مریم درستانی: چیزی حدود یک سال طول کشید تا بالاخره محمود بصیری خاطراتش را برای ما تعریف کند.

 او تجربه کار با کارگردانان شناخته‌شده‌ای مثل امیر نادری و مرحوم علی حاتمی را داشته. تجربة بدلکاری هم داشته و کارهای مختلفی در پشت صحنة فیلم‌ها کرده، این‌ها را اضافه کنید به بازی‌هایش، از «مرثیه» امیر نادری بگیرید تا حضور او در کارهای مرضیه برومند که شروعش از «آرایشگاه زیبا» بود و آخریش  همین «کتابفروشی هدهد».

یک روز بارانی و سرد فصل زمستان با یک کت و شلوار طوسی رنگ و چتری مشکی به دفتر مجله آمد. قرار بود بعد از مصاحبه به عروسی هم برود. اما بعدا گفت از بس مصاحبه طولانی شد، به جشن عروسی هم نرسید!

  •  دهه 40 و 50 بازیگر شدن خیلی آسان نبود. چطور شد سر و کله‌تان توی سینما پیدا شد؟

از یک روز مصادف با نیمة شعبان شروع شد. البته قبلش باید بگویم که من از وقتی بچه بودم، می‌توانستم ادای همه را در بیاورم.وقتی سه چهار ساله بودم، جمعه‌ها همه جمع می‌شدند خانة عمه‌‌ام و می‌گفتند امروز محمود کوچولو را می‌آورند. من جمعه به جمعه برای همه تیاتر درمی‌آوردم. پیرزن می‌شدم و ادای هر کسی را که آن‌جا بود، در می‌آوردم.

  •  پس این نقش پیرزنی را که در فیلم دستفروش (مخملباف) بازی کردید، از همین جا شروع شد!

من قبل از دستفروش، بازی‌های زیادی کرده بودم. مرثیه را با امیر نادری(کارگردان فیلم دونده) کار کردم. در فیلم‌ سازدهنی و انتظار هم در انتخاب بازیگرها و حتی لوکیشن‌ها در کنار  نادری بودم.  وقتی نادری می‌خواست انتظار را بسازد، برای انتخاب بازیگر از بین بچه‌ مدرسه‌ای‌ها نامه گرفته بود و 9 ماه تو دبیرستان‌‌های دخترانه، همه باید دست‌هایشان را روی میز می‌گذاشتند تا او برای فیلمش سه تا دست انتخاب کند! اصلا نادری یک اعجوبه بود. من هیچ‌کس را ندیدم که مثل او فیلم بسازد.  آن‌قدر فکر و ذهنش به کارش بود که توجهی به ظاهرش نداشت.  من در «مرثیه»، هم مدیرتولید بودم و هم مدیر تدارکات و هم بازی می‌کردم.

  •  چطوری مرثیه را ساختید؟

برای «مرثیه» سه چهار ماه شب و روز تو خیابان می‌خوابیدم. یک وانت نو خریده بودم و روی آن چادر کشیده بودیم، و سه طرف آن را به اندازة جای لنز دوربین درآورده بودیم و با دوربین به شکل مخفی فیلم‌برداری می‌کردیم، برای این که همه چیز طبیعی باشد.

  •  اصلا چطوری با  نادری آشنا شدید؟

من سال 49، فیلم خروس را با شاپور قریب کار کردم. این جا بود که با داوود رشیدی آشنا شدم. همان موقع بود که جمشید مشایخی اسم من را گذاشت «محمود خروس».


قدیمی‌ها من را به نام محمود بصیری نمی‌شناسند. اگر بگویید محمود خروس، من را می‌شناسند. من در پشت صحنة فیلم خروس، همه کاری می‌کردم و همه را به خنده می‌انداختم.

 یک بار  ادای یک میمون را آن‌قدر عجیب درآوردم که داوود رشیدی انگشت به دهان مانده بود و می‌گفت این چه بدنی داره! یک روز آقای رشیدی داشت من را معرفی می‌کرد، گفت: «بصیری کمپوزیسیون خوبی داره.» من نمی‌دانستم چی می‌گوید. فکر می‌کردم می‌گوید خیلی قزمیت است. چون نمی‌فهمیدم معنی آن چی است! 

