گروه ورزشی همشهری جوان نیز به مانند گروه‌های دیگر چهره‌ها و پدیده‌های ورزشی سال گذشته را در یک گزارش خلاصه کرده است.

سوپرگراندو

تردید نکنید که او پدیده اول ورزش ایران در سال 85 بود.کافی است سال گذشته
 همین روزهایش را به یاد بیاورید.

در فاصله چند کیلومتری شهر منچستر و در لابه‌لای انبوهی از درخت‌ها و مزارع سبز، استادیوم «ری‌بوک»، زیبایی خاصی دارد.

طراحی زیبا و نمای شیشه‌ای این ورزشگاه، برای مسافرانی که از منچستر، راهی شهر کوچک و صنعتی بولتون شده‌اند، حیرت‌آور است.

در تابستان، نمای بیرونی «ری بوک» با انعکاس نور خورشید، چهره‌ای ویژه و استثنایی به خود می‌گیرد، گویی این انعکاس به شهر کوچک و کم جمعیت بولتون نوری دوچندان می‌بخشد.

«ری بوک» در ورودی شهر بولتون قرار دارد و از چند کیلومتری، قابل رؤیت است. همانند اغلب استادیوم‌های انگلیس، این ورزشگاه طراحی جدید و جالبی دارد؛ مثل یک توپ گرد شیشه‌ای که نیمی از آن در زمین فرو رفته.

تکه‌های شیشه‌ای که به هم متصل شده، این شباهت را بیشتر کرده. در فاصله چند متری این ورزشگاه بزرگ و غول آسا، استادیوم دیگری مشاهده می‌شود؛ ورزشگاه خانگی «ریدینگ» که تحت‌الشعاع زیبایی «ری بوک» قرار گرفته.

ریدینگ در فصل جاری توانست به لیگ برتر صعود کند و حال، رقابت شدیدی بین آن‌ها و تیم همشهری یعنی بولتون وجود دارد؛ هرچند «سفیدها»، به دلیل سابقه و قدرت بیشتر، هنوز خطری از جانب ریدینگ احساس نکرده‌اند.

طرفداران بولتون در مقایسه با تیم همشهری، بسیار بیشتر هستند؛ چون در انگلیس برای همه شناخته شده‌اند. بولتونی‌ها تعصب خاصی نسبت به تیمشان دارند و در لابه‌لای آن‌ها آشوبگران، گاهی اوضاع را تحت کنترل می‌گیرند. شاید هنوز پیغام‌های تهدیدآمیز هولیگان‌های بولتون در آستانه سفر تیم ملی به انگلیس و دیدار دوستانه با سفیدها در خاطرتان باشد.

در مقایسه، ریدینگی‌ها طرفداران آرام‌تری دارند. با این همه در شمال انگلیس، فوتبال در خون مردم است. در کنار شهر بزرگ و صنعتی منچستر، به فاصلة زمانی اندک، شهرهای کوچکی قرار دارند که سرگرمی اصلی مردمشان فوتبال است.

در روزهای آخر هفته آن‌ها به استادیوم‌ها می‌روند تا از تیم محبوب خود حمایت کنند و در این حالت، تعصب ویژه‌ای نسبت به باشگاه شهر خود دارند. پس اصلا عجیب نیست که بولتون و تیم‌های شمالی انگلیس، همواره طرفداران جنجالی و متعصب‌تری داشته باشند.

حالا در خارج از مرزهای این کشور و به فاصلة چند هزار کیلومتری، بولتون طرفداران خاصی پیدا کرده. حضور آندرانیک تیموریان در این باشگاه، ایرانی‌ها را راغب ساخته، همواره پیگیر وضعیت بولتون باشند؛ تیمی که در سال‌های اخیر کم‌کم اوج گرفته و در رده‌های بالای لیگ برتر قرار دارد...
 
یک روز قبل از دیدار حساس بولتون و آرسنال، ورزشگاه ری‌بوک، بیست و چهار ساعت بعد، میزبان این بازی بزرگ خواهد بود. برد می‌تواند هر یک از دو تیم را به مراحل پایانی جام اتحادیه سوق دهد. حساسیت این دیدار بزرگ، خبرنگاران روزنامه‌ها و گزارشگران رادیو و تلویزیون را از شهرهای مختلف به بولتون کشیده است.

قرار، ساعت ده صبح است؛ طبقة دوم ورزشگاه «ری بوک»، اتاق کنفرانس مطبوعاتی. اغلب خبرنگاران به محض این‌که وارد شهر بولتون می‌شوند، بدون مکثی به سمت استادیوم خانگی سفیدها می‌روند.

مسؤول روابط عمومی باشگاه بولتون که شخصی خوش‌برخورد است، همه را به سوی اتاق موردنظر راهنمایی می‌کند. درست لحظه‌ای که اغلب خبرنگاران روی صندلی خود لم می‌دهند، سام آلاردایس، سرمربی بولتون با چهره‌ای خندان و کت و شلواری اتو کشیده وارد می‌شود. به سوی خبرنگاران می‌آید. با همه دست می‌دهد و خوش و بش می‌کند.

در انگلیس اغلب می‌گویند او خوش‌برخوردترین سرمربی لیگ برتر است و در آن صبح سرد برای این‌که این موضوع را ثابت کند، خودش برای خبرنگاران قهوه می‌ریزد. آلاردایس، با همه شوخی می‌کند و سپس پشت صندلی، مقابل همه می‌نشیند.

اما هنوز یک جای خالی وجود دارد. صندلی کناری آلاردایس متعلق به آندرانیک تیموریان است، اما او تأخیر دارد. قبل از شروع کنفرانس زنگ گوشی مترجم آندو به صدا در می‌آید: «من تو راهم و چند دقیقه دیگه می‌رسم. از طرف من معذرت‌خواهی کن...» برای همه جالب است.

از میان ستارگان بولتون، مسؤولان این باشگاه در کنفرانس مطبوعاتی پیش از دیدار بزرگ، آندو را دعوت کرده‌اند. به فاصلة چند دقیقه از تماس او، پسری خوش‌برخورد با لباس و شلوار گشاد، وارد می‌شود. در این فاصله، آلاردایس پاسخ خبرنگاران را داده و دقایقی دیگر، استادیوم ری‌بوک را ترک می‌کند.

او حرف‌های جالبی در مورد بازی فردا شب می‌زند و می‌گوید امیدوار است آرسنال را شکست دهند. در طول کنفرانس، آلاردایس چهره خندان خود را حفظ می‌کند و گهگاهی با شوخی‌های خود همه را می‌خنداند، درست مثل آندو که سعی می‌کند شادابی خاصی به کنفرانس ببخشد. بعد از خروج آلاردایس، نوبت به تیموریان می‌رسد.

او و مترجمش پشت به تبلیغات نایکی، برابر خبرنگاران و کنار پنجره‌ای که در بیرون آن، داخل ورزشگاه ری‌بوک نمایان است، می‌نشینند. خبرنگاران چند شبکه تلویزیونی از جمله Sky و چند روزنامة مطرح انگلیس در اتاق حضور دارند.

آن‌ها سؤالات بی‌شماری از هافبک ایرانی می‌پرسند؛ از خودش، این‌که چطور یک بازیکن مسیحی برای ایران بازی می‌کند، از تیم ملی ایران، وضعیت بولتون و سؤالاتی دیگر. آندو جواب تک‌تک سؤالات را می‌دهد و در طول مصاحبه با نوع برخوردش بارها خبرنگاران را وادار به خنده می‌کند. او دو بار به مترجمش می‌گوید تمام جملاتش را ترجمه کند و حتی یک کلمه از حرف‌هایش را جا نیندازد!
 
