پرده یکدست ِ ابری خاکستری، آسمان را پر کرده است و خورشید، از پشت این خاکستری بزرگ، مثل نقطهای نورانی و محو دیده میشود. اینجا، خبری از غربت یک گورستان نیست. اینجا، زندگی دارد.
«ببخشید، برای قطعه هنرمندان کدوم طرف باید برم؟»
«همین دیوارو تا ته میری، بعد دست چپتم تا ته میری، اونجاست.»
هوا سرد است. هوا شلاق میزند آدم را، تا خودش را جمع و جورتر کند. راستة آرامگاههای خانوادگی را، تا ته میروم. صدای مداحی به گوش میرسد. از داخل آرامگاههای خانوادگی، صدای خنده میآید. دو خیابان را که سر و ته میکنم، سر از قطعة هنرمندان درمیآورم. باورم نمیشود که در این سرمای «گداکُش»، اینقدر شلوغ باشد. انگار عزادارانی، برای مشایعت عزیز تازه از دست رفتهای آمده باشند. ورودی قطعه، لبریز و دو طرفه شده است از رفت و آمد آدمها.
سر مزاری، عدهای نشستهاند. سالگردی باید باشد. از دست رفته به نامی نیست. آن طرفتر، سر مزاری شلوغ است. گلهای زرد و قرمز رنگ پرپر شدهای، به شکل بیضی بزرگی روی آن پاشیده شدهاند. و میان این بیضی، و روی سنگ مزاری سیاه رنگ با خط خوش نوشتهاند: محمدعلی فردین. ستارگان سینما، اینجا هم برای خودشان پادشاهی میکنند. آنها که به قصد دیدار خانة ابدی هنرمندان میآیند، اول سراغ او را میگیرند. شاید معروفترین آرمیدة این قطعه، هم او باشد.
دیدار از نزدیک
«خب بالاخره هنرمند بودند دیگه، زندگی شونو برای هنر گذاشتن، تا ماها از این هنر استفادهها ببریم. فکر کنم کمترین کاریه که بتونیم براشون بکنیم.» خانم و آقای شیکپوش ریز شده در لابهلای مزارها، که دلیل آمدنشان را اینطور میگویند. وظیفه؟ نمیدانم چرا با این کلمه، راحت نیستم.
شده است یک نمایشگاه انگار. شده است یک موزه انگار، این قطعة هنرمندان بهشت زهرای پایتخت. همه با شور و شوق سنگنوشتهها را میخوانند و یکدفعه، ذوق میکنند از کشف تازهشان. آنهایی را که یک عمر میشناختند و یک عمر از نزدیک ندیده بودند، حالا دارند از نزدیک میبینند و این، کم چیزی نیست.
«ماهی یک بار را بهشت زهرا میآییم. سعی میکنیم در این یک بار، سری هم به این قطعه بزنیم. کسانی که یک عمر دوستشان داشتیم، حالا اینجا خوابیدهاند. فاتحهای میخوانیم، یادی میکنیم و...» دخترک، با تعجب، بالا را نگاه میکند، واکمن آقای خبرنگار را. و پدر و مادر دخترک، دربارة این قطعه و حال و هوای خودشان با من حرف میزنند. دخترک، با تعجب، نگاهمان میکند. دخترک، زندگی است. مزاری، شلوغ است. به طرفش میروم.
منوچهر نوذری و پوپک گلدره، در همسایگی هم آرمیدهاند؛ آنهایی که تازه سفر کردهاند. مرگ دلخراش پوپک، لابد ما ایرانیهای احساساتی را، حسابی دستکاری میکند برای فاتحهای و آهی. گلهای پرپر شدة قرمز و زردرنگی، تازه روی مزار پاشیده شدهاند.