پشت صحنة فیلم‌ها همه کاری می‌کردم، از چای دم کردن و چای آوردن بگیرید تا انتخاب بازیگرها و لوکیشن‌ و درست کردن ماشین‌ها و... موتور را می‌گذاشتم روی کولم و از کوه بالا می‌رفتم. این که می‌گویند باید خاک صحنه بخورید، این است. من همه کاری می‌کردم تا کار کسی زمین نماند.

  •  نگفتید چطور با امیر نادری آشنا شدید؟

امیر نادری آن زمان عکاس فیلم بود و منزل آقای رشیدی زیاد رفت و آمد داشت. وقتی حاج حسین گیل، من را برای فیلم «پل» معرفی کرد، با توجه به کارهایی که من در پشت صحنة این فیلم کردم، امیر نادری زمانی که می‌خواست فیلم مرثیه را بسازد، گفته بود تا بصیری نباشد من مرثیه را نمی‌سازم. بعد از آن مرحوم علی حاتمی هم وقتی می‌خواست هزاردستان را بسازد، همین جمله را گفته بود.

  •  این‌جا کات بدهید، برویم سراغ آن روز نیمه‌شعبان و شروع بازیگری شما.

من در مدرسه خیلی کارها می‌کردم. اصلا درسم خوب نبود. تا سیکل بیشتر درس نخواندم. یک روز که روزهای آخر من است، یادم بندازید یک چیزی را که تا حالا نگفته‌ام برای شما بگویم.

  •  خب، الان بگویید.

نه، آن‌وقت دیگر همه چیز را دربارة من می‌دانید و دیگر به سراغم نمی‌آیید... در مدرسه معلم و ناظم می‌گفتند تو که درس نمی‌خوانی، خب برو تئاتر و بازیگر شو.

  •  مرحوم مادرتان هم شما را تشویق می‌کرد؟

خدا بیامرزد مادرم را (بی‌بی‌ بگم سادات موسوی). اتفاقا خیلی هم دوست داشت، او هر چه من دوست داشتم، دوست داشت. مادرم خیاطی می‌رفت، یک روز تو خیاطی، زن «احمد شیرازی» که یکی از فیلم‌برداران باسابقة آن زمان بود، یک‌سری لباس آورده بود که مادرم بدوزد. مادرم پرسیده بود چرا این‌قدر عجله دارید؟ گفته بود شوهرم فیلم‌بردار است و برای فیلم لازم دارند.

مادرم هم گفته بود من یک پسری دارم که عاشق سینماست و دوست دارد بازی کند، یک کاری کنید که او هم بیاید بازی کند. گذشت و آن خانم هم تلفن آقای خانی‌ نامی (فیلم‌بردار سینما) را به مادرم داد و گفت بگویید به او زنگ بزند.

من هم زنگ زدم و آقای خانی گفت فردا 7 صبح این‌جا باش. آن زمان آن‌‌ها داشتند فیلم «قهوه‌خانه قنبر» را کار می‌کردند. به من گفت 7 صبح خیابان ارباب جمشید باش. من رفتم و گفتند باید کراوات بزنی و ریش‌هایت را هم بزنی. آن زمان 19 سالم بیشتر نبود. بلد نبودم کراوات ببندم.

کراوات را بردم مدرسه و معلممان برایم گره زد و آن را جایی گذاشتم که کسی به آن دست نزند. این شکلی، من وارد سینما شدم. یادم هست تو این فیلم، یکی من را بلند می‌کرد و می‌چرخاند و می‌زد زمین ولی من خودم 10 تا معلق دیگر هم می‌زدم. یعنی این که این آقا من را محکم زده و به این شکل من با بدلکاری معروف شدم. یک اسلحه و هفت‌تیر چوبی دست ما می‌دادند و می‌گفتند از این طرف برو آن‌طرف. تا این که ورق برگشت و به این‌جا رسیدیم.