سام آلاردایس در لابه‌لای سؤالات مختلف در مورد بازی فردا شب برابر آرسنال، رو به خبرنگاری می‌گوید: «از همان اول حدس می‌زدم ایرانی باشید.» و سپس لبخندی می‌زند. این برای اولین بار است که سام به طور مفصل در مورد آندو، ستاره‌ای که نام خود را بر سر زبان‌ها انداخته، حرف می‌زند. سؤالات، زیاد است. آلاردایس اما اهل طفره رفتن نیست...

  •  آقای آلاردایس! دوست داریم در مورد آندو صحبت کنید؛ از این‌که چه وضعیتی دارد.

اول از همه باید بگویم که خوشحالم این بازیکن بااستعداد را جذب کرده‌ام. ما بازی‌های او را در جام جهانی دیدیم و به درخواست من، باشگاه آندو را جذب کرد. من به آینده او خیلی امیدوار هستم. جای پیشرفت زیادی دارد. آندو سرشار از انگیزه است و می‌تواند در آینده به بازیکن بزرگی تبدیل شود.

  •  شما در نیم فصل اول به آندو بازی نمی‌دادید، اما ناگهان نظرتان نسبت به او تغییر کرد. این چه دلیلی داشت؟

آندو در تمرینات، خودش را نشان داد و مرا وادار کرد که در جام حذفی به او بازی دهم. مقابل دونکستر دو گل زیبا زد و من همان جا فهمیدم که در موردش اشتباه نکرده‌ام. در واقع آندو از فرصتی که در اختیارش گذاشتم، استفاده کرد و خیلی خوب خودش را نشان داد. او در مقابل فولهام هم بازی خوبی انجام داد و حالا مرا متقاعد ساخته که به او بیشتر بازی دهم.

  •  در مورد آندو بیشتر صحبت کنید،  او چه ویژگی‌هایی دارد؟

البته، باید به این نکته اشاره کنم که فیزیک مناسبی دارد. قدرت بدنی‌اش فوق‌العاده است و علی‌رغم دوندگی زیاد، کمتر خسته می‌شود. همان‌طور که می‌دانید ما فوتبالی فیزیکی و قدرتی بازی می‌کنیم و آندو در طول تمرینات، نشان داده که از این نظر هیچ مشکلی ندارد. او تا این‌جا مرا راضی کرده و امیدوارم همیشه آمادگی خود را حفظ کند.

  •  آقای آلاردایس! حتما می‌دانید با حضور آندو، بولتون در بین ایرانی‌ها طرفدار پیدا کرده. این مسأله را می‌دانستید؟

(کمی مکث، انگار که برایش جالب است.) من این را نمی‌دانستم، اما حالا که گفتید، بسیار خوشحالم. شاید در آینده ما یک ایرانی دیگر هم به خدمت بگیریم. چون برای بولتون بسیار مهم است که در خارج از مرزهای انگلیس هم هوادار داشته باشد.
 
سام آلاردایس بعد از سؤالات خبرنگاران، مقابل دوربین‌های تلویزیونی می‌ایستد و حرف‌های آخر را می‌زند. قبل از خروج او، آندرانیک تیموریان وارد می‌شود، ورود او باعث به وجود آمدن موج دوباره سؤالات  می‌شود، اما اتفاق اصلی بعد از کنفرانس مطبوعاتی می‌افتد.

حضور یک خبرنگار ایرانی در ورزشگاه «ری‌بوک»، آندو را سرذوق می‌آورد و به درخواست او، هر دو در استادیوم زیبا و خوش‌رنگ شهر بولتون قدم می‌زنند. آندو می‌گوید: «فکر نمی‌کردم حالا حالاها خبرنگاران ایرانی بیایند این‌جا.» هوا بسیار سرد است و تیموریان می‌گوید ممکن است سرما بخورد: «اگر سرما بخورم بازی آرسنال را از دست می‌دهم...» پس جای مکث نیست.

اولین جمله‌ای که آندو در شروع مصاحبه می‌گوید این است: «بسیار خوشحالم که توانستم در لیگ برتر بازی کنم. این یک آرزوی بزرگ بود.» قبل از این‌که مصاحبه، حالت جدی‌تری به خود بگیرد، عکاس روزنامه «میرر» وارد معرکه می‌شود و از آندو چندین عکس می‌گیرد. از او می‌خواهد ژست‌های مختلفی بگیرد و تیموریان مثل بازیکنان حرفه‌ای ژست می‌گیرد. سپس نوبت می‌رسد به خوش و بش با مسؤولین ورزشگاه.

 آخرین بررسی‌ها‌ از زمین «ری‌بوک» صورت می‌گیرد و مسؤولان با مشاهدة آندو به سمت او می‌آیند تا حال و احوالی بپرسند. آندرانیک می‌گوید: «این‌جا همه با من خوب هستند. زندگی راحتی دارم. آن اوایل خیلی اذیت می‌شدم، ولی الان شرایط عادی شده. باشگاه خانه داده و خیلی خوب به من می‌رسند. بیشتر وقت‌ها سر تمرین هستم و گهگاهی به دوستان و اقوامی که این‌جا دارم، سر می‌زنم. اگر حوصله‌ام سر برود، مطالعه می‌کنم و گشتی در اینترنت می‌زنم تا جدیدترین خبرها را بخوانم.»

این شرایط آندو در خارج از زمین است. او در تمرینات بولتون هم هیچ مشکلی ندارد، هیچ مشکلی. «از همه چیز راضی هستم. بازیکنان بولتون با من خوب هستند و توانسته‌ام با اغلبشان ارتباط برقرار کنم. الان دست و پاشکسته انگلیسی حرف می‌زنم، اما فکر کنم تا سه ماه آینده دیگر مشکلی نداشته باشم.» یکی از چیزهایی که توانسته به آندو کمک کند، حضور بازیکنان پرتعداد غیرانگلیسی است. در حال حاضر، تنها دو بازیکن انگلیسی در این تیم حضور دارند و بقیه از کشورهای مختلف آمده‌اند. آندو می‌گوید: «با اغلب بازیکنان دوست هستم. همیشه آن‌ها را در تمرین می‌بینم. البته در خارج از تمرین معمولا همدیگر را نمی‌بینیم، مگر این‌که باشگاه برنامه‌ای داشته باشد.»

اغلب حرف‌های تیموریان تکراری است؛ حرف‌هایی که بارها در روزنامه‌های ایران زده. او البته در مورد آمادگی بدنی‌اش حرف جالبی می‌زند: جدیدا خیلی غذا می‌خورم! فکر نکنید شکمو شده‌ام، نه. بلکه برای بهتر کردن وضعیت بدنی‌ام نیاز دارم که غذای زیادی بخورم. این‌جا فیزیکی فوتبال بازی می‌کنند و اگر اندام کوچکی داشته باشی، هیچ‌وقت موفق نمی‌شوی ...»

  •  ولی تا این‌جا با همین اندامت موفق بوده‌ای! نه؟

یک بازیکن همیشه باید پیشرفت کند. من هنوز جای پیشرفت زیادی دارم. تازه اول راه هستم و برای تبدیل شدن به یک بازیکن بزرگ، باید خیلی تلاش کنم. وضعیت فعلی برایم خیلی راضی‌کننده نیست. دوست دارم روزی بهترین بازیکن لیگ برتر شوم.

