او یکی از تأثیرگذارترین چهرههای حوزه ادبیات کودک و نوجوان است و هر وقت صحبت از شعر و داستان کودک وسط میآید، رحماندوست هم به عنوان یکی از بزرگان همیشه مطرح است. برخی از اشعار او مانند «صددانه یاقوت» تقریبا به ترانههای فولکلوریک تبدیل شدهاند.
رحماندوست مدتها سردبیر مجلة سروش کودکان بوده و این روزها در کتابخانة ملی مشغول فراهم کردن بخشی مختص به تألیفات و تحقیقات در زمینة ادبیات کودک است.
مصطفی رحماندوست:
سال1983 بود که در سفری به خارج از کشور، یک خبرنگار ایتالیایی از من پرسید: «آیا در ایران میتوانی با پول نویسندگی زندگی کنی؟» بگذارید جواب این سؤال را آخر کار بدهم.
معمولا کم میخوابم و هر روز به اندازة دو شیفت کاری یعنی شانزده ساعت مشغول کار هستم. خیلی وقتها به خواب گفتهام برو که کار دارم. سعدی میگوید: «سر آنبه که بالین نهد هوشمند / که خوابش به قهر آورد در کمند».
فکر میکنم ما مهارت استفاده از عرض زندگی را خیلی کم یاد گرفتهایم. بعضیها فکر میکنند که هدف فقط کیف کردن است. ولی نگاه درست، نگاه انسانی است. به این معنی که «من انسانی هستم در میان میلیاردها انسان در این برهة زمانی با تواناییهای ویژه. کارهایی بلدم و میتوانم لذتهایی ببرم.» وقتی واقعیت را بپذیریم، میتوانیم تأثیرگذار باشیم. البته تأثیرگذاریِ آگاهانه.
گاهی وقتها ما اهدافمان را کنار خورشید یا ماه میگذاریم، بعد خیز بر میداریم تا به آن برسیم. وقتی مثل پلنگ میپریم، زمین میخوریم و تمام استخوانهایمان میشکند. اینجاست که باید واقعیت را پذیرفت و باید اهداف را نزدیکتر آورد تا قابل دستیابی باشند.
من قرار نیست دنیا را زیر و رو کنم، فقط باید در موقعیت خودم بهترین کار را انجام دهم. خدا بیشتر از این هم از ما انتظار ندارد. البته باید گفت از همة کارهایی که تا به حال کردهام رضایت ندارم و فکر میکنم هر کدام از کتابهایم نقصی دارد که با وقت و هنر و سواد زیادتر میشد آن را رفع کرد. هر انسان برای کاری برانگیخته شده و خسران، مال کسی است که نتواند از استعدادهای خودش استفاده کند. حتی یک معلول هم تواناییهایی دارد که اگر تلاش کند پیروز خواهد بود.
از ابتدایی تا دانشگاه تدریس کردهام. معلم بودن، کسی را فرسوده نمیکند. سر و کله زدن فرسوده میکند. معلم بودن یعنی لذت بردن از اینکه یکی دو نفر شاگردانت هر روز بالاتر میآیند.
در ابتدایی معلمی داشتم به نام آقای مددی. یک بار سر کلاس گفتم من نویسندهام. گفت چی نوشتهای؟ گفتم یک کتاب به اسم «مراحل زندگی بشر». گفت پس هر هفته یک فصلش را سر کلاس بخوان. من هم مجبور بودم یک فصل کتاب بنویسم.
موقع خواندن آقای مددی عرق پیشانیاش را پاک میکرد و خسته از چیزی که نوشته بودم، اجازه میداد باز هم بخوانم. شاید فکر میکرد من در آینده نویسنده خواهم شد. در مصاحبه ای مفصل از او تعریف کردم. مرحوم شده است. پسرش زنگ زد و گفت در خانوادة ما با حرفهای شما حس شادی ایجاد شده است. گفتم این کار من نیست، این تأثیر پدر شما است که پس از مرگ هم باعث شادمانی خانوادهاش میشود.