  •   نمک و نکته های ظریف بازی تان از کجا آمد؟

بهترین سوژه‌های من حرف‌ها و نکته‌های مادرم بود. یادش به‌خیر، مرحوم  حاتمی خانة ما می‌آمد فقط برای این که کنار مادرم بنشیند و صحبت‌‌های او را گوش کند. مادرم همیشه پنج زاری می‌گذاشت توی جیب من با دو تا بلیت، می‌گفت: «اگر گشنه‌ات شد نون می‌گیری و می‌خوری.» یادم هست توی آن خیابونی که فیلم بازی می‌کردیم، دیزی بود هشت زار.

می‌‌گفتند بیا ناهار بخور، نمی‌رفتم. خدا بیامرز مادرم می‌گفت: «با کسی که نمی‌شناسی، چیزی نخور. یادت باشد ظرفی که پر می‌آید، پر هم باید برگردد.»

به این شکل، من فیلم قهوه‌خانة قنبر را کار کردم و بعدش «سه فراری» را که در آن نقش یک پیشخدمت را بازی می‌کردم که فقط یک تعظیم می‌کردم.

اولین فیلمی که من را نشان داد، همین فیلم بود. تنها کسی که وقتی اولین بار سکانسی را در فیلم «پل» بازی کردم، من را تشویق کرد، جمشید مشایخی بود. من هم دنبال او شروع کردم به دست زدن. نمی‌دانستم برای من دست می‌زنند!

  •   پدرتان چه حرفه‌ای داشتند؟

پدرم کفاش بود. سه سالم بود که پدرم فوت کرد.

  •  خودتان به غیر از بازیگری و فعالیت‌های هنری که داشتید، چه کار می‌کردید؟

من شاگرد مکانیک بودم. آن پیکان وانتی راکه تو فیلم مرثیه استفاده کردیم، داوود رشیدی با 20 هزار تومان برای من خریده بود...یک روز آقای رشیدی دست من را گرفت و برد دانشگاه تهران سرکلاس درس و گفت: «معرفی می‌کنم، محمود بصیری یکی از بازیگرانی است که با هم بازی کردیم.» این برای من خیلی ارزش داشت.

 سر کلاس او  خیلی بازیگرهای معروف دیگر هم بودند. آن روز آقای رشیدی به من گفت می‌توانی بیایی سر کلاس بنشینی، من 4 سال سر کلاس‌های او می‌رفتم... از آن به بعد، داوود رشیدی برای من حکم استاد و برادر بزرگ را پیدا کرد.

 مثل پدرم به او احترام می‌گذاشتم. من جایگاه خودم را با کمک حسین گیل، جمشید مشایخی، داوود رشیدی و امیر نادری به دست آوردم و شــدم مـحـمـود بصیری.

  •  پس از آن زمان به بعد، ارتباط شما  با آقای رشیدی و خانواده‌اش (همسرشان خانم احترام برومند و خواهر همسرشان خانم مرضیه برومند) نزدیک‌تر شد؟

بله، آقای رشیدی سه ماه به خارج رفت و از من می‌خواست که مراقب خانواده‌اش باشم. لیلی (رشیدی) را من بزرگ کردم. یادم هست یک روز مادر آقای رشیدی مریض بود.

من رفتم حال او را بپرسم، گفت مریض‌ام نمی‌توانم قرآن بخوانم. من گفتم قرآن را من برای شما می‌گیرم، شما بخوانید. دیدم همین‌طور شروع کرد به اشک ریختن و گفت نمی‌دانی چی دارد می‌گوید.

گفتم چی می‌گوید: گفت: «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ و تذِلُّ مَنْ تَشاءُ». من این آیه را حلقة گوشم کردم. یک روز با پسرخالة حسین گیل، مهندس قربان رفته بودیم مشهد. جلو حرم امام رضا(ع) دیدم عبدالباسط این آیه را می‌خواند و مهندس قربان هم شروع کرد به اشک ریختن. این آیه از آن روز در ذهن من حک شد و می‌خواهم روی سنگ قبرم هم آن را بنویسم و باور کنید یک بار هم در زندگی‌ام لنگ نماندم.

  •  خب رسیدیم به آن‌جایی که بعد از پل، تنگسیر را بازی کردید و بعد هم مرثیه را.

بعد از آن با امیر نادری رفتم بوشهر و تنگسیر را بازی کردم. من یک سکانس بیشتر بازی نداشتم. سکانسی که می‌زنم عنایت‌الله بخشی را از اسب می‌اندازم پایین و بعد من را می‌زنند. من سه ماه بوشهر بودم، فقط برای یک سکانس بازی در تنگسیر.