  •  پس کار بسیار سختی داری. این آرزوی خیلی بزرگی نیست؟

فکر می‌کنم در فوتبال هر کاری ممکن است. شاید سخت باشد، اما دست‌نیافتنی نیست.

  •  آلاردایس گفت شاید یک بازیکن ایرانی دیگر جذب کنیم. فکر می‌کنی چه کسی به درد بولتون می‌خورد؟

در ایران استعدادهای زیادی وجود دارد. اما فکر می‌کنم مجتبی جباری می‌تواند در بولتون موفق باشد. سبک بازی او به انگلیسی‌ها شباهت دارد.

 تو یک مسیحی هستی. از این‌که در تیم ملی ایران بازی می‌کنی، چه احساسی داری؟
باور کنید هیچ فرقی نمی‌کند. ما  باید در زمین، فوتبال بازی کنیم. من چه در تیم ملی ایران و چه در بولتون با همه دوست هستم و این دوستی باعث می‌شود راحت‌تر در زمین فوتبال با هم کنار بیاییم.

  •  یک سؤال در مورد تیم ملی، با امیر قلعه‌نویی می‌توانیم موفق باشیم؟

ما شروع خوبی داشتیم. سوریه، کره و امارات را بردیم. قلعه‌نویی مربی خوبی است و می‌تواند موفق باشد. با او هیچ مشکلی ندارم و معمولا با هم در تماسیم. ایران در جام ملت‌ها قصد دارد قدرت واقعی خودش را نشان دهد. بعد از جام جهانی که اوضاع تیم ملی واقعا به هم ریخته بود، دوباره شرایط به حالت عادی بازگشته و این می‌تواند باعث موفقیت ما شود...

حالا وقت آن رسیده که گراندو ورزشگاه ری‌بوک را ترک کند. این لقبی اســت کــــه هم‌تیمی‌هایش به او داده‌اند. ترکیبی از گراند و آندو که می‌شود آندوی بزرگ معنی‌اش کرد. او بیست و چهار ساعت بعد مقابل آرسنال بازی می‌کند و اتفاقا نمایش خوبی ارائه می‌دهد. اما در نهـــایت بولتون سه بر یک شکست می‌خورد تا رؤیای آن‌هـا برای صعود به مراحل نهایی پـــرپر شود.

بهترین خاطره‌ام لگد توی صورت فیگو بود
جماعت هر سال که می‌گذرد قد می‌کشند، بزرگ می‌شوند و دماغشان سربالا می‌رود، اما حسین کعبی همانی است که قبلا بوده. بعد از گذشت بیست و سه سال هنوز دوازده‌ساله تشریف دارند و سنشان به تیم نونهالان هم می‌خورد. حسین در سالی که تمام شد، دو حرکت اساسی کرد؛ اول ریشش را مدتی مدل ستاری ـ‌ قلیچی ـ پروفسوری ـ‌ لنگری زد و دوم خودش را به برق متصل ساخت تا موهایش سیخ سیخی شود! «فکر کردم نیاز به یک تغییر دارم. آمدم تهران ریش‌هایم را تراشیدم، اما موهایم را میکروسکوپی (همان میکروبی خودمان را می‌گوید!) زدم.»

  •  باب خوش‌تیپ!

بابا، هر کس جلوی ما را می‌گرفت، می‌گفت بیگودی زدی؟! خسته شده بودم. رفتم آرایشگاه گفتم مدل جدید چیست؟ گفتند سیخ‌سیخی!

  •  چهارشنبه‌سوری کجایی؟

نمی‌دانم. شاید تهران باشم. به‌زودی می‌آیم سر تمرین پرسپولیس.

  •  اهل ترقه و نارنجک و بمب و از این چیزها هستی؟

می‌‌‌ترسم. ترقه‌بازی خیلی خطرناک است. بچه که بودم برادرم یکی از این ترقه‌ها را گذاشت تو جیبم که ترکید و شلوارم را پاره کرد. از آن‌وقت ترقه‌بازی را کنار گذاشتم وگرنه قبلش تو کار پخش مواد محترقه بودم!

  •  عیدی هم می‌دهی؟

آره. هر سال به برادر و خواهرم عیدی می‌دهم. سعی می‌کنم یک یادگاری بدهم که برای همیشه بماند.

  •   تو هم که سنی نداری؟

الان بیست و سه سال‌ام است.

  • پس چرا برای تیم امید بازی می‌کنی؟

گفتند بیا، من هم رفتم. حالا تو هم گیر دادی به سن‌ها!

  •  بهترین عیدی که گرفتی، یادت هست؟

ده هزار تومان پول. نیم ساعته، کلکش را کندم.

  •  از سال 85 چه خاطراتی داری؟ هم خوبش را بگو و هم بدش را.

(خنده) لگدی که زدم توی صورت فیگو بهترین خاطره‌ام بود! بدترین خاطره‌ام رفتن به امارات بود. عجب اشتباهی کردم. عین قناری در قفس اسیر شدم!

هندبال، موفق‌ترین ورزش تیمی 1385
دستتان درد نکند

در ورزش فوتبال زدة ما، انگار آوردن اسمشان را هم «هند» می‌گیرند. وقتی به رئیس فدراسیون‌شان زنگ می‌زنی و می‌گویی همشهری جوان، به‌عنوان یکی از چهره‌های ورزشی 85 انتخابت کرده، یکه می‌خورد: «اشتباه نشده؟»

برو بچه‌های «دستش ده» - بخوانید هندبال – مثل بچه‌های «دریبل تو گل» (یا فوتبال فارسی) در دوحه برنز آوردند، اما طلای فوتبال بازی‌های آسیایی را هم اگر دشت می‌کردیم، جلوی برنز بی‌سابقة هندبال بزرگسالان، برنز تیم ملی جوانان و قبل‌تر طلای نوجوانان، رنگی نداشت.

این طور که «علیرضا رحیمی»، رئیس فدراسیون هندبال برای ما تعریف کرده، باید این برنز را که اولین مدال ملی بزرگسالان ایران هم هست، کپی برابر اصل کرد و به آموزش و پرورش داد، چرا؟ به این دلیل: «هندبال در ایران یک رشتة آموزشگاهی محسوب می‌شود. نشان به آن نشان که تمام مربیان هندبال، خودشان آموزش و پرورشی هستند.» 

حالا گرفتید چرا از اول گفتم «دستش ده»؟ چون پدرها و مادرها هر وقت خاطرات ورزشی دوران مدرسه را دوره می‌کنند، طوری حرف می‌زنند که انگار آن موقع جز همین «دستش ده» که احیانا با کیف و کتاب هم بازی می‌شده، ورزش دیگری اختراع نشده بوده است. هندبالی‌ها اعتراف می‌کنند که «موفقیت‌های اخیر، اسکلتی سی‌ساله دارد.»

یک عده دیگر هم درآمده‌اند که «یک نسخة برابر اصل دیگر از برنز دوحه را بدهید به اصفهانی‌ها.» لابد به‌خاطر این‌که اسکلت تیم ملی را بازیکنان سپاهان نوین و اسکلت‌ فدراسیون را همشهری‌های رئیس اصفهانی تشکیل می‌دهند. البته «یوری کلیف»، سرمربی تیم، قطعا از میدان سرخ مسکو آمده‌اند میدان نقش جهان.

امسال سپاهان نوین، غیر از سهمی که در برنز بزرگسالان ملی‌پوش و طلای نوجوانان داشت، خودش هم در باشگاه‌های آسیا به افتخاراتی رسید. بعد از فوتبال و والیبال، حالا کم‌کم لژیونرهای هندبالیست آفتابی می‌شوند. «هانی زمانی» راهی آن طرف آب شده و بعد نوبت «استکی»، اعجوبة هجده سالة سپاهان است که با سبکی اروپایی و سه مدال آسیایی، همراه تیم‌های ملی نوجوانان، جوانان و بزرگسالان، ستاره های پرادعای فوتبال را شرمنده کرده است.

