ابراهیم افشار: نصفه‌شب وقتی درِ اتاق‌مان را زدند وحشت‌زده از خواب برخاستیم. کسی با مشت و لگد می‌کوبید به در و دست ورنمی‌داشت. نمی‌دانم ساعت چند بود ولی خوابِ خواب بودیم. هراسان دویدیم به سمت در که خبر هولناکی بشنویم.

یک چیز ساده بگویم و همین اولش سنگم را با خودم وابکنم. «شرف» یک روزنامه‌نویس یا حتی خبرنگار به بی‌طرفی‌اش هست. این را الاغ «مش‌یحیی» هم می‌دانست. اولین درسی هم که علمای قدیم دهه20 حتی در مجله «نیرو و راستی» می‌دادند همین بود.

کسی از «لید» چیزی نمی‌گفت، کسی از «مفعول بی‌واسطه» چیزی نمی‌پراند، کسی از پیچیدگی‌های «ژورنالیسم» چیزی نمی‌گفت. مثل یک ریش‌سفید،‌ می‌گفتند بی‌طرف باش، همین! الان من دیگر نمی‌دانم حتی معنی «شرف» چیست.

شاید جوان‌ها مسخره کنند که شرف یعنی چه آخر! اما اگر واژه «شرف» همان چیزی باشد که به زندگی آدمی مفهوم می‌دهد، می‌توان گفت که بقیه اصول و اخلاق ژورنالیستی، ‌در زیرمجموعه همین واژه مقدس، ‌آرام و قرار می‌گیرد.

البته اکنون، ‌دیگر همه‌چیز لوث شده است. حتی «بی‌طرفی» هم در حوزه ژورنالیسم، یک‌جور سنت‌گرایی و دهاتی‌بازی و «مُنگلیسم» معنا می‌شود. می‌گویند آدمی در میان این همه خواهش‌ها و تمنیات درونی،‌ مگر می‌تواند بی‌طرف باشد؟ بخورَد تو کاسه سرتان بی‌طرفی! من حتی الان برای توضیح واژه«حق» هم مشکل دارم، چون جوان‌ها، همچنان که با واژه‌های غیر قابل درک «شرف» و «بی‌طرفی» مشکل دارند با این کلمه هم سوءتفاهم دارند.

می‌گویند «حق» آن است که منافع آدمی و «زیبایی‌شناسی محض» در آن مستتر باشد. ا...اکبر. ا...اکبر! آخر، این هم سوژه است دادی به من محمدجواد؟! باز می‌خواهی دهان‌مان را باز کنیم و چشم‌هایمان را ببندیم؟

2

فریدون داشت می‌رفت جشنواره رئال ‌مادرید، 25روز قرار بود آنجا بماند. بعد اگر حوصله‌اش کشید به «وین» هم سری بزند و برای بازی دوستانه تیم ملی چیزی بنویسد. آن زمان‌ها امکانات الکترونیکی امروز نبود و تنها رابطه مکتوب خبرنگاران با تحریریه، فاکس بود.

عکاس‌ها هم فقط دست به دامان مسافران ایرانی می‌شدند و بگذار نگویم که چه مصیبت‌هایی می‌کشیدند تا عکس‌های مهم‌ترین مسابقه زندگی را چه شکلی دست روزنامه برسانند. (بعضی وقت‌ها مسافرها، تمام آن ده، بیست‌حلقه کداک را ورمی‌داشتند واسه خودشان و آب می‌شدند و می‌رفتند زیر زمین!?

ما فریدون را از زیر قرآن رد کردیم. رفت که یکی، دو ماهی از ما دور باشد. خیلی وقت‌ها خبرنگاران سخت‌شان می‌شد خانواده را رها کنند و این همه روز توی غربت زیبا(!) دنبال خبر باشند.