  •  بعد از آن برای «سازدهنی» چه کار کردید؟

در کل فیلم‌هایی که نادری ساخت اگر بازی نکردم، ولی حداقل در جریان آن بودم. مثلا برای سازدهنی، برای این که بازیگر نقش پسر را انتخاب کند، با همدیگر لباس خاکی بچه‌های فوتبال را می‌پوشیدیم و توی خاک‌ها دراز می‌کشیدیم و بچه‌ها را نگاه می‌کردیم.

 امیر نادری می‌گفت: «محمود خوب نگاه کن و ببین.» نادری آدمی نبود که از او فرار کنید. آدم دوست‌داشتنی‌ای بود. ما با 110 هزار تومان، مرثیه را ساختیم.

  •  به شما چقدر دستمزد دادند؟

از این 110 هزار تومان، 55 هزار تومان به من دادند، چون ماشینم توی آن فیلم بود. حتی توی صحنه‌ای از این فیلم، خواهرم و بچه‌هایش را به عنوان سیاهی لشگر آوردم که بازی کنند.

  •  از چه وقتی از امیر نادری بی‌خبرید ؟

از زمانی که داشت فیلم «آب – باد – خاک» را می‌ساخت، دیگر ندیدمش. ولی از کسانی که می‌رفتند پیش او، سراغش را می‌گرفتم. اما الان سه چهار سالی است که اصلا از او اطلاع ندارم.

  •  می‌رسیم به نقش شما در فیلم دستفروش.

عبدالله اسکندری که به نظر من یکی از بهترین گریمورهای ایران است، من را برای نقش پیرزن در فیلم دستفروش به مخملباف معرفی کرده بود. او گریمور باهوشی است و با دقت آدم‌ها را نگاه می‌کند. توی فیلم، صحنه‌ای بود که مرتضی ضرابی باید یک پیرزن یعنی مادرش را جابه‌جا می‌کرد. ولی این را نمی‌شد نشان داد.

به همین خاطر، من برای آن نقش انتخاب شدم. عبدالله اسکندری از سر من قالب گرفت و بعد آن قالب را گذاشت روی صورت من. خیلی‌ها زمانی که فیلم را دیدند، می‌گفتند رفتی نقش جنازه بازی کنی؟ می‌گفتم باشد، چه عیبی دارد؟ داوود رشیدی می‌گفت: «محمود چی فکر کردی که رفتی این فیلم را بازی کردی؟»

  •  واقعا چه فکر کردید؟

می‌دانستم این نقش، یک نقش استثنایی می‌شود. آن زمان، مجلة فیلم مصاحبه‌ای را با من انجام دادند که مصاحبة خوبی هم شد. این فیلم در خارج از کشور هم انعکاس خوبی داشت، ولی شاید در کشور خودمان هیچ‌کس متوجه نشد که آن نقش، من هستم. شاید فقط 500 نفر بدانند. آن‌ها هم کسانی هستند که اهل فیلم و فیلم دیدن هستند.

  •  برای آن نقش چقدر دستمزد گرفتید؟

برای آن نقش، 15 هزار تومان گرفتم. من برای آن نقش، از ساعت 2 نصفه شب تا 4 صبح زیر گریم بودم و چهار نفر دستیار، همکار اسکندری بودند. اما گریم آن‌طور که باید و شاید، در کشور ما مورد توجه قرار نمی‌گیرد.

  •  از مرحوم علی حاتمی و همکاری‌تان در سوته‌دلان و هزاردستان هم بگویید.

بعد از کارهایی که در سینما کردم و آشنایی‌ام با جمشید مشایخی و داوود رشیدی، آن‌ها من را به علی حاتمی معرفی کردند. یک روز دیدم علی حاتمی نگران است و در فکر. به او گفتم: «آقای حاتمی چته؟ اگر کاری از دست من بر می‌آید، بگو انجام بدهم.» او هم خندید و با بی‌تفاوتی گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند هیچ کاری بکند.»

