سید شهاب‌الدین موسوی، متولد 1350 از شاعران یزد است. سید شهاب‌الدین، پس از پایان جنگ، تمام قریحه‌ خود را معطوف به شعر آیینی، به مفهوم اخص کلمه کرد.

او به همراه دوست پیش‌کسوتش رضا پهلوان نصیر – که این یکی را باید در مقامی مستقل و مفصل باز شناساند – در به وجود آوردن جریانی روشنگر در هیأت‌های مذهبی استان یزد نقشی بسزا داشته‌اند، تمام شعرهایی که از موسوی در این بخش خواهیم خواند، در واقع نوحه‌هایی است که او برای اجرا در سینه‌زنی‌ها و «زنجیرشکنی‌ها»! سروده است.

چون صاعقه حق حق زد و چون زلزله پیچید

ای عاشق شوریده‌ی این دشت بلاخیز
عشق آمد و عشق آمد از این عشق مپرهیز
نور آمد و نور آمد و شور آمد و با شور
از خانه برون آمده آن شاهد مستور
یار آمد و دیّار عیار آمد و عیّار
از پرده برون تاخته آن گوهر منظور
این حیدر کرارست یا احمد مختار
این جام تجلی زده این نور علی نور
دادند و نهادند ز سر چشمه‌ی خورشید
در سینه‌ی او جوششی از باده‌ی توحید
جوشید و خروشید و بنوشید از آن جام
رقصان شد و چرخان شد و طوفان شد و غرید
ساغر زد و تسخر زد و پرپر زد از این دام
چون صاعقه حق حق زد و چون زلزله پیچید
هفت آینه حیرت شد و هفتاد و دو خورشید
هفتاد و دو خون جوش زد و عشق پسندید
هفتاد و دو خون موج زد از جوش تمنا
هفتاد و دو آیینه سحر غرق تماشا
هفتاد و دو بیخود شده هفتاد و دو لبریز
هفتاد و دو شط حنجره در شعشعه یکریز
ای عاشق شوریده‌ی این دشت بلاخیز
عشق آمد و عشق آمد از این عشق بپرهیز
ذرات جهان جمله به جوشند و خروشند
چون چشم به هم نامده گوشند و به‌هوشند
اعصار و قرون خسته زنجیر که بشتاب
تاریخ برآورده سر از گور که دریاب
دریا به خروش آمد از این شور شررخیز
طوفان و جنون جامه دریدند که برخیز
برخیز و ببین آن چه به انسان ز جفا رفت
برخیز که این قافله هم راه خطا رفت
رنگ از گل و نور از دل و صدق از همه جا رفت
پرواز به خون خفت، پرستو به عزا رفت
برخیز و ببین آنچه که دیدیم و کشیدیم
با نام حسین آینه‌ی جور یزیدیم
برخیز و ببین داعیه‌داران خلافت
ز آغاز چه گفتند و چه کردند به غایت
ای آینه‌گردان جهان آینه ‌گردان
ما سلسله بر جان و تویی سلسله جنبان
از تیره‌ی این ابر چنان صاعقه باز آی
ای خورده می وحدت از این تفرقه باز آی
بنگر شتر کینه‌ی صفین و جمل را
آن پینه‌ی پیشانی یاران دغل را
وز چمبر این بغض فرو خورده فراز آی
سودی ندهد موعظه زین شقشقه باز آی

این موج خروشان را زنجیر ز پا بشکن
دو غزل به هم پیوسته

ای تشنه‌ترین دریا سیراب‌ترین عطشان
سر مست سماعی سرخ در دایره‌ی میدان
دف می‌شودت خورشید کف می‌زند اقیانوس
موجی ز دلت دریا شوری زدمت طوفان
برخیز و هیاهو کن هی‌هی زن و هوهو کن
تشنه‌ست دلیری‌ها بر حادثه‌ای عریان
تنگ است نفس تنگ است این حجم قفس تنگ است
ای روح رها از تن بشکن در این زندان
ایمان خوارج بین این سکه‌ی رایج بین
بر مسخ علی کوشد اسلام ابوسفیان
یک عمر تو را خواندیم در سوگ تو گل کردیم
ما از تو چه می‌دانیم ای وسعت بی‌پایان
(2)
ای خون خدا بشکن بشکن به خدا بشکن
در حنجره‌ی تاریخ نیرنگ صدا بشکن
بت‌های پلیدی را این تخت یزیدی را
ای وارث ابراهیم با نام خدا بشکن
رنگی که فراگیر است زور و زر و تزویر است
ای آینه‌ی توحید، تثلیث  ریا بشکن
با صاعقه‌ی خشمت با گردش یک چشمت
قیلوله دیوان را ای بانگ رها بشکن
رخصت بده طوفان را آزادی انسان را
این موج خروشان را زنجیر ز پا بشکن

بزن آن ضربه که آشفته کند خواب جهان را

دیگ دیوانه‌ی خون جوش زد اینک هیجان را
رقص تیغ است هماواز جنون کن شریان را
بزن آن ضربه که آشفته کند خواب جهان را
بزن آن زخمه که دیگر کند آهنگ زمان را
تپش نبض زمین آمده در ذوق به پایت
عطش حادثه کف می‌زند از شوق برایت
باز کن بعض فرو خورده‌ی مردان خطر را
که شبیخون زده آیینه‌ی آیین بشر را
ناله سر کن که بریدند گلو مرغ سحر را
کعب الاحبار زده جار احادیث و خبر را
شارحان را بهل این فرقه‌ی شیطان‌زدگان را
چه به عدل علوی سفره‌ی سفیان‌زدگان را
چه کند خالی میدان هله هیهای تو باید
یله بر عزم یلان زخم تمنّای تو باید
نفس صاعقه بند آمده غوغای تو باید
فصل سرخ گل نی شد تپش نای تو باید
تو بخوان گر تو نخوانی دگر از عشق که خواند
تو بمان گر تو نمانی دگر از عشق چه ماند