خوابهای خوب بازماندگان
آب نمایی، تندیسهایی، موزهای خواهند ساخت. بازماندگان مهندس هادی میرمیران معمار برجسته که همینجا خفته است، میخواهند این کارها را برای اینجا انجام بدهند. چند ماهی از وعدهشان گذشته. لابد در حال سر و کله زدن با سازمان بهشت زهرا هستند. «طرح مزبور محدودیتی در این قطعه ایجاد نمیکند و تنها فضای کلی باغ را ساماندهی خواهد کرد.» بازماندگان استاد ِ معمار، خوابهای خوبی دیدهاند برای اینجا.
یک پان فردین تمام عیار
صدای زندگی میآ... آآآیییی... گنج قارون نمیخوام، مال فراوون نمیخوام... آنجا، دور مزاری جمع شدهاند. یکی براشان دارد میخواند، دارد چهچه میزند. سیصد و پنجمین جمعهای است که سر مزار فردین میآید. یکی که اسمش نصیر آهنگرعباسیان است.
این یکی، دیگر واقعا خودِ زندگی است. به او گفتهاند که شبیه فردین هم هست، ولی نیست. از پانزده سالگی که سلطان قلبهایش را دیده، شده است یک پان فردین تمام عیار، «از نزدیک هم رفتم دیدمش. دیدم واقعا همانطور خونگرمه، جوانمرده، انسانو تحویل میگیره، احترام میگذاره.» عجیب عشق فردین است. میگوید کارگردانی خوانده.
یکی از فیلمهای بلند آیندة کاریاش هم، زندگینامة فردین خواهد بود. کار هر جمعهاش این است: آمدن به قطعة هنرمندان، رفتن سر مزار فردین، گذاشتن عکس فردین روی مزارش، شستن سنگ مزار، گپزدن، آواز خواندن و... «تنها اتفاق خوب این 305 تا جمعه، دوستان خوبی است که پیدا کردم.» راست هم میگوید. بیشتر آنهایی که سر مزار فردین میآیند، میشناسندش. سه چهار جوان، با سوز و حسرت خاصی، به نصیر امید میدهند.
یکیشان، عجیب شبیه بهروز وثوق است. آنها، دوستان نصیرند و دلشان خوش است با آوازهایش. «واقعا دلگرم میشم. فکر میکنم باهاشونم. تو جمع هنرمندام. مخصوصا آقای نوذری، بیات، فریدون گله، فریدون مشیری، علی حاتمی، جهانگیر فروهر و... کم کسایی نخوابیدن اینجا.» راست هم میگوید. سیصد هنرمند چیز کمی نیست، سیصد هنرمندی که مهمان ابدی اینجا هستند.
عشق بازیگری ندارم
طنین ضجههای دنبالهدار و دلخراش. صدای داد و فریاد. چهرههای غمگین. لباسهای مشکی. فاتحه. صلوات. ...اینجا، غسالخانه بهشتزهرا است و ما داخل نمازخانهاش نشستهایم. مهمان مراد احمدوند، مسؤول نظارت و کارهای اداری آن، و ابوالقاسم ابوالحسنی، غسال 38 ساله ای که لباس کارش را عوض کرده و اصلا هم عشق بازیگری نیست.
ابوالقاسم که بیشتر از سنش نشان میدهد، شبها که خانه میرود، اغلب اخبار گوش میکند. زیر تیغ هم، آخرین سریالی است که دیده. بازی پرویز پرستویی را خیلی دوست دارد. از میان فوتبالیستها هم، علی کریمی را، هم خودش هم پسر 16 سالهاش، یک جا دوست دارند. اخبار ده و نیم شبکه دو را هم نگاه میکند. حالا اگر یک وقت، پرستویی خدایناکرده فوت شود، «برای ما فرقی نمیکنه، همة فوت شدهها یکیاند. عمل اصلی باید انجام شود، چه پرویز پرستویی چه یه آدم معمولی.» کمی اصرار میکنیم روی سؤالمان، «دل خودم میسوزه، ولی باید کارم رو انجام بدم.»