گفتم شما بگو. گفت: «نیاز به یک تراولینگ داریم برای فیلم‌برداری.» گفتم: «سه روز دیگر تراولینگ آماده است.» باز هم باور نکرد و خندید.

من که مکانیکی وارد بودم، ظرف سه روز یک تراولینگ ساختم که با موتور کار می‌کرد. زمان فیلم‌برداری هزار دستان، 19 نفر از عوامل روی آن بودند و 4 تا دوربین فیلم‌برداری روی آن بود.

علی حاتمی انگشت به دهان مانده بود و می‌گفت: «تو این را چطوری ساختی؟». تمام فیلم‌برداران می‌گفتند: «برو این را به ثبت برسان.» یادم هست آن صحنه‌ای را که 6 انگشتی می‌آید شعبون استخونی را می‌کشد.

علی حاتمی، خانمش و لیلا که کوچک بود، روی تراولینگ بودند و من با یک انگشت کوچک، در سراشیبی تراولینگ را تنظیم می‌کردم. یک روز وزیر ارشاد ترکیه آمده بود پشت صحنة هزاردستان. علی حاتمی می‌گفت: «محمود تراولینگ را روشن کن، این وزیر فکر نکند ما امکانات نداریم.»

  •  آرایشگاه زیبا و نقش اصلان سیگارفروش چطوری شروع شد؟

ببینید، خانم برومند گذری به آدم‌ها نگاه نمی‌کند. می‌داند هر کس برای چه نقشی مناسب است. به همین خاطر، من هر نقشی که برای ایشان باشد، بازی می‌کنم. حتی اگر یک یا دو سکانس باشد. اصلان غمخوار را از میان همین مردم پیدا کردم. یا این که در کارآگاه شمسی و مادام، من فقط دو سکانس بازی داشتم. اگر خانم برومند بگوید یک پلان هم بازی کن، بازی می‌کنم. الان در کتابفروشی هدهد هم من چاشنی کار هستم.

  •  دوست ندارید جدا از نقش‌های طنزی که بازی کردید، نقش جدی هم بازی کنید؟

چرا، یک روز مانده به عمرم حتما باید یک نقش جدی بازی کنم. هنوز هیچی نشده برای آن  اسم هم گذاشته‌ام: «بزرگ مرد کوچک». اسم قصه‌ای است که من آن را بازی می‌‌کنم و یک روز آن را می‌نویسم.

  •  راستی متولد چه سالی هستید؟

من متولد 1326 و بچة شهر انار هستم. هنوز مشخص نیست انار متعلق به یزد است یا رفسنجان! اما ادامة فامیلم را کسی نمی‌داند. من محمود بصیری شهربابک هستم.

  •  خاطره‌ای مانده که نگفته باشید؟

یک چیزی می‌خواهم دربارة تئاتر سیاه‌بازی بگویم. من باید 15 سال پیش نقش سیاه را بازی می‌کردم، ولی به خاطر سعدی افشار، این کار را نکردم.

  •  چطور؟

سال 54 در یک نمایش تخت‌حوضی، من نقش سیاه را بازی کردم. آن زمان سیاه‌بازهای حرفه‌ای زیاد بودند. سعدی می‌آید رو دست همة این‌ها می‌زند.

وقتی در خارج، بازی او را می‌بینند، می‌گویند این استاد بازیگری است. من یک شب آن نمایش را بازی کردم و دوست‌های سعدی افشار، شرط‌بندی کرده بودند که این سعدی نیست و عده‌ای هم گفته بودند این سعدی افشار است.

سر 70 هزار تومان شرط‌بندی کرده بودند. می‌روند پیش سعدی و می‌گویند سعدی مگر آن شب تو نبودی که بازی کردی؟ اما سعدی به خاطر این که رفیقش نبازد، می‌گوید من آن را بازی نکردم اما جای او حرف زدم، بعدا به خانم برومند گفته بود: «من چنین دروغی گفتم و از محمود بصیری عذرخواهی کنید.»

در هر حال گذشت، اما سعدی افشار یکی از دوستان خوب من است. او کسی است که وقتی بچه‌اش می‌میرد، بچه را می‌گذارد تا برود روی صحنه بازی کند و بعد می‌‌آید او را خاک می‌کند، آن‌قدر که به کارش عشق دارد.