
پنجره اتاق کوچکی بود که پردههای آبی داشت. و صبحها دختری که صورتش را خوب نمیدیدم، پرده را میکشید و میرفت. روزهای اول، دیوار خالی بود. اما فقط چند روز. بعد یک روز دختر آمد با تابلوی چوبی بزرگی که زد به دیوار. درست روبهروی من!
باورکردنی نبود. تابلو نقاشی عجیبی از یک درخت بود! اینکه یک درخت بود آنقدر عجیب نبود که این همه شبیه خودم بود. اصلاً راستش را بخواهید، خود خودم بود. انگار دختر به جای تابلو یک آینه به دیوار زده باشد که من صبحها با خودم چشم تو چشم شوم و هر کاری که میخواهم بکنم خودم را ببینم و هر فکری که از ذهنم میگذرد، چشمهای خودم را ببینم که رو به خودم باز شده!
روزهای عجیبی بود، روزهای اول. به دیدن خودم عادت نداشتم. به اینکه مدام جلوی چشم خودم باشم عادت نداشتم. به اینکه این همه بتوانم خودم را مرور کنم، عادت نداشتم. من عادت داشتم خودم را در طول روز فراموش کنم. صورت خودم را نبینم. چشمهای خودم را نبینم. عادت نداشتم خودم را خیلی بشناسم. میدانی؟
* * *
آن وقت به این دید و بازدید هر روزه که عادت کردم، کم کم اتفاق دیگری برایم افتاد. احساس خوب عجیبی پیدا کردم.
فکر کردم که واقعاً آن درخت رو به رو خود من نیست! واقعاً فقط عکسی از من است. عکس مهربانی از من است که یک فرق خیلی مهم با من دارد! او ریشه ندارد! پس نفس نمیکشد. بلند نمیشود. رشد نمیکند! «زنده نیست! او هیچ وقت زنده نبوده است.»*
چشم دارد ولی نگاه ندارد. شاخه دارد اما شیرهای در تنش نیست که بیدارش کند. بلندش کند. قد بکشد با آن. و رو کند به خورشید. کسی به او زندگی نبخشیده است. ما هر دو آفریده شدهایم، اما فقط منم که واقعاً زندهام!
* سطری از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از فروغ فرخزاد