در این گفتگوها بعضی جانب انصاف را رعایت کردهاند و جای بحثی نیست اما بعضی دیگر، مورد بحث بودند که به آنها اشاره میکنم:
آقای محمد آزرم گفته است: «غزل بهعنوان یک قالب شعری، ضرورت خود را از دست داده اما تغزل به عنوان مفهومی که مدام در حال تغییر و تحول است و با مفاهیم دیگر دچار آمیختگی و اختلاط میشود، همچنان یکی از محدودهها و فضاهای شعرساز شعر فارسی باقیماندهاست» ...
اینکه غزل، ضرورت خود را از دستf داده، حرف تازهای نیست و پیش از این از زبان شاعرانی تاثیرگذار، به شکل افراطیاش شنیده شده است؛ اما بعد از آن غزلسرایانی آمدهاند که توانستهاند در این قالب، شعرهایی بگویند که برای ادبیات امروز، ضروری بوده و اگر در قالب غزل سروده نمیشد، ضرورتی نداشت. برای مثال مطلع غزلی از حسین منزوی را بررسی میکنم:
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام، زخمی سراپا، میشناسیدم؟
در اینکه این بیت، حرف تازهای زده است تردیدی نیست، زیرا دستکم دریچهای دیگر به توصیف عشق(که از هر زبان که میشنوم نامکرر است) گشوده است. یادآوری میکنم که تمام این حرفها را میشد در قالب دیگری هم گفت اما با شرحی که خواهم داد، بهترین قالب برای درونمایه و حتی زبان این شعر، قالب غزل است؛ چرا که قواعد شعر کلاسیک، ضرورت این شعر را افزایش دادهاست:
قالب را از آن سلب میکنیم:
مثلاً: نام من عشق است آیا مرا میشناسید؟
سراپایم زخمیِ زخمی است مرا میشناسید؟
و حتی آزادتر:
نام من عشق است و سراپایم زخمیِ زخمی است. آیا مرا میشناسید؟و به هر شکلی که میتوانید این شعر را از بند!! عروض و قافیه و ردیف آزادتر کنید، چه باقی میماند؟ ضرورتش چیست؟ اما در این شعر، رمز ضرورت، دقیقاً ردیف و قافیه و وزن است؛ ردیف در این شعر، پرسشی است که در پایان دو مصرع اول و بیتهای بعدی تکرار میشود اگرچه در بعضی بیتها به خبری و تعجبی تبدیل میشود.«میشناسیدم؟» در واقع مرکز این شعر است که تمام کلمات را به سمت خود میکشد و آیا عشق همان شناختن نیست که در جهان امروزی مورد تردید است؟ و اینکه آخر قافیه، صدای « آ » است و تداعیگر دردی است که در شناختن است. دلایل دیگر بماند... در این شعر، قالب، نه تنها شاعر را در بند خود گرفتار نکرده، حتی به کمک او نیز آمده است.
نکته مهم درباره غزل و تغزل این است که بسیاری اوقات در قالب غزل، تغزلی وجود ندارد:
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
(قیصر امینپور)
یا:
یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم
(بهبهانی)
در ادامه، به دوستان غزلسرایی اشاره و آنان را به دو گروه تقسیم کرده است؛ یکی گروهی که به قواعد کلاسیک و روح تغزل وفادار ماندهاند و گروه دوم، کسانی که با رعایت قواعد کلاسیک، پشت سر شعر آوانگارد حرکت میکنند و با فاصلهای بعید...
اما باید از ایشان پرسید که با چه معیاری این تقسیمبندی را انجام داده است؟
در ادامه این سوال مطرح میشود که منظورشان از شعر آوانگارد(پیشرو!) چیست؟ آیا اگر شاعری همه قواعد را در هم بشکند و سالها این شیوه را تکرار کند لزوما پیشرو است؟ آیا به شعرهایی که از روی تئوریهای!! ترجمهشده، نوشته میشود(سروده نمیشود) و فقط کلماتش از دایره لغات زبان فارسی است میتوان شعر پیشرو گفت؟ و جالب اینجاست که تمام قواعد و تکنیکها و شیوههای نحوی...