«رحیمی» که خودش فوتبالیست سپاهان بوده، مدیریت ورزش را از پروژه احداث ورزشگاه نقش جهان شروع کرد و حبسش را هم کشید. وقتی بیرون آمد بعد از بازی‌های بوسان قول داد هندبال را متحول کند. دستش درد نکند.

دوپینگ یا ابوالفضل
یکشنبه دوم مهر ماه 1385روز انجماد عرصه پولاد سرد بود. در میان بهت همگان، فدراسیون جهانی وزنه‌برداری (IWF) اعلام کرد جواب آزمایش دوپینگ 9 تن از یازده وزنه‌بردار تیم ملی ایران که عازم مسابقات جهانی دومینیکن بودند، مثبت است.

اما در حقیقت روز سیاه وزنه‌برداری ایران دو هفته پیش از آن بود؛ روزی که نماینده‌ای از آژانس بین‌المللی مبارزه با دوپینگ، به شکل سرزده به کمپ تیم ملی وزنه‌برداری آمد و از همة ملی‌پوشان از رضازاده گرفته تا نائیج، تست دوپینگ گرفت.

می‌گفتند آن روز وزنه‌برداران ما چهره‌های غریبی داشتند. تا روز اعلام نتیجه، قهرمان اردبیلی به جای دویست و پنجاه کیلو فولاد سرد، وزن انتظارات تمام ملت را روی سینه‌اش تحمل می‌کرد، اما روز سیاه وزنه‌برداری، روز اثبات صداقت و پاکی مردی بود که تنها با «یا ابوالفضل» دوپینگ می‌کرد و بس.

از بین تمام دست‌پرورده‌های ایوانف، سرمربی بلغار تیم ملی و همسر شیمی‌دان‌اش، تنها دو نفر، شامل حسین رضازاده سربلند از آزمایش دوپینگ بیرون آمدند. وزنه‌برداری، پیش از فوتبال به محاق محرومیت رفت، در نهایت، رئیس فدراسیون جهانی به همتای ایرانی‌اش، افشارزاده لبخندی زد و ایران توانست حکم حضور یک نفره‌اش در مسابقات دومینیکن و سپس بازی‌های آسیایی دوحه را بگیرد. رهاورد هرکول ایران باز هم طلا بود.

برادر! تو کجایی؟

گزارشگر انگلیسی فریاد کشید: «او دیوید ترزه‌گه است؟» همة ما هم که از دیدن آن صحنه میخکوب شده بودیم، دل‌مان می‌خواست خودمان را گول بزنیم.

کاش یک کلة دیگر، تخت سینة ماتراتزی فرود می‌آمد یا اصلا کاش ماتراتزی با سر به سینة زیزو می‌کوبید. لااقل این شکلی زیدان در حال پرت شدن روی زمین، اسطوره‌اش کامل می‌شد.

چه کسی می‌داند وقتی «زین‌الدین یزید زیدان»، همین اواخر عازم خانة خدا می‌شد، در حریم دوست به خاطر آن ضربة سر طلب بخشایشی کرد یا به خود بالید. برای خیلی از ما فینال یک تصمیم‌گیری دشوار هم بود.

ماتراتزی به زیدان دشنامی داد که از نظر فیفا بلامانع بود. خب، زیدان هم پاسخی داد که حتی از  نظر انسانی هم چندان غیرطبیعی به نظر نمی‌رسید.  هشت سال پیش با آن دو ضربه سری که فرانسه را قهرمان جهان کرد و تابستان گذشته با ضربة سری که در خارج از فوتبال مفهوم دیگری داشت؛ گل یا فول؟

بعید است کسی بتواند به این سادگی موضع‌گیری کند. اگر در خیابان شانزه‌لیزه، یک موسیو زیر گوش یک مادام بزند کارش ممکن است به زندان هم بکشد، اما اگر همین اتفاق در چمن ورزشگاه استادوفرانس بیفتد، قاضی میدان صرفا اعلام یک ضربه کاشته می‌کند با جریمه یک کارت زرد یا حداکثر قرمز.

حرکت زیدان حتی با معیارهای هالیوودی و قهرمان‌‌محور غرب هم قابل توجیه است.  در همین راستا مدال «لژیون دونوری» که شیراک به سینة زیزو الصاق کرد، هزار معنا داشت. اما بعد از مراسم کاخ الیزه، اخوی ما یک مدت گم شد تا این که یک اتفاق مهم دیگر هم برای زیدان رخ داد. نه، منظور، خداحافظی از رئال مادرید و تیم ملی فرانسه نیست.

او زمستان گذشته به سرزمین آبا و اجدادی‌اش در الجزایر برگشت و کمی بعد حج رفت که این آخری در هیاهوی تبلیغاتی کلیپ‌ها، ترانه‌ها، فکاهی‌ها و حتی در بازی‌های رایانه‌ای با مضمون ضربه سر زیدان به ماتراتزی، گم شد. بد هم نشد، می‌توانیم از این به بعد به جای دلتا فورس، «زیزو -ماترا» بازی کنیم .

یک زبان سرخ سرخ!

اوایل به نظر نمی‌آمد سال، سال حاجی باشد. محمد مایلی‌کهن سال 85 را در حالی آغاز کرد که تازه عطای هیأت مدیره پرسپولیس را به لقایش بخشیده بود. او فصل بهار را با انتقاد از فدراسیون دادکان و تیم ملی برانکو سپری کرد و دست آخر حکم تابستانی را صادر کرد.

«دادکان برود!»آن روز خیلی‌ها گفتند حاجی مایلی، باارزش‌ترین چهرة ورزشی و نزدیک‌ترین آدم ورزش به رئیس‌جمهور، گزینة بعدی ریاست فدراسیون است. بعد با ورود مصطفوی مرد مورد احترام مایلی به فدراسیون، خیلی‌ها گفتند گزینة اصلی سرمربی‌گری تیم ملی است، اما حاجی حتی از جلسه خردجمعی هم کنار کشید.

به قول خودش، خودش را تبعید کرد به اهواز و در گرمای 60 درجه خوزستان، جوانان فولاد را تمرین داد. بعد پاییز از راه رسید و حاجی نامه استعفای خودش از سرمربیگری فولاد را نوشت تا درسی بزرگ به همتایان داخلی و خارجی بدهد.

اما گرمی بخش زمستان، انتقاد داغ مایلی‌کهن از سرمربی تیم ملی بود. زبان سرخ سرخ ورزش در یک دوشنبه شب تاریخی، پشت پردة فعالیت‌های سرمربی موقت تیم ملی را افشا کرد.

کسانی هستندکه ادعا می‌کنند بلایی که بر سر امیر قلعه‌نویی آمد و استقلال را از لیگ قهرمانان آسیا حذف کرد، نتیجه طبیعی «آه» مردی است که امیر را برای آخرین بار در سن 35 سالگی به تیم ملی دعوت کرد و آن شب مورد بی‌حرمتی‌اش قرار گرفت.

حتی عده‌ای  از این هم فراتر می‌روند و وضع و حال پرسپولیس را نتیجة دیگر «آه» حاجی می‌دانند. لابد حالا هم نوبت علی‌آبادی رسیده!


