تاریخ انتشار: ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۹

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: در روزگاران کهن ‌اندر حکایت تجربه و کسب تجربه آورده‌اند که...

روزگاری در شهر حکایات، مرد کلاه فروشی بعد از پایان کار بساط خویش را جمع کرده و به سمت خانه‌اش به راه می‌افتد. مسیر خانه این مرد از میان جنگلی زیبا بود.


 مرد کلاه فروش  بسیار خسته بود و میان راه تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند. به همین خاطر، کلاه‌ها را کناری گذاشت و زیر سایه درختی به خواب رفت.

 وقتی بیدار شد، متوجه شد که از کلاه‌ها خبری نیست. به همه طرف نگاه کرد هیچ ندید. وقتی به بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون دید که کلاه‌های او را برداشته و بر سر گذارده‌اند.

کلاه فروش درمانده با خود فکر کرد؛ چگونه کلاه‌ها را از آن میمون‌های شیطان پس بگیرد.

در حال فکر کردن، سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که‌ میمون‌ها هم از او تقلید کرده و کلاه‌ها را از سرشان برداشتند.

در همان زمان به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند و پرت کرد. میمونها هم کلاه‌ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه‌ها را جمع کرد و روانه خانه شد.

سالها بعد نوه او هم کلاه‌فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه‌اش تعریف و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد، چگونه برخورد کند.

روزی از روزها نوه‌ پیرمرد کلاه فروش نیز گذرش به همان جنگل افتاد و رفت تا پای درختی استراحت کند.

از قضا وقتی از خواب بیدار شد، دید همان اتفاق پدر‌بزرگ برای او افتاده است. او هم با اطلاعات پدربزرگش شروع به خاراندن سرش کرد.

میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت. میمون ها هم همان کار را کردند. در آخر کلاهش را برروی زمین انداخت ولی میمون‌ها این کار را نکردند.


یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه پسرک را برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می‌کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

در حکایات ما پدربزرگ و مادربزرگ‌های بیشماری نقش آفرینی می‌کنند. آنها دنیای از تجربه و محبت هستند.

آنها داستانها و حکایات بیشماری برای ما نقل خواهند کرد...

 

منبع: همشهری آنلاین