گاهی ماموریت‌های خارجی با تحکّم صورت می‌گرفت. مثل حالا نبود که خبرنگار در نقش اسیر یا «مال‌بیار» تاجرها، خرده‌نانی به دست بیاورد و قاطر اجناس دیگران باشد. آن زمان‌ها رسم بود خبرنگار پی کار خودش می‌رفت و عوامل روزنامه، پاسپورت،‌ ویزا و بلیت‌ها را آماده، تحویل او می‌دادند. البته از قرار روزی صددلار، حق ماموریت هم همان اولش می‌پرداختند و?قرار می‌گذاشتند اگر هزینه‌های پیش‌بینی نشده هم داشت برگشتنی پرداخت شود.

ما فریدون را با سلام و صلوات رد کردیم رفت. گاهی به زن و بچه‌اش زنگ می‌زدیم که چیزی لازم ندارید. گاهی هم تلکسی از فریدون می‌رسید که آخرین اخبار جشنواره را تویش داشت. یک‌بار -فقط یک‌بار- هم زنگ می‌زد و شماره هتل اشرافی‌ای را که معمولا خبرنگاران قدیمی به خرج روزنامه (و نه فدراسیون) در آن زندگی می‌کردند، همراه با شماره اتاقش می‌داد.

25روز گذشت، ما دیدیم فریدون خودش رفته اتریش. تلکس‌اش از آنجا آمد. گفتیم چطوری رفته این بابا؟ نگران ماندیم. تلکس زدیم که بی‌پول نباشی یک‌وقت؟ تلکس آمد که نه بابا. کارم تو رئال که تمام شد رفتم سفارت ایران در مادرید، دوهزار و یکصد دلار گرفتم. گفتند ما از روزنامه‌تان می‌گیریم.

فقط 10دقیقه طول کشیده بود، فقط ده دقیقه. سفارت، تلکس زده بود به روزنامه که ما برگ ماموریت خبرنگارتان را دیدیم، 2100دلار دادیم از قرار هر دلار 7تومان. لطفا به حساب وزارت امور خارجه بریزید.

فریدون مثل یک قهرمان کارش را کرد و برگشت و مثل خبرنگارها روزی صددلارش را هم پس‌انداز کرد، زد به زخم زندگی‌اش. وقتی هم خبر را می‌نوشت، دیگر مدیون فدراسیونی‌ها نبود که مجبور به پاچه‌خواری شود. بد را بد و خوب را خوب نوشت.

3

روی نیمکت محله سرسبز بوداپست نشسته‌ایم و عین سگ میرزاجبار لرز می‌زنیم. هر کدام‌مان یک چمدان داریم اندازه قبر مرده. داریم با خودمان خرکش می‌کنیم. نصف شب است.

از اول خیابان ویلایی که نمی‌دانیم اسمش چیست تا آخر خیابان، روی زمین می‌کشیم و دوباره برمی‌گردیم. «مصیبت عظمی» است! آخر بدبختی است. بوداپستی‌های وحشت‌زده که در عمرشان «کارتن‌خواب» ندیده‌اند، از پنجره‌ها سرک می‌کشند و دو مرد سرگردان را می‌بینند که با چمدانی بزرگ، روی نیمکت یخزده دراز می‌شکند اما سرما نمی‌گذارد بخوابند.

پا می‌شوند راه می‌روند. دستشان را می‌برند جلوی دهانشان و ها می‌کنند تا داغی نفس، چاره‌‌سازشان شود اما نمی‌شود. حتی یک تکه چوب یا کاغذ یا زباله نیست که بتوان -آن هم اگر بتوان- آتش زد.

همه‌جا بسته است. گرسنه و تشنه انگار که همچون افسانه «سیزیف»،‌ سنگی بزرگ بالای کوه می‌بریم و برمی‌گردیم. رفیق را فقط در غربت می‌توان شناخت. مردی مجاری چیزی بلغور می‌کند که نمی‌فهمیم.

نه مثل دزدهاییم (که دزد چمدان ندارد)، نه مثل گداهاییم،‌ و نه مثل بومی‌ها. برمی‌گردد خانه‌اش و هی از پنجره سرک می‌کشد که ما چه‌کاره ‌ایم؟ آخر، چکاره‌ایم که می‌رویم سرخیابان (کوچه) و دوباره برمی‌گردیم و صدای خرخر و قیژقیژ چرخ چمدان‌هایمان که یک در میان خراب است روی آسفالت و زندگی آن‌ها، خط می‌اندازد. اتفاقی از اینجا سردر آورده‌ایم. روز اولی است که رسیده‌ایم بوداپست.

دوتایی سر در گریبان برده‌ایم. اول شب که رسیدیم من گفتم هتل تیم نمی‌روم و او گفت هتل بیرون نمی‌روم و نتوانستیم همدیگر را راضی کنیم. من گفته‌ام اگر برویم هتل تیم، نمک‌گیر می‌شویم و نمی‌توانیم گزارش درست بفرستیم. خجالت‌زده می‌شویم،‌ فکر می‌کنند که چتربازیم، آویزانیم. و دست و دلمان در نوشتن می‌لرزد که در مقابل محبت آن‌ها، جفتک زده‌ایم.

رفیق خبرنگارم که بیست سالی از من بزرگ‌تر است می‌گوید آن‌ها منتظرند. وظیفه‌شان است که جا و مکان و غذا بدهند. گفته‌ام به خرج خودمان برویم هتل. گفته است نه من می‌خواهم همه دلارهایمان را برگردانم، پول هتل نمی‌دهم.

گفته است می‌خواهم برگشتنی، کاشی‌های آشپزخانه منزلمان را درست کنم، می‌خواهم کسری‌های جهیزیه دخترم را جور کنم. من گشنگی می‌کشم ولی دلار خرج نمی‌کنم. خلاصه، من تریپ رفاقت آمده‌ام که به هزینه من بیا و او گفته که نمی‌شود. من گفته‌ام کاکا برادر، سه‌دونگ سه‌دونگ، او گفته نمی‌شود که نمی‌شود. هر دو در رودربایستی همدیگر مانده‌ایم.

نه من رفته‌ام هتل، نه او رفته کنار تیم. داریم ذلت می‌کشیم. خورشید هم از ما قهر است و درنمی‌آید. مغازه‌ای هم نیست که یک بیسکویت بگیریم و زخم معده را عجالتا علاج کنیم. اتفاقا آن شب، تنها چیزی که هیمه آتش ناروشن شب‌مان شد همین بحث بود. وسط آن ظلمات و بی‌کسی، داشتیم بحث پینگ‌پنگی می‌کردیم. او می‌گفت تو هنوز دهاتی هستی.

زمانه جور دیگری شده. فدراسیون موظف است به ما سرویس بدهد. و من از اصول دهه50 و 60 دفاع می‌کردم. از استقلال یک روزنامه‌نگار، ‌از بی‌طرفی‌ش، از نمک‌گیر نشدنش، از سر بالا گرفتن‌اش، از جلب اعتماد و احترام و کلی مزخرفات دیگر که انگار زمانه‌اش پایان یافته بود و من نمی‌دانستم. هنوز خردکی از آرمان‌های دهه60 در دهه70 مانده بود. کار به رسوایی نکشیده بود که خبرنگار تبدیل به میرزابنویس و روابط عمومی سازمانی و تبلیغاتچی‌های ویژه حضرات مدیران بشود.

هنوز «روابط عمومی‌چی»،‌ «روابط عمومی‌چی» بود و غلط می‌کرد ادعای روزنامه‌نگاری بکند. الان یارو در ده‌تا فدراسیون و سازمان و کمیته و باشگاه،‌ حکم روابط عمومی دارد. هر کجا هم که می‌رسد بدون کوچک‌ترین شرم و مکثی، خودش را «ژورنالیست آزاد» معرفی می‌کند.

خبرنگار حرفه‌ای و مستقل! خیلی جالب است. این مستقل بودنش مرا کشته! «حرفه‌ای» هم که همچون واژه‌های «شرف» و «بی‌طرفی» و «حقیقت» است که با مه‌آلودگی تمام، در ذهن مغشوش قلم‌به‌دست‌ها و «لپ‌تاپ به گردن»های امروز اسیر و سفیل و سرگردان است. هر جا هم که کم می‌آورند می‌اند?زند گردن حرفه‌ای‌گرایی! نوکری می‌کنند،‌ باج می‌گیرند و‌ همه‌شان را تحت عنوان حرفه‌ای‌گرایی رفع و رجوع می‌کنند.

4

«شب بوداپست» نمونه‌ای از دوران گذر آماتوریسم پاک به حرفه‌گرایی مزمن و موذی، در حوزه «ژورنالیسم ایرانی» بود. انگار که آخرین مقاومت‌ها بود. فردایش با چشم‌های پف کرده، ‌بی‌خواب و بدبخت به باشگاه واشاش مجارستان رفتیم. خدا دل عباس رضوی را شاد کند.

داشت آنجا مربیگری می‌کرد. همین محمد ضیایی (مربی فوتبال لیگی) هم هنوز داشت آنجا بازی می‌کرد. عباس‌آقا نمی‌توانست حکمی بین ما باشد. اصلا خجالت کشیدیم بگوییم شب را در خیابان گذرانده‌ایم.

همان روز آقای رضوی،‌ در کنار دانوب یک سوئیت برایمان اجاره کرد برای 10، 20روز؛ خانه‌ای که صاحبش به مسافرت رفته بود. می‌ارزید. جفت‌مان چپیدیم تویش و نوشتیم. بعدها او در فدراسیونی، نایب‌رئیس شد و در کنارش کار خبرنگاری‌اش را هم لک‌ولک ادامه داد و صدالبته کاشی‌های آشپزخانه و جهیزیه دخترش را هم با باقیمانده همان پول درست کرد و ما هر وقت سفر رفتیم در هتل‌های متعلق به فدراسیون،‌ خوش گذراندیم و صد البته نمکدان شکستیم!

5

دوران فریدون و فریدون‌ها، یک رویای اصیل بود. حرمت خبرنگار تا آنجا بود که وقتی در فرودگاه کشور مقصد به باجه پلیس آن کشور و ابتدای صف «مهر ورود» می‌رسید، با نشان دادن کارتش نه‌تنها توی صف نمی‌ایستاد بلکه پلیس با احترام تمام پاسپورت او را می‌گرفت، برایش تاکسی می‌گرفت تا به هتلی برود که قبلا از طریق روزنامه، رزرو شده و به او می‌گفت شما توی صف نایستید،‌ شب گذرنامه‌تان را با مهر ورود می‌آوریم هتل،‌ خدمت‌تان!

دوران فریدون‌ها دو، سه‌دهه است که تمام شده. تمام. آخرین نفس‌هایش را در اوایل دهه70 کشید. آخرین مسافرش هم منوچهر بود که وقتی برای تهیه گزارش از تیم دهداری به مالزی رفت، برای خودش یک هتل سوا گرفت. اما روزی که به هتل تیم ملی سر زد، هیچ‌کدام از بازیکن‌ها‌، حتی با او سلام و علیک هم نکردند.

به گمانم فقط اصغر حاجیلو بود که با غیرت تمام(!) دستی برای او تکان داد و گفت که ما را از سلام و علیک با شما منع کرده‌اند. تیم «تیفوس‌زده»، انگار که در یک «حکومت نظامی» کوچک هتلی زندگی می‌کرد. یکی‌شان گفته بود خبرنگاری که همراه تیم نباشد معلوم است که آمده آتو بگیرد! این هم شد منطق؟

6

روزی که فدراسیون دادگان، «رمه خبرنگاران» را وسط بازی‌های چین به تهران برگرداند، هیچکس کک‌اش نگزید. انگار که برده‌های برزنگی فدراسیون هستند. از آن همه مخبر، فقط چندتایشان به خرج روزنامه به پکن سفر کردند تا مرحله نهایی را ببینند.

توی فرودگاه،‌ نگاه کردن به لشکر ازهم‌گسیخته، گرسنه و درب و داغان خبرنگاران، فقط یک‌چیز را می‌رساند: این‌ها چقدر پوست‌کلفت و بی‌خیال شده‌اند. وای! ما چقدر بی‌خیال شده‌ایم. آیا واژه «بی‌خیال» هم همچون تک‌کلمه‌های «اخلاق»، «شرف»، «بی‌طرفی» و «حق»، واژه‌ای غیرقابل توصیف و درک‌ناشدنی است؟ آیا «عزت نفس» هم دیگر به واژه‌ای بایگانی‌شده اطلاق می‌شود؟

7

روزی که «دلال پولدار»،‌ خبرنگار و عکاس فلان روزنامه را با خود به دوبی آورده بود -با این شرایط که رسانه، ‌برای او ویزا و ماموریت و IDکارت بگیرد و در عوض «آقاپولداره» ‌هزینه سفر خبرنگار و عکاس روزنامه را بدهد- سیاه‌ترین روز عرصه «پیام‌آوری» بود.

آن‌ها به خاطر یک همبرگر، یک ماءالشعیر! یک پول تاکسی، یک کباب ترکی، التماس‌اش می‌کردند و چنان در نقش «واکسی»، دلال محبت(!)، مباشر، رئیس دفتر و کارگر و رختشوی یارو ظاهر می‌شدند که آدمی از درون تهی می‌شد.

من تا آخر عمرم دو تا صحنه یادم نخواهد رفت. یکی همین دوبی که خبرنگار زیر دست دلال، چگونه نصفه‌شب با پای پیاده،‌ دنبال داروخانه می‌گشت که برای سرورش، چیزی پیدا کند و دیگری در بحرین:

8

نصفه‌شب وقتی درِ اتاق‌مان را زدند وحشت‌زده از خواب برخاستیم. کسی با مشت و لگد می‌کوبید به در و دست ورنمی‌داشت. نمی‌دانم ساعت چند بود ولی خوابِ خواب بودیم. هراسان دویدیم به سمت در که خبر هولناکی بشنویم. بسیار هولناک.

توی راه (از تخت خواب تا دم در اتاق) می‌زدیم توی سرمان که خدایا به ما صبر بده. خدایا کی مرده است؟ خدایا، کی‌ را کشته‌اند؟ با دست‌هایی لرزان و پاهایی که توان حمل جسم صاب‌مرده‌مان را نداشتند در را گشودیم.

در چشم‌هایش شادی، ‌شعله شده بود. می‌رقصید. علنا با پای برهنه و لباس‌خواب مضحکش(!) دم در اتاقمان توی راهروی هتل روی‌پایش بند نبود. خبرنگار میانسالی بود. عین خوابگردها،‌ نشستم زمین. فهمیدیم عزا نیست و عروسی است حتما که چنین می‌چرخد! اما هنوز حیرت‌زده بودیم.

ملحفه را دور خود پیچیدیم که راهرو را نگاه کنیم. دیدیم در انتهای راهرو چهار، پنج‌خبرنگار و عکاس، نصفه‌شب با لباس راحت، سرشان را روی شانه‌شان گذاشته‌اند و جلوی اتاق419 صف کشیده‌اند.

یکی، دوتایشان هم به دیوار تکیه داده و «اُمبه» نشسته بودند. خبرنگار پیر همچنان می‌رقصید. جست‌و‌خیز می‌کرد. مشتلق می‌خواست. «پاگشا» می‌طلبید. هنوز تپش قلب بی‌صاحب‌مان،‌ آرام نشده بود. چیزی نمی‌گفت. کله‌اش داغ هم نبود، راستش. دوستمان برایمان نمک‌ آورد که نوک انگشت‌مان را خیس کنیم و بزنیم به نمک و بگذاریم توی دهانمان. یک لیوان آب هم آورد. گفت نمک برای ترس خوب است. آب بخورید حالتان جا بیاید.

خبرنگار پیر آن‌قدر چرخید تا خسته شد. عصبی همان‌جا نشسته بودیم که‌ آقا ور بزند و دلیل آن «ساندویچ شادی»(!) را بازگو کند. رفیقمان به زبان آمد که نصفه‌شب، ماه عسل گرفتی که چی؟ زحله‌ترک کردی ما را که چی؟ آخر ور بزن ببینیم چی شده؟ رقصنده، ته راهرو را نشان داد.

گفت یک‌ساعت هم نیست که آمده‌اند از تهران. گفتیم کی؟ گفت «رئیس»، دیگر. گفتیم کدام رئیس؟ اسم مدیر باشگاه را آورد که سریع خودشان را رسانده‌اند منامه، تا تیم را جمع‌وجور کنند. اولین بازی را باخته بودیم. آمده بودند مربی را شبانه اخراج و خودشان تیم را ارنج کنند؛ خودشان که در عمرشان،‌ لگد به گربه و سمور و تیهو نزده بودند!

گفتیم این کجایش مشتلق دارد لندهور کرگدن؟ دیدیم هر خبرنگاری که از جلوی اتاقمان رد می‌شود یک دانه صددلاری گرفته دستش و دارد می‌رود کپه مرگش را بگذارد و بخوابد. هنوز نمی‌فهمیدیم ماجرا چیست. خبرنگار پیر گفت که یاا... دیگر. زود باشید دیگر.

الان تمام می‌شود، دیگر به شما نمی‌رسد. شاید هم نظرشان برگشت و به بقیه ندادند. سریع بروید اتاق‌شان. همه یکی‌یکی می‌روند، ‌یک‌دانه صددلاری می‌گیرند، تعظیم می‌کنند و برمی‌گردند. یاا... دست و صورت‌تان را بشویید و بیایید. گفتم خواب نمانید یک‌وقت، صددلاری بپرد.

توی تیم داشت کودتا می‌شد. آمده بودند همان نصفه‌شبی خبرنگاران را نمک‌گیر کنند. خوفناک هم بودند البته، ترسناک هم بودند البته. وقتی کادوشان را نگیری از فردا جواب سلامت را نمی‌دهند.

فکر می‌کنند که لابد بیشترش را از مربی گرفته‌ای که همرنگ جماعت نشده‌ای. داشتند نصفه‌شب مربی را برمی‌گرداندند تهران. مربی داشت مشت‌مشت قرص می‌خورد. بعد از بازی‌ها، برگشتیم تهران. همه، سرشان را به سرشیر تشبیه کردند.

با صددلار کل و جود این‌ها را خریده بودند. توی مجله‌ای مرجع که شنبه‌ها در‌می‌آمد یک گزارش توصیفی نوشتیم. از مربی دفاع کردیم. به فقدان اهمیت فنی آن‌ها حمله بردیم. یکشنبه زنگ زدند که می‌آییم با گونی می‌بریمت.

جالب این بود که همان مربی‌ای که می‌گفت شرف‌تان را شکر که از حقیقت دفاع کردید، ‌یک‌سال بعد سلام ما را نمی‌گرفت. با همان مدیری که می‌خواست شبانه برگرداندش تهران، دیگر جیک توجیک شده بود!

9

خبرنگار که نباید سلام‌فروشی کند، آدم‌فروشی کند، واژه‌فروشی کند. شما به این حضرات، ‌می‌گویی خبرنگار؟ وقتی شاگرد شوفر جیگرکی، بساز بفروش، راننده مینی‌بوس، بدون کوچک‌ترین اهلیت ادبی و ورزشی، خودکار را می‌لغزاند روی کاغذ سفید مقدس، و هر کدام‌شان هم دوتا کارت ایپز و کلی «کریدیت کارت» و یک توبره ‌ماژیک شیپوری و بلندگوی الکترونیکی(!) دارند و معمولا هم وابسته به باندی هستند،‌ لابد باید بروی صورت‌ آن «روابط عمومی‌چی» میرزابنویس را که عنوان خبرنگاری حرفه‌ای و مستقل(!) را رویش می‌کشد ببوسی.

شماها هم حوصله داریدها! بگذارید یک‌لقمه نان و بوقلمون‌شان را بخورند و صفایی بکنند و دور هم خوش باشند. بالاخره این‌ها هم می‌روند کنار و باد می‌آید! همان بادی که همه ما را می‌رقصاند. و شمس تبریز نیست خوشبختانه که بگوید: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!»

همشهری تماشاگر