حاج آقای صادقیفر، مسؤول پذیرش، میگفت که مرحومان، بعد ِ مرگ اصلا شبیه قبل ِ مرگشان نیستند. پیکرشان، به خاطر فشار مرگ، به هم میریزد. از ابوالقاسم هم میپرسیم. اشاره میکند به مسؤولان، که اگر بگویند فلانی است، میشناسندش.
احمدوند هم میگوید: «توی اینهایی که آمد و خیلی راحت شناختیمش، مؤذنزاده اردبیلی بود. عوض نشده بود، شناختم. بدون این که بگویند.» ابوالقاسم هم میگوید که ناراحت شدند و فاتحهای خواندند و... حتی یکی از بچهها هم، شروع کرد ذکر مصیبت خواندن.
غسال 38 ساله، پنجشنبهها دوری هم در بهشتزهرا میزند و سرخاک پدر مرحومش میرود. چند باری هم، گذرش به قطعه هنرمندان افتاده. «یکی دو تاشون رو شناختم ولی اسمهاشون یادم نیست.» خیلی دوست داشت که موقع زندهبودنشان، ملاقاتشان میکرد. اما چه میشود کرد؛ مرگ است دیگر.
آخر قصه، رفتنه
تاریکی، قطعه را پر کرده است. تابستان نیست که شبش، دیروقت باشد؛ زمستان است و شبش، میشود شش هفت بعدازظهر. خبری از تاریکی مخوف گورستانهای متروکه نیست.
چراغهای نارنجی و سفید بهشت زهرا، تاریکی را پس میزنند. باید رفت. هنوز عدهای سنجاق شدهاند به قطعة هنرمندان. عدهای هم تازه دارند از راه میرسند. هوا سوز دارد، شلاق میزند آدم را برای شال و کلاه کردن بیشتر. صدای کلاغ تنهایی، نشسته بر درختهای قطعه، گوش را میآزارد. یعنی غربت؟ یعنی فراموشی؟ یعنی واقعا «آخرِ قصه، رفتنه» و «اومدنی، رفتنیه؟»
خیابان را سر و ته میکنم تا وسطهایش. صدایی میشنوم: «ببخشید آقا، قطعة هنرمندان کجاست؟» لبخندی میزنم، سرم را برمیگردانم و تهِ راستة آرامگاههای خانوادگی را دید میزنم.
چطور میشود در قطعه «هنری»ها خوابید؟
همانطوری که از عنوان «قطعه هنرمندان» پیداست، این تکة بهشت زهرا مختص کسانی است که به نوعی در طول زندگیشان فعالیت هنری انجام دادهاند. برای همین در این قطعه، افراد عادی را به خاک نمیسپارند. برای خاکسپاری هنرمندان هم باید یک سری سلسله مراتب طی شود و مجوزهای لازم صادر شود.
وقتی یک هنرمند فوت میکند، باید مراتب را به صنف مربوط به فعالیت او اطلاع داد. مثلا در مورد خوانندهها مرکز موسیقی صداوسیما باید در جریان قرار بگیرد. در مورد زمینة فعالیت هنرمند محدودیتی وجود ندارد، از همین موسیقی و سینما و تئاتر بگیر تا شعر و نویسندگی و حتی ژانگولر و آکروبات و روزنامهنگاری.
مهمترین نکته این است که شخص متوفی به عنوان یک هنرمند نزد وزارت ارشاد شناخته شده و دارای سابقه باشد. یعنی تاریخچة کاری مشخصی برای فرد در وزارت ارشاد موجود باشد. یا نوع کار او جوری بوده باشد که در تلویزیون نشانش داده باشند یا در مطبوعات مطرح شده باشد.
بعد از اعلام فوت به صنف مربوط به فعالیت هنرمند، آنها نامهای خطاب به معاونت هنری وزارت ارشاد مینویسند و بعد، این معاونت طی نامهای اجازة تدفین هنرمند را به مدیرعامل سازمان بهشت زهرا ابلاغ میکند.
