بعد که باز فکر میکنی، تصویر معلمهای دیگرت هم به ذهنت میآید. معلمی که تقلبت را دید و فقط با چشم و ابرو به رویت آورد. معلمی که وسط سال تحصیلی مادرش را از دست داد و وقتی که برگشت دیگر آن برق را توی چشمهای درشتش نداشت. معلمی که از هر فرصتی استفاده میکرد تا حرفهایی مهمتر از آنچه که توی کتابهای درسی نوشته شده بود بگوید. معلمی که از کلاس بیرونت کرد. معلمی که وقتی حالت بد بود پایین برگه امتحانت برایت نامه نوشت و همینطور تصویرهای پراکنده و رنگی دیگری که تند تند میآیند و گرفتار خاطرههایت میکنند!
من اما وقتی به معلمهایم فکر میکنم، غیر از تصویر همه آدمهایی که روزی روزگاری معلم بودهاند تصویر اشیا را هم به خاطر میآورم. غریب است یک کم! اما اینطور است برای من.
من تصویر برگها را هم به یاد میآورم که در باد تکان میخوردهاند و برای من معلمی کردهاند. تصویر بارانهای شلاقی عصرهای پاییز و صبحهای بهاری را هم به یاد میآورم که باریدهاند روی صورتم و نقش عجیبی روی گونههایم کشیدهاند و برایم معلمی کردهاند! درختها... درختها... تصویر درختهایی را هم که در باد رقصیدهاند، برگهایشان را به تمامی از دست دادهاند و روزی که دوباره سبز شدهاند خودِ خودِ خودشان بودهاند، به یاد میآورم که برایم معلمی کردهاند.
پنجرهها همیشه معلم بودهاند. پنجرههای باز به سمت باغچههای کوچک بنفش با رزهای صورتی کمرنگ و آینهها! آینهها همیشه بهترین معلمهای من بودهاند. آینههای دور آبی توی دستشویی وقتی که صورت پف کرده و موهای بههم ریخته سر صبحم را نشانم دادهاند و کمترین جزئیات را از صورتم از قلم نینداختهاند. آینههای عجیب که هیچوقت نقش صورت تو را به خودشان نمیگیرند و همیشه تازه میمانند و با همه یک جور رفتار میکنند و آنقدر صافاند و آنقدر قشنگاند و توی قشنگیشان هیچ شیله پیلهای نیست و تنها اتفاقی که ممکن است برایشان بیفتد این است که یک روز بیفتند و بشکنند. آینهها... آینهها... آینهها که وقتی میشکنند زندهتر میشوند... تکثیر میشوند. هویتشان را از دست نمیدهند. خراب نمیشوند. مثل کاغذها نیستند که وقتی مچاله بشوند یا در آب بیفتند دیگر یک شکل دیگرند. آینهها که از شکستن عارشان نمیآید... دل دارند آینهها و وقتی دلشان بشکند تازه نو میشوند...
و آسمان که زیباترین معلم من بوده. با ابرهایش که معلم تخیل وحشی من بودهاند و با ستارههایش که معلم رؤیاهای رهای من بودهاند و با خورشیدش که تا بوده نور بوده، روشنی بوده، خورشید خانم من بوده، معلم همه قصههای مهربانانه دنیا...
به هرجایی از آسمان و زمین که نگاه میکنم، حس میکنم «من مثل دانشآموزی که»* دیوانهوار دارد زندگی میکند از روی آفریدههای توست که دارم مشق مینویسم. از روی رودخانههای توست، از روی اقیانوسهای توست، از روی ماه روشن و نقرهای توست که مشق مینویسم من و از روی زمین توست که سبز میشوم. بالا میروم. دستم را به آفتاب میرسانم و بزرگ میشوم.
در قلبم دفترچهای است که در آن هر روز برای تو انشا مینویسم. انشایی با موضوع روز خود را... روزهای خود را... عمر خود را چگونه میگذرانید؟
* نیم سطری از یکی از شعرهای فروغ