(البته شیوههای آگاهانه) که ظاهراً تازه کشف شدهاند، بدون استثنا (تاکید میکنم)، در آثار غزلسرایان ادبیات کلاسیک و غزلسرایان امروزی موجود است و باید زحمت کشید و خواند. بسیاری از آزادنویسان از ادبیات کلاسیک جز اندکی نمیدانند پس چطور میتوانند از چیزی که خوب نمیدانند پیشروی کنند؟ اگر چه پس از آنکه آموزش شعر پیشرو به پایان رسید، تازه دریافتند که خواندن ادبیات کلاسیک، ضروری است، اما کاش استادانشان قبل از راهاندازی، بر سر در کارگاهشان مینوشتند: «هرکس کلاسیک نمیداند وارد نشود!»
اما غزلسرا از نخست با ادبیات کلاسیک آمیخته است و البته که فاصلهاش از کلاسیک نخواندهها باید خیلی بعید باشد! ایشان همچنین از بحران مخاطبی گفته است که غزل امروز دارد که میتواند با وارد شدن قواعد کلاسیک به ترانه برطرف شود... نخست باید گفت که شعر و ترانه، دو حوزه جدا از هم هستند اگر چه گاهی درهم میآمیزند اما اگر فرض کنیم که ایشان قصد کوچکنمایی و بازاریکردن غزل را نداشتهاند و منظورشان شعر و موسیقی ناب بودهاست، پرسشهای زیر مطرح میشود: بحران مخاطب را چه کسانی ایجاد کردهاند؟
کسانی که ناآگاهانه نحو را میشکنند بدون آنکه به بهای شعر بیفزایند و چه بسا از آن میکاهند. کسانی که شعر را در قالب جدول به مخاطب میدهند و مخاطب درمانده، بعد از حل جدول برایش هیچ رمزی گشوده نمیشود. کسانی که با انتشار مجموعههایی که حتی یک شعر ضروری هم نداشته، شاعران دیگر را نیز که شعرهایی ضروری دارند قربانی همان بحران مخاطب کردهاند، بحرانی که بعضی آزادنویسان که اصلاً شاعر نبودهاند، بر سر ادبیات آوردند. بحرانی که با تاسیس کارگاهها و بکارگیری کارگران ناشی و هدر کردن- غیر مستقیم- بسیاری از استعدادهای شعری، دامن زده شد و حاصلش ناگفته پیداست.
خانم پگاه احمدی گفته که از خواندن خیلی از غزلها به عنوان تفنن شاعرانه لذت میبرد...
در این مورد باید بگوییم که اگر خواندن غزل برای ایشان تفنن است برای غزلسرای جدی امروزی، یک شیوه سرودن است که احتیاج به کاغذ و خودکار و گوشهای دنج دارد و همچنین نیازمند تسلط بر ادبیات کلاسیک فارسی است و به هیچ وجه تفنن نیست. کسی که به شهادت خودش «بر دیوار خانگی تحشیه» مینویسد و مادرش «فردوسی است و ادبیات فارسی درس میدهد» بعید است که شعر را تفنن بداند حتی اگر در حد خواندن باشد!
آقای شمس لنگرودی در آوردن مثال از غزل نو، غزل فروغ را مثال زده است با این مطلع:
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
آوردن این مثال، مرا ناچار کرد تا تصور کنم که یا ایشان خواستهاند صرفاً از فروغ یاد کنند یا نام هوشنگ ابتهاج(سایه) را فراموش کردهاند و یا اینکه اصلا غزلهای بعد از نیما را نخواندهاند. اما از آنجا که ایشان تاریخ تحلیلی مینویسند، پس بهتر از همه میدانند که ماجرای غزل سایه چیست.آقای ضیاء موحد گفته است: «گاهی تفننی غزل میگویم اما اگر بخواهم کار جدی بگویم شعر نو میگویم».
در پاسخ باید بگویم که غزلسرایانی هستند که جدی جدی، غزل میسرایند و بعضیشان حتی گاهی، جدی جدی شعر آزاد میگویند پس بهتر است که آقای موحد از تفنن دست بردارند و کاری جدی برای شعر نو صورت دهند تا از ورطه بحرانی که برای مخاطب ایجادشده بیرون بیاید.ایشان در ادامه غزل را به اسب تشبیه کرده که با وجود زیباییاش در جهان پرسرعت امروزی کاربردی ندارد...
البته اینکه در آوردن مثل برای غزل، از اسم حیوان استفاده میکنند، موضوع ناشنیدهای نیست اما در واقع این مقایسه، چه منطقی دارد؟ در این مثال، وجه تشابه چیست؟ سرعت؟ یعنی غزل را نمیشود با سرعت خواند یا نوشت؟! یا شعر آزاد، مثل یک اتومبیل پیشرفته یا هواپیما، پرسرعت است؟! واقعا وجه تشابه بین کدام «دو چیز» است؟
اگرچه جهان امروز پرسرعت است ولی دلیل نمیشود که لزوما شاعر، شعرش را مثلا در مترو بنویسد! یا اینکه بین ساعات اداری آن را تایپ کند! تنها منطقی که این مثال میتواند داشته باشد این است که امروزه به خاطر سرعت زندگی روزمره، امکان سرودن یا خواندن شعرهای بلند و بسیار پیچیده، کم است.
پرسرعت بودن جهان امروز، دلیلی بر نسرودن یا جدی نگرفتن غزل نیست. اما اگر فرض کنم که اسب، مثال مناسبیاست و هیچ غرض دیگری در مثال نبوده، باید اضافه کنم که ممکن است ما از دیدن کسی که سوار بر اسب در خیابان میرود تعجب کنیم اما نمیتوانیم انکارش کنیم مگر آنکه چشمهایمان را ببندیم! ضمنا اسب، غیر از زیبا بودن، سمبل نجابت نیز هست و دیگر اینکه بعضی از اسبهای امروزی بسیار گرانتر از اتومبیل هستند! و چرا باور نکنیم که اسب پرنده هم وجود دارد!؟
آقای هیوا مسیح، گرچه از غزل سیمین بهبهانی صحبت کردهاند اما با این حال پرسیدهاند که غزل امروز چه کردهاست؟ و چه چیز تازهای توانسته به جهان غزل اضافه کند؟ ما نمیتوانیم منکر آن شویم که سیمین بهبهانی افقهای جدیدی در غزل گشود. بگذریم از اینکه آقای مسیح، گویی حسین منزوی را نمیشناسند یا از آوردن اسم ایشان امساک میورزند. اما جالب است که از غزلسرایانی نام بردهاند که با هیچ معیاری در کنار یکدیگر قرار نمیگیرند! مثلا آقای قیصر امین پور و آقای قزوه!
از اینها که بگذریم ... در اینکه از نیما و بعد از نیما شعرهای ضروری و ارزشمند به ادبیات افزوده شد شکی نیست، اما این سؤال مطرح میشود و کسی باید به آن پاسخ دهد که آیا به مدد ترجمههای شعرها و رمانهای غربی نیست که جرقه شعر نو زده شد؟ و به مدد تئوریهای غربی، جرقه شعرهای حتی آزادتر؟
نیما و شاملو برگهای مهمی از ادبیات امروز هستند. اما در قالب کلاسیک هم نوشتهاند که هیچکدام آثار برجستهای نیست.
قصد من از بیان این مطلب به هیچوجه این نیست که معیار شاعربودن توانایی سرودن در قالب کلاسیک است: بعضی از شاعران نوپرداز، در قالب کلاسیک نیز موفق بودهاند (فروغ و اخوان و ...) و اگرچه در شعر امروز بسیار تاثیرگذار بودند اما هیچگاه درصدد نفی بیچون و چرا برنیامدند. اما سوال این است که چرا بسیاری از جریانهای نو را شاعرانی که ناتوان از سرودن به شیوه کلاسیک(البته از نوعی ضروریاش) هستند پایهگذاری کردهاند؟
نکته مهم این است که: غزلسرا، شاعری است که غالبا(نه قالبا) غزل میسراید و در صدد انکار قالبهای دیگر شعر نیست اما بعضی آزادنویسان همچنان آب در هاون میکوبند... .