همین الان پنجاه و سه پروژة مکتوب برای انجام دادن دارم. مسأله کم بودن سرانة مطالعه در ایران اذیتام میکرد. فعالیت کشورهای دیگر را دنبال کردم تا راه چارة دیگران را پیدا کنم. بخشی از آنها قابل اجرا نیست. چون نیار به برنامهریزی کلان و دولتی دارد. بخشی را هم میتوانیم انجام دهیم. مثلا رواج سنت قصهگویی.
نخستین جشنوارة قصهگویی را هم خودم پیگیری کردم، بعد جشنوارهها ادامه پیدا کردند و در دهمین دوره خودم مدعو و قصهخوان بودم. توانستم سیصد و شصت و پنج ضربالمثل را به صورت قصه بازنویسی کنم تا والدین که با این مثالها آشنا هستند، هر شب یکی را برای بچههایشان تعریف کنند.
پنجاه و سه داستان برای بازی با انگشتها نوشتم (مثل لیلی حوضک) که به انگلیسی و سوئدی ترجمه شد و همینطور یک سری قصه کوتاه که بزرگترها میتوانند در ماشین برای بچههایشان تعریف کنند.
یکی از پروژهها رساندن کتاب به دست بچهها بود. به جای اینکه بچهها به کتابفروشی که معمولا هم دور است بیایند، از این روش که شبیه کتابخانة تلفنی است استفاده میکنیم. این پروژه در منطقه15 به طور آزمایشی اجرا شد و الان 4 هزار عضو دارد. یک خط تلفن هم هست که بچهها میتوانند با آن تماس بگیرند و قصه و شعر و ترانه بشنوند.
دو منبع انرژی برای هنرمندان وجود دارد؛ یکی قدرت بیانتهای خداوند و دیگری برخورد مخاطبان اثر. آن هنرمندی که مخاطب محدود دارد، انرژی محدودی هم به دست میآورد. آن هنرمندی هم که به دنبال جمع کردن انبوهی از مخاطبان است، اثر را از دست میدهد.
یک موضوع دیگر هم هست، باید از زندگی کردن لذت ببری تا انرژی بیشتری بگیری. زمانی بود که به دیدن «امبرتو اکو» نویسندة مشهور اروپایی رفته بودیم. قرار شد در دفتر کارش همدیگر را ببینیم، ولی آدرس خارج از شهر بود. رفتیم تا به یک خانة ویلایی رسیدیم که به شکل زیبایی آراسته شده بود.
تمام مشخصات، یک منزل مسکونی را نشان میداد، ولی یکی از اتاقها درست مانند دفتر کار بود و میز تحریر و... داشت. اکو گفت هر روز صبح ریشش را میتراشد. لباس میپوشد و از اتاق خواب به دفتر کار میآید. فکر کردم چه زندگی منظمی باید داشته باشد. وقت نهار شد، چیزی در حدود دو ساعت نهار خوردنمان طول کشید.
آرام آرام غذا میخورد و میگفت نمیشود فقط سیر شد، باید از غذا خوردن لذت برد. درست عین همین اتفاق در ایران افتاد. مرحوم پروفسور حسابی میخواست از ما دربارة شعر کودک بپرسد. قرارمان ساعت 10 تا 12 بود که بعدا تبدیل به 11 تا 13 شد. منشی گفت نهار اینجا مهمان هستید.
من با کمترین سرعتی که میتوانستم غذا را خوردم. تقریبا تمام مدت ملاقات به نهار خوردن گذشت و احساس میکردم پروفسور از هر برگ کاهویی که به دهان میگذارد لذت میبرد.
به آن خبرنگار ایتالیایی جواب مستقیمی ندادم، چون فضا سیاسی بود و امکان هر نوع بهرهبرداری وجود داشت. ولی به شما میگویم؛ بله، میشود اگر حرکت کنی، خدا برکت میدهد. ایران کشور ثروتمندی است و بچههای ما حق دارند که خوب زندگی کنند.