از آنجایی که بسیاری از کسانی که در این قطعه به خاک سپرده میشوند، چهرههای شناخته شده و سرشناسی هستند، مراحل اداری به صورت روتین و با سرعت خوبی انجام میشود و معمولا معطلی در کار نیست.
بعد از طی این مقدمات، هنرمند را بدون دریافت هیچ وجهی در قطعة هنرمندان بهشت زهرا به خاک میسپارند.
هنرمند از نگاه هنرمند
شما فکر میکنید هنرمندانی که هنوز موجود(!) هستند، راجع به این قطعه چه احساسی دارند و چقدر به آنجا سر میزنند. با همین سؤال به سراغ بعضی از آنها رفتهایم. بعضیهایشان اینطوری جواب دادند.
شهره لرستانی (بازیگر)
سنگ قبرها کافی نیستند!
چندین بار از طریق خانه هنرمندان، بزرگان و پیشکسوتان تئاتر و سینما را بر سر مزار هنرمندان بردهایم. اما به نظر من تنها جداسازی و تفکیک قطعه هنرمندان از دیگر قطعات بهشت زهرا(س) کافی نیست. بهتر است که یک مرکز اطلاعات از آثار، بیوگرافی، سوابق فردی هنرمند، شماره قطعه و... راه اندازی شود تا مراجعین دچار مشکل نشوند. ضمنا در صورت امکان، سالن هم برای ارائه فیلم و آثار هنرمندان فوت شده در نظر گرفته شود.
بهزاد فراهانی (بازیگر)
مکانی بینشان از هنر
خیلی زیاد به قطعه هنرمندان سر میزنم، چرا که دوست قدیمی و همبازیام در سریال امام علی(ع) (مرحوم مهدی فتحی) در آنجا آرمیده است. تا به حال هم شاهد خاکسپاری بسیاری از بزرگان عرصة هنر بودهام. قطعه هنرمندان برای من مکانی بینشان از هنر و هنرمند است؛ قطعهای فقیرانه، بینشان و غمبار. من فکر میکنم ساخت تندیس و یادبود برای هنرمندان میتواند فضا را کمی تغییر دهد.
افشین سنگ چاپ (بازیگر و بازیگردان)
به قطعه اصلی برسید!
قطعه هنرمندان حرکت خوب و پسندیدهای است که برای محبوبین و هنرمندان جامعه در نظر گرفته شده است. من بر خلاف همکاران و دوستانم حساسیت خاصی در این زمینه ندارم. وقتی ماهی یک بار برای خواندن فاتحه بر سر مزار اقوام و نزدیکان به بهشتزهرا میروم، سری هم به قبر «پوپک گلدره» میزنم. قبرستان در واقع یادآوری زندگی بعد از مرگ است و مرگ نیز شروع یک زندگی دوباره که در آن سیاهی و تباهی وجود ندارد. اما پیشنهاد من این است که به وضعیت زندگی و معیشتی هنرمندان توجه شود تا خانه ابدیشان!
رسول نجفیان (مجری، خواننده، بازیگر)
حداقل به مردن بها میدهند
راستش را بخواهید، من تخصص زیادی دربارة قبر و قبرستان ندارم؛ اما این کار قابل تقدیر است. در جامعهای که به زندگی هنرمندان توجهی نمیشود، حداقل به مردن آنها بها میدهند.
انوشیروان ارجمند (بازیگر)
جا کم داریم
طبیعتا هر عمل مثبتی که در ذهن شکل میگیرد و به منصه ظهور می رسد، با مشکلاتی همراه است. قطعه هنرمندان هم از این قاعده مستثنا نیست. چرا که فضای در نظر گرفته شده برای هنرمندان، جوابگوی دیگر بزرگان نیست و ثانیا معلوم نیست حفظ و نگهداری این قطعه به دست چه کسانی خواهد بود و چه تسهیلاتی برای بازماندگان آنها فراهم میشود.