تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۴:۱۳

بعد از انتشار کتاب «دا» خیلی‌ها به این واقعیت پی بردند که سینما و ادبیات داستانی جنگ، با واقعیت‌های هول‌آور و شگفت‌انگیز جنگ فاصله بسیاری دارد.

 این فاصله البته پیش از دا، در خیلی از کتاب‌های دیگر هم دیده می‌شد؛ کتاب‌هایی که به خاطرات رزمندگان سال‌های جنگ اختصاص داشت و در آن چیزهایی یافت می‌شد که مو بر تن خواننده راست می‌کرد. اما تا پیش از دا، توجه کافی به این آثار صورت نمی‌گرفت و به‌ویژه عامه مردم و علاقه‌مندان به کتاب و مطالعه، کمتر سراغ‌شان می‌رفتند. این نکته خود البته ریشه در همان «فاصله» دارد. خوانندگان آثار دفاع مقدس به تجربه دریافته بودند که بعضی از کتاب‌هایی که به جنگ می‌پردازد، شعاری، دور از واقعیت‌های جنگ و بیش از اندازه سهل‌گیرانه و سطحی است؛ بنابراین با این پیش‌فرض و تصور قالبی ناشی از تجربه گذشته، نگاه بدبینانه‌ای به این‌گونه از ادبیات داشتند. اما برخی کتاب‌ها که ناگهان به‌صورت یک موج به بازار آمدند توانستند این فاصله را به حداقل ممکن رسانده، به خوانندگان آثار مرتبط با جنگ، جریان واقع‌گرایانه آثار جنگ را نوید دهند؛ کتاب‌هایی چون خاک‌های نرم کوشک، فرمانده من، دا، بابانظر، شنام، کوچه نقاش‌ها،... و «پایی که جا ماند».

البته این آثار در گروه ادبیات داستانی جنگ قرار نمی‌گیرند بلکه همگی خاطره‌اند؛ خاطراتی که از دل جنگ برآمده و به‌صورت مستقیم از زبان رزمندگان حاضر در جبهه‌ها بر کاغذ نشسته‌اند. در این بین البته دا جایگاه ویژه‌ای دارد، زیرا با تبلیغات گسترده‌ای که برای مطرح‌کردن این کتاب صورت گرفت و با همت همه‌جانبه حوزه هنری و انتشاراتش؛ سوره مهر، این کتاب توانست به رکورد خوبی در فروش دست یابد و موجی را در جامعه ایجاد کند. اما پس از دا، چند کتاب دیگر از این دست نظیر بابانظر و شنام هم توسط حوزه هنری منتشر شدند که اگرچه فروش خوبی داشتند اما اصلا نتوانستند موفقیت دا را تکرار کنند. این نکته و نیز کاهش آثار خاطره‌ای تکان‌دهنده سبب شد تا حدودی این عرصه با رکود مواجه شود و تب تند دا بخوابد تا اینکه با انتشار یک کتاب تکان‌دهنده دیگر در این حوزه، یک بار دیگر شرایط دردناک و شگفت‌انگیز جنگ همه را مسحور خود کرد: پایی که جا ماند.

پایی که جا ماند را نیز سوره مهر منتشر کرده است. این کتاب یادداشت‌های روزانه سیدناصر حسینی‌پور است از زندان‌های مخفی عراق. خاطراتی که یک بار دیگر توانسته است مو بر تن مخاطبان خود سیخ کند و همه را از هر گروهی با هر دیدگاهی که باشند، در لحظه‌هایی به گریه اندازد. پایی که جا ماند مثل باقی آثار نظیر خودش، قطور است؛ 680صفحه متن به‌علاوه حدود 50صفحه عکس و سند و مدرک. این کتاب اواخر سال گذشته منتشر شد و خیلی زود به چاپ‌های بعدی و بعدی رسید.

حسینی‌پور ماجرای اسارتش را از ابتدا و مجروحیت، تا انتها و آزادی تعریف کرده است و البته شیرین و خوب هم تعریف کرده است. تصاویر دردناک و به‌یادماندنی، زبان ساده و صمیمی و ماجراهای پرفرازونشیب سبب شده است این کتاب، خواندنی و جذاب از کار درآید. جالب اینکه حسینی‌پور کتاب را به شکنجه‌گرش تقدیم کرده است: «تقدیم به: گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16تکریت. نمی‌دانم، شاید در جنگ اول خلیج‌فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج‌فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سال‌ها در همسایگی حرم‌مطهر جدم، شکنجه کرد. مردی که هروقت اذیتم می‌کرد، علی جارالله، نگهبان شیعه عراقی در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد؛ با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم. به‌خاطر آن‌همه زیبایی‌هایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت، جز زیبایی نبود. و ما رأیت الا جمیلا!»

بخش‌هایی از کتاب پایی که جا ماند

«آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می‌کردند. ساعت مچی آنها را از دست‌شان باز می‌کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آنهایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوای‌شان می‌شد. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی‌ها و چولان‌ها توی آبراه جزیره می‌انداختند. آنها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می‌کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. خیلی عصبی به‌نظر می‌رسید، تکیه‌کلامش «کلکم مجوس والخمینیون اعداءالعرب» بود، چندبار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود 15-10متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود.

نظامی سیاه‌سوخته عراقی کنار جنازه‌ ایستاد و یک‌دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا... (اینجا جای پرچم عراقه)!...

... چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرم‌زاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. هم‌سن و سالم بود. هیکل استخوانی و سیمایی دوست‌داشتنی داشت. انگشتر عقیقی داشتم که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای 4انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت! خواستم دلش را به‌دست آورم. تعجب کرد. دستم که به‌طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر می‌کنم عاطفه‌اش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به‌طرفم آمد و گفت: لا! حرف‌هایم را درست نمی‌فهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم: برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم می‌گیرن! با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش درآورد. می‌ترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازه‌اش بکشانم و پرچم را درآورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا! لا! وضعیتم به‌گونه‌ای نبود که بتوانم 15-10متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم.

به طرف جنازه کرم‌زاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالی‌اش کنم، متوجه نمی‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: ما ادری انت شی گول. (نمی‌دونم تو چی می‌گی). جنازه کرم‌زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالاتنه‌اش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کوبیدند. دیدن این صحنه عذابم می‌داد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. می‌دانستم با آن بدن مجروح، خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمی‌توانم کار خاصی انجام دهم.

خواستم برای اینکه بعثی‌ها به سروصورت غلامی و کرم‌زاده شلیک نکنند، به شکم‌شان پرچم عراق را نکوبند و به آنها جلوی چشمان من بی‌حرمتی نکنند، روی سروصورت و حتی بدن‌شان خاک بریزم. دلم نمی‌خواست جنازه‌های‌شان را درون آب‌های جزیره بیندازند. کشان‌کشان خودم را کنار جنازه کرم‌زاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین می‌کشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالاتنه‌اش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن. نظامیِ مراقبم خیره‌ام شده بود. کنارم حاضر شد و یقلوی را به‌طرفم گرفت. فهمیدم می‌گوید: با این ظرف روش خاک بریز!»