تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۳:۵۷

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: اندر حکایت کمک کردن به هم نوع نقل شیرینی روایت کرده‌اند که....

روزگاری نه چندان دور، مردی روستایی اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.


بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. چرا که بی نهایت این اسب را دوست داشت.


باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.


او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور خواهد کرد و می دانست رسم مردانگی و انصاف این است که به درمانده و بیمار مانده در راه کمک می کنند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی و دلسوزی از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و بعد از احوال پرسی و دلجویی از او پیشنهاد کرد،  او را به نزد حکیم  ببرد.

 


مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به همین خاطر به او کمک کرد که سوار اسب شود. گدای حیله‌گر به محض اینکه روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است.

 فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

صاحب اسب گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی!!

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد و رفت.

خدایا وجدان‌های خواب را بیدار کن...تا حکایت زندگی همچنان زیبا باقی بماند...

منبع: همشهری آنلاین