دکتری که همه چیز را ترانسفر می‌کند
برای خودش یک پا «راستا پوپولوس» است. همان «هزاردستان» معروف داستان‌های تن‌تن. هیچ دری به روی او بسته نمی‌ماند. هیچ جایی نیست که نتواند پلی بزند و از مادرزاده نشده کسی که او را تحویل نگیرد. البته برعکس «راستاپوپولوس» که با تن‌تن کینه‌توزی داشت، رابطة خوبی با خبرنگارها دارد.

خشایار محسنی یا بهتر بگوییم دکتر خشایار محسنی، پزشک عمومی است. برای همین سریع درد فوتبالی‌ها را می‌فهمد و سوزنش را می‌زند به جایی که باید بزند. حتی رئیس ورزش که رئیس مجمع دو باشگاه آبی و قرمز است هم جرأت ندارد مثل دکتر ما، با آن تیپ تابلو از سر تمرین استقلال برود سر تمرین پرسپولیس و برعکس.

او چند سال با باشگاه‌های آدمیرا واکر و راپیدوین کار کرده و زبان ژاپنی را با چهار کلمة آلمانی، اتریشی، هلندی و اسکاندیناویایی مثل بلبل حرف می‌زند. هنوز چهل سال ندارد ولی کلی مدیر باشگاه و مربی و بازیکن ایرانی و فرنگی توی مشتش هستند. در یک چشم به‌هم زدن آری‌هان را آورد پرسپولیس و بعد در یک چشم بر هم زدن برد تیم ملی کامرون.

عین همین کار را برای الونگ الونگ کرد. برای استقلال می‌خواست گولیت را بیاورد ولی تئودوریونگ و اژونگ اژونگ را آورد.  بایرن مونیخ برای پرسپولیس همان‌ قدر ساده بود که گذاشتن قرارومدار بازی تابستان آیندة آرسنال – استقلال. البته همة این‌ها را خودش گفته، می‌ماند این‌که شما باور کنید یا نه.

کمی چمن بدهید، لطفا!
مثل حسین رضازاده، این یکی بچه غول ورزش ایران هم سینه‌سوختة قیام عاشوراست. احسان حدادی با «یاحسین»(ع)  روی سینه‌اش از مرزهای آسیا فراتر رفته، طوری‌که به قول خودش، میزبانان قطری بازی‌های دوحه، با این‌که در دوومیدانی مدعی بودند ولی طلای پرتاب دیسک را برای او کنار گذاشته بودند.

طلای حدادی در دوحه شیرین بود ولی به اندازة نقرة او در مسابقات جهانی دوومیدانی سروصدا نکرد. فاصله کم بین دو رویداد جهانی و آسیایی باعث شد او فقط برای دشت کردن نخستین طلای پرتاب دیسک ایران بعد از بیست و سه سال به دوحه بیاید و دیگر فکر رکورد زدن نباشد.

وقتی داخل قفس توری چرخید و با فریادی بلند دیسک را 63 متر آن طرف‌تر روی چمن‌ها پرتاب کرد، طلای او مسجل شده بود. پرچم ایران را بالای سر گرفت و به‌رسم قهرمانان، دور افتخار زد که پلیس قطر از حسادت جلوی او را گرفت و دوربین شبکة الجزیره رویش را برگرداند.

حدادی دوومیدانی و پرتاب دیسک رااز سنین نوجوانی تحت نظر «ویکتور گوتور ایوانوویچ»،‌ مربی برجستة اوکراین آغاز کرد. حتی با او به مراکز تمرین اوکراین رفت و زبان اسلاوی را به عشق مربی‌اش یاد گرفت. «ایوانوویچ» که مربی رقیب قطری او بود، پس از قهرمانی احسان کنارش رفت و پیروزی او را تبریک گفت و سهم خود را از طلای شاگرد سابق گرفت: «سبک پرتاب تو من را یاد دوران جوانی خودم می‌اندازد.»

احسان بعد از بازگشت،  گفت: «در ایران هر زمینی که می‌روم نمی‌گذارند تمرین کنم چون همة زمین‌های چمن برای فوتبالیست‌هاست.» تصورش را بکنید اگر 70 متر چمن به احسان می‌دادند، رکوردش چه جهشی می‌کرد.

برادر برنز، خواهر برنز
خواهر کوچولوی قهرمان تکواندوی جهان، اوایل پنهانی کلاه تکواندوی هادی ساعی را سرش می‌گذاشت و هوگوی او را می‌بست و ادای برادرش را در می‌آورد.

مهروز می‌خواست تکواندوکای حرفه‌ای شود و هادی مخالف سرسخت‌ این کار بود. معلوم نیست این خواهر و برادر برای این‌که هر کدام حرفشان را به کرسی بنشانند، چند راند به هم مشت و لگد زده‌اند و چقدر از وسایل خانه را خرد و خاکشیر کرده‌اند.

خلاصه مهروز حرفش را به کرسی نشاند و هادی شد معلم سرخانة او. سرانجام سال 79 خانوادة ساعی عضو جدیدی به تکواندو معرفی کرد و کمتر از دو سال بعد مهروز ساعی، قهرمان بانوان ایران بود و مثل برادرش عضو کلیدی تیم ملی.

اوایل خاله‌زنک‌ها پچ‌پچ می‌کردند که: «خب، باید هم برنده‌اش کنند، خواهر ساعی را برنده نکنند، کی را برنده کنند؟» اما روزی رسید که خواهر ساعی برنز جهانی کره جنوبی، نقرة بانوان کشورهای اسلامی و برنز مسابقات تایلند را به گردن آویخت.

او قبل از دوحه، شکایت داشت که چرا نمی‌گذارند او و هادی که محرم هم هستند با هم تمرین کنند. البته سر هادی‌خان هم شلوغ‌تر از این حرف‌ها بود.

کاندیدای ائتلاف اصلاح‌طلبان برای شورای شهر، بدجوری با بچه‌محلشان علیرضا دبیر کری داشت. علاوه بر این، ساعی مصدوم هم بود.

 حتی قبل از اعزام مصاحبه کرد و گفت: «از ناحیة رباط پا مصدوم هستم و قول طلا نمی‌دهم.»

از ما نشنیده بگیرید ولی می‌گویند ساعی بزرگ بین راندهای مبارزاتش در دوحه، مدام با موبایل در جریان حال و احوال مردم حوزة انتخاباتی‌اش بود. این فرصتی بود برای مهروز تا از برادرش جلو بزند.

آویختن کفش‌ها در فرمول یک
همه‌تان می‌دانید که شوماخر در زبان ژرمن‌ها به معنی «کفاش» است. پس با این‌که میشائیل‌خان شوماخر با کمتر از فراری و جت اختصاصی جایی نمی‌رفت و خلاصه مثل خیلی از ما پیاده نبود، اما می‌توان استثنائا در مورد او با عنوان «آویختن کفش‌ها» در سال گذشته صحبت کرد.

البته پرافتخارترین راننده فرمول یک با 7 دوره قهرمانی، یک‌جورهایی هم فوتبالی حساب می‌شود، چون عمویش تونی شوماخر، دروازه‌بان یاغی آلمان بود و خودش هم یک گوش راست پا به توپ.

خلاصه این شوفر مشدی و بامرام و با اخلاق تیم فراری که سفیر یونیسف هم هست باید یک روزی دستی را می‌کشید.

البته «رالف»شان هنوز پا به پدال است. مهم‌ترین نکته این بود که شوماخر بزرگ یک گراندپری مانده به آخر فصل 2006 فرمول یک، هنوز در 37 سالگی رقیب اصلی آلونسوی اسپانیایی به حساب می‌آمد که سر پیچ یکهو فراری‌اش یاتاقان زد.

تا امروز او سالی 100میلیون دلار درآمد داشت. پس نگران دوران بازنشستگی نیست و می‌تواند یک سمند ثبت‌نام کند که روزها بیکار نباشد.

گارد گرفتن جلوی سیما

این یل کرمانشاهی، یکی از چهره‌های ویژه دوحه بود؛ بوکسوری که داخل رینگ همان‌قدر بی‌پرواست که جلوی دوربین رسانه‌ها. علی مظاهری پیش از مبارزة فینال، به خبرگزاری‌ها گلایه کرد که انگار قرار نیست مبارزة حساس او برای طلای دوحه از سیما به‌طور مستقیم پخش شود.

با این حرف، سازمان صدا و سیما و جامعه به ولوله افتادند و بحث قدیمی منع پخش زندة تصاویر مشت‌زنی که هنوز سمبل ینگة دنیا به حساب می‌آید، دوباره زنده شد.

به هر حال شبکة سه مبارزة فینال مظاهری در دستة سنگین‌وزن 91 کیلو را پس از این‌که از طلای او مطمئن شد، با ده دقیقه تأخیر پخش کرد، ولی او دست‌بردار نبود و وقتی با آن هیبت قهرمانانه و صورت بچگانه از رینگ بیرون آمد، دوباره جلوی دوربین سیما به گلایه‌هایش ادامه داد.

این بار مثل این که مهندس علی‌آبادی نیم ساعت قبل از شروع فینال مظاهری، سالن عظیم اسپایر را ترک کرده بود و از بوکس، فقط برنزهایش  را دیده بود.

اما قهرمان رینگ دوحه هنوز به خبر سازی‌هایش ادامه می‌دهد. او که بعد از «ایوب قوشچی»،‌ مشت‌زن طلایی بازی‌های آسیایی هیروشیمای 94، اولین بوکسور طلایی ما پس از دوازده سال بود، به محض رسیدن پایش به تهران، پرده از مشکلات این ورزش در ایران برداشت.

جوان کرمانشاهی که دانشجوی تربیت بدنی دانشگاه بروجرد است گفت: «بیکارم و از خانواده‌ام خجالت می‌کشم. هنوز از پاداش سازمان هم خبری نیست.» او تا آخر سال بدون تیم مانده بوده و تازه وقتی سر حقوق سالانة سه‌ونیم میلیون تومانی با تیم ایران خودرو به توافق می‌رسد، کاشف به عمل می‌آید که این بالاترین حقوق لیگ برتر بوکس برای یک فصل مشت‌خوردن و مشت‌زدن است که یک دهم قرارداد یک فوتبالیست درجه 3 هم نمی‌شود.

من‌درد، تو سرد ، فقط یه تک‌پا برگرد!
آخرین سکانس مستند داستانی «پیاده‌روهای واراژدین»، ‌صحنه‌ای دارد که به قدر کافی گویاست. برانکو در آلمان پس از حماسة آنگولا موقع بیرون‌آمدن از هتل «فردریش هافن»، سوار ماشین کوپه گمالوویچ می‌شود (همان رفیق ارزانی که به استقلال قالب کرد) و وقتی دارد با خبرنگاران بای بای می‌کند، طوری نیش‌اش باز است که...

 در وصف کلاس مربیگری «تاناس» همین بس که بعد از چهار سال نشستن روی نیمکت تیم ملی ما و تشریف‌فرمایی به جام جهانی به‌عنوان تماشاچی،‌ وقتی با ادعای دریافت پیشنهادهای قلمبه و سلمبه از باشگاه‌های فرانسوی و آلمانی و تیم‌های ملی کره‌جنوبی، مصر، چین و عربستان و چند کشور دیگر برمی‌گردد، در کرواسی اول شش‌ماه خانه‌نشین می‌شود و آخر هم از نیمکت «دیناموزاگرب» سر درمی‌آورد.

یعنی پنج سال قبل که می‌آمد تهران، همین دینامو را هم به او نمی‌دادند؟ تازه برانکو «دیناموزاگرب» را در صدر جدول لیگ کرواسی تحویل گرفته و بعید است یک‌دهم 5/1 میلیون دلاری که از ما گرفت را به او بدهند.

مربی قبلی نتوانست دینامو را به اروپا ببرد و آقا زرنگه پرید وسط و گفت: «من می‌توانم.» شش هفت ماه دیگر اگر دیدید دوباره با استاد مصاحبه کرده‌اند و ایشان برای ایران دلتنگی فرموده‌اند، تعجب نکنید.جای دیگری که مارمولک‌بازی آقای «ایوانکوویچ» قلمبه می‌شود، آن‌جاست که نزدیکان او فاش می‌کنند برانکو فارسی می‌فهمیده ولی به دروغ خودش را به کر و لالی می‌زده.

حالا تصورش را بکنید اگر برگردد در همان فرودگاه مهرآباد،‌ متوجه چه جملات عاشقانه‌ای می‌شود. روزی که همراه تیم ملی با هواپیمای لوفت هانزا عازم آلمان بود و فلنگ را می‌بست، ‌خلبان آلمانی از کابین می‌گوید:‌«خوشحال‌ام که خلبان هواپیمای تیم ملی ایران هستم.» برانکو هم که این جمله را می‌شنود، به محض تیک‌آف به دادکان می‌گوید: «حالا تازه احساس می‌کنم که سرمربی تیم ملی هستم چون داریم به آلمان پرواز می‌کنیم.»

یک ربع اختلاف عمر
سه چهارشب مانده بود ‌بازی‌های دوحه تمام شود.  که یکهو دوقلوهای افسانه‌ای کاراته پیدایشان شد؛ حسن و حسین روحانی با پنج کیلو اختلاف وزن، دو تا از سه مدال طلای باورنکردنی کاراته را به نام ایران ضرب کردند و ظرف یک شبانه‌روز، وضع کاروان ورزشی ایران از این‌رو به آن‌رو شد.

دوپونت و دوپونط 23 ساله اهل زنجان، همه‌چیزشان در سبک مبارزه تا سابقة نینجابازی و از کارمندی شرکت نفت تا وضعیت تأهل، کپی همدیگر است. همه‌چیز به جز قیافه و اخلاق و رفتارشان! با این‌که مثل دوقلوهای به هم چسبیده همه جا همدیگر را اسکورت می‌کنند، کسی تا آشنایی قبلی نداشته باشد، متوجه دوقلوبودنشان نمی‌شود.

بزرگ‌ترین افتخارشان وقتی بود که در بازی‌های جهانی فرانسه 2003 به فاصله یک ربع دو مدال زرین بر گردن انداختند. البته با حفظ تقدم حسن‌آقا که درست یک ربع از حسین آقا زودتر پا به این دنیا گذاشته!

با این‌که داداش بزرگه 65 کیلو و داداش کوچیکه 60 کیلو می‌زند، اما افتخارات کوچیکه یک خرده سنگین‌تر است.

حسین دو طلا و یک برنز جهانی دارد و حسن یک طلا و یک نقره و یک برنز. اگر قرینگی مدال‌هایشان به هم خورده، به خاطر شکستگی دست داداش بزرگه است.

سر تحویل سال، دوقلوهای افسانه‌ای دست در دست هم طلای المپیک پکن را آرزو می‌کنند و خب، یکی از این‌ها، دوتا حساب می‌شود.

دیواری کوتاه‌تر از دیوار برلین نیست
اگر مزاح می‌کنیم که سال 85 سال کوتوله‌های فوتبال بود، منظورمان تیم ملی خودمان نیست که؛ فقط می‌خواهیم یک کمی به قد و قوارة بهترین بازیکن ایتالیا و اروپا و جهان و کهکشان راه شیری در سال 2006 گیر بدهیم.

با این حال فابیو کاناوارو با یک‌متر و 76 سانت قد، خیلی هم قدکوتاه نیست ولی طفلک از دور این‌طور به‌نظر می‌رسد. پسرک شیطان ناپولی از بچگی‌اش می‌خواست یک روز مارادونا بشود، ولی چون به سی و سه سالگی رسید و نشد، برای این‌که دلش نشکند هرچی جام و توپ و کفش و جوراب و چیزهای دیگر طلایی بود که مارادونا به خوابش هم نمی‌دید، دودستی تقدیم کردند به کاناوارو. در جام جهانی 2006 به قدری برای آتزوری خوب دفاع کرد که در جشن قهرمانی، لقب «دیوار برلین» را به او دادند.

 اما مگر در عالم سیاست، دیواری کوتاه‌تر از دیوار برلین هم بوده است؟ بماند.

دربارة بازی‌های باشگاهی او در سال 85 بهتر است صحبت نکنیم. همین‌قدر بگوییم که الان در رئال شاهکار زده و وقتی به‌عنوان دفاع یوونتوس بهترین بازیکن سال ایتالیا شناخته شد، با این‌که بهترین بازیکن جهان بود، صدای خیلی‌ها درآمد.

حتی عده‌ای اشاره کردند که فیفا و فرانس فوتبال و کمیتة فنی جام جهانی به این خاطر جایزة اول خود را به کاناوارو دادند که او کاپیتان سایر ملی‌پوشان آتزوری بود.

به ‌هر حال، هیچ‌چیز مثل اهدای توپ طلای اروپا به دون‌فابیو، آن هم توسط «مونیکا بلوچی»، چشم حسودان را نترکاند. به‌ویژه که خود کاناوارو بعد از آن در جمله‌ای به یادماندنی راز موفقیت‌هایش را در حاشیه‌ها دانست.

این «فلوید»ها یک چیزی‌شان می‌شود
بابای «فلوید» از دوران نوجوانی او نگران شب و نصفه‌شب، بیرون رفتنش بود. حتی معروف است که یک شب سرد زمستان، وقتی پسرش ساعت یک شب برای تمرین رکابزنی روانه جاده‌های پنسیلوانیا می‌شود، «لندیس» بزرگ تا نیمه راه با ماشین دنبال او می‌رود که مبادا اتفاقی بیفتد.

و سال‌ها بعد،‌ آن اتفاق افتاد؛ قدرتمندترین دوچرخه‌سوار یانکی، معروف به سلطان کوهستان یک سال بعد از «لانس آرمسترانگ» اسطورة رکابزنی آمریکا در تور، در آزمایش دوپینگ «تور دوفرانس» گیر افتاد.

لاندیس از تیم «فوناک»، وقتی همه مدعیان اصلی دور فرانسه 2000 قبلا متهم به دوپینگ شدند، با خیال راحت، سریع و پرقدرت رکاب زد و بعد آرمسترانگ و لموند شد سومین یانکی قهرمان دور فرانسه.

این تفاوت را داشت که از نشان خبری نبود چون میزبانان فرانسوی اعلام کردند در خون او «تستسترون» بیش از حد طبیعی وجود دارد. لابد چون اسمش هم «فلوید» بود ذهن همه فوری رفت سراغ «پینک فلوید» و گفتند: «خب، آره دیگه!»

شکست یک رکوردشکنی
این یانکی هم دوپینگی از آب درآمد، «جاستین گتلین» پدیدة آتن 2004 که طلای صدمتر، نقرة چهار در صد متر امدادی و برنز دویست متر المپیک را بر گردن آویخته بود در سال 2006 (85)، هیچ آرزویی نداشت مگر همان آرزوی قدیمی دونده‌های آمریکایی، یعنی گرفتن یک جامائیکایی بادپا.

اگر کارل لوئیس آمریکایی 18 سال قبل مدال طلای بن‌جانسون جامائیکایی را که از گلوله هم سریع‌تر دویده بود (البته با دوپینگ)، مال خود کرد حالا جاستین گتلین می‌خواست رکورد دوی صدمتر متعلق به «آس‌فاپاول» جامائیکایی را بشکند.

جاستین، بهار گذشته در رقابت‌های جهانی دوحه به آرزویش رسید و منتظر بود که عنوان «سریع‌ترین موجود دوپای کرة خاکی» را به او بدهند که یک اتفاق عجیب افتاد.

رکورد پاول 77/9 ثانیه بود اما گتلین صدمتر را در 766/9 ثانیه، یعنی چهارهزارم ثانیه سریع‌تر دویده بود. بعد فدراسیون جهانی دو و میدانی اعلام کرد طبق قوانین ثانیه شمارهایشان، هزارم ثانیه را گرد می‌کنند، پس دوندة یانکی حداکثر با رکورد دوندة جامائیکایی برابری کرده بود.

حتما دلتان خیلی برای جاستین سوخته. پس خبر تکمیلی را بشنوید تا دلتان خنک شود. دو ماه بعد مؤسسة ضد دوپینگ ایالات متحده اعلام کرد گتلین، تستسترون اضافی دارد و دوپینگی است.

البته از همان وقتی که او زیر نظر «ترور گراهام» تمرین می‌کرد، دیگران یک بوهایی برده بودند، چون گراهام پیش از او، مربی هشت قهرمان دوی دیگر بود که همگی سابقة دوپینگ داشتند، ازجمله «بن‌جانسون».

انتقام پرتغالی
نه‌خیر، انگار می‌خواهد بابت آن 90 دقیقة جام جهانی که جلوی لوئیس فیگو، کریستیانو رونالدو و دکو بازی نکرد، از زمین و زمان انتقام بگیرد؛ آن‌هم با پیراهن پرتغالی.

علی دایی کاری که علی انصاریان زمانی فقط حرفش را می‌زد، به راحتی خوردن یک پرتقال، عملی کرد و به سایپا رفت و کمی بعد به‌راحتی پوست کندن یک پرتقال، پوست تمام لیگ برتری‌ها را کند.

قبل از این‌که برانکو کاپیتان 37 ساله را در جام جهانی، مهاجم فیکس تیم ملی کند، سر این‌که در مراسم خداحافظی دایی جا رزرو کنند، دعوا بود. اما حالا دوباره دعوا بر سر امضا، عکس یادگاری یا مصاحبه گرفتن از علی‌آقاست.

حتی دوستان او مثل دادکان پیش‌بینی می‌کردند اسطورة گل‌زنی بعد از آویزان کردن قریب‌الوقوع استوک‌ها، گزینة ایده‌آلی برای ریاست آیندة فدراسیون باشد. اما به قول علی کریمی نه فقط دایی را بغلش کرده‌اند، که یک ماچ آبدار هم به او داده‌اند، چون یک شبه – با حساب این‌که شب‌های تابستان خیلی بلند هستند – سه ماه بعد از جام‌جهانی، نه‌تنها روی فرم برگشت، بلکه دوباره آقای گل لیگ برتر شد و بالاتر از این‌ها پا جای پای علی پروین گذاشت و شد سرمربی صدرنشین لیگ، یعنی تیم سایپا.

به‌ جای کی؟ ورنر  لورانت. یک عقلی هم که کرد، این بود که جای دویدن دنبال مدرک مربیگری، یک مدرک‌دار تاپ یوفا را استخدام کرد گذاشت لب خط تا خودش بدود دنبال  توپ.

کنکوری‌ها عبرت بگیرید. راستی کی گفت سلطان توپ و «قهرمان علی دایی، مربی ملی مایی»؟ ای آقا، با این قد و قواره برود جای قدکوتاه‌ها را بگیرد؟ اگر با همین زانتیا نرفت جام باشگاه‌های جهان! اصلا سهمیة جام جهانی 2010 را بدهید به این پرتغالی‌ها چون دایی، نه خیال برگشتن به تیم ملی را دارد، نه خیال خداحافظی.

شب به‌خیر داریوش خان
آدم سر پیری، «بورلی هیلز» کالیفرنیا با آن آب و هوای دبش هالیوودی‌اش را ول کند و سر از دود و دم تپه‌های پشت ده ونک در بیاورد که چی؟!  لابد «آسید داریوش» یک چیزی در ساختمان فدراسیون فوتبال جا گذاشته بود که برگشت!

به قول امیر حاج‌رضایی، بعضی ناخوشی‌ها علاجشان فقط قرص ریاست فدراسیون است و بس. رفقای نقابدار و ایضا روزنامه‌نگار مهندس مصطفوی، اوایل سال 85 تلفنی از تهران نسخه‌ای معجزه‌آسا برای رفیق ناخوش‌احوالشان پیچیدند.

مهندس فوری گوشی دستش آمد. کار دکتر دادکان با مهندس علی آبادی حتی قبل از افتضاح آلمان 2006 بیخ پیدا کرد و حالا هم کسی حواسش به زیر کرسی نیست. داریوش خان هم که دست به نقدش عالی بود، به‌عنوان منتقد تیم ملی سر از صفحات روزنامه‌های نقدکننده وضع موجود درآورد و با سه‌طلاقه شدن غیابی دادکان، یکهو آمد روی جلد و شد دبیر کل فدراسیون بحران.

بعدش هم که همه می‌دانید چه شد؟ مصطفوی دست‌ها را چسباند به هم و آورد جلوی صورت و با نگاه معصوم و خیس‌اش زل زد به جلو و همین‌طور گل کاشت: تشکیل تیم ملی استقلال و کش آمدن تعطیلات دلال شادکن تابستانی و گل و گشاد شدن برنامه لیگ برتر و «هر چی بخوای همون می‌شه» و «فقط فرش دستیه و گربه پارسی» و «من مرد فوتبالم، نهراسم از تعلیق» و... شب‌ به‌خیر داریوش خان.

نصفش زیر زمین است
بسکتبال ایران با مدال برنز دوحه، قد و بالایش را به‌رخ فوتبال و والیبال کشید. اما ستارة بسکتبال ایران در سال 85 مثل بقیة هم‌تیمی‌ها، نان قدش را نمی‌خورد.

«مهدی کامرانی» گارد رأس تیم ملی و باشگاه مهرام با یک متر و هشتاد سانتی‌متر قد، بین برج‌های دوروبرش، کم‌ارتفاع‌ترین است و این اصلا عجیب نیست،‌ چون بازیکنان پست شمارة یک یا همان گارد رأس، مارادونای بسکتبال هستند و خلاصه نصفشان زیر زمین است.

ولی خود کامرانی می‌گوید: «همه می‌گویند اگر فوتبالیست می‌شدی مثل مهدوی‌کیا بازی می‌کردی، چون سریع هستم و کارهایی شبیه او انجام می‌دهم.» مهدی در بیست و چهار سالگی پنج سال سابقه ملی دارد، چهارسال هم برای تیم‌های ملی امید و جوانان بازی کرده.

وقتی به او می‌گوییم چهرة سال بسکتبال انتخاب شده، زیاد تعجب نمی‌کند ولی خودش صمد نیکخواه بهرامی را بهترین می‌داند و البته اصرار دارد «حامد حدادی»، کاپیتان تیم ملی به خوبی او و صمد نبوده.  در توصیف پست خودش می‌گوید: «گارد رأس‌ها، مغز متفکر بازی و اصطلاحا کوچ دوم یا درون زمین هستند.»

منتقد «فرد اونیکا»، مربی نیجریه‌ای تیم ملی در دوحه است و اعتقاد دارد با این‌که او از آمریکا آمده بود، ولی دیگر چیز تازه‌ای برای بسکتبال ما نداشت و حالا کامرانی برای آمدن یک مربی از NBA لحظه‌شماری می‌کند.

عاشق بسکتبال آمریکا و بازیکن‌های دوونیم است: «‌NBA صد سال از بسکتبال ما جلوتر است.» پس دوستی نزدیک مهدی و «آندره پیتز»، بازیکن آمریکایی سابق صبا باتری اتفاقی نیست.

دلاور پهنه کلا
یک زمانی «الکساندر» بود. اما الان اسم مد روز دنیای کشتی «مراد» است!مرد اول این روزهای کشتی جهان، مراد گاتسالوف از روسیه است.

قهرمان وزن سوم المپیک سیدنی، مراد اوماخانف نام داشت. مراد گایداروف از بلاروس نفر دوم 74 کیلوگرم دنیاست. پدیده همین وزن در روسیه، مراد مورتازعلی‌اف نام دارد و بالاخره قهرمان 60 کیلوگرم جهان، مراد محمدی از ایران است. خلاصه این‌که مرادها، اوزان هفت‌گانه دنیای کشتی را قرق کرده‌اند!

عرض شود که اسم کامل او مراد محمدی پهنه کلایی است. به همین دلیل محکم، اهالی پهنه‌کلا، مراد را متعلق به روستای خودشان می‌دانند. اما مراد در آبوکسر زندگی می‌کند.

به همین دلیل محکم، اهالی آبوکسر، مراد را متعلق به روستای خودشان می‌دانند و همچون پهنه‌کلایی‌ها، در پلاکاردهای تبریکی که برای طلای مدال جهانی مراد زدند، او را اهل روستای خودشان دانستند.

ضمنا با صراحت به اطلاع مراد رساندند که خودش هم در مصاحبه‌هایش باید تأکید کند که کجایی است! دردسرها بعد از طلای گوانگ‌ژو 2006 اوج گرفت؛ به این صورت که روستای سومی هم وارد این منازعه شد!

مفتی کلایی‌ها هم دلایلی دارند که مراد را متعلق به روستای خودشان بدانند! مراد در این جنگ سرد، چاره‌ای جز اعلام موضع نداشت. به این ترتیب که در بعضی از مصاحبه‌هایش نخ می‌داد که اهل آبوکسر است، اما التماس می‌کرد اهالی این روستاهای شمالی که کشاورزان زحمت‌کشی هم هستند، از تملک مراد دست بردارند و به همین بسنده کنند که او اهل مازندران است.

او یکی دیگر از مازندرانی‌های ممتاز وزن دوم تاریخ کشتی آزاد ایران، بعد از رمضان خدر، عسگری محمدیان و اویس ملاح است.

زیریک خم انتخابات
امسال اندازه سال 1379 که طلای المپیک را گرفت، خبرساز شده، حتی بیشتر! چون دبیر مدل 85 یک هفته هم از آنتن دور نماند.

دوستان پرشمار مطبوعاتی‌اش آرام آرام او را دکتر خطاب کردند. همین اتفاق برای امیررضا‌خادم هم افتاد، با این تفاوت که آن نماینده مجلس، هشت سال از این نماینده شورای شهر بزرگ‌تر است!

فوق ستاره کشتی ایران، غیر از ثبت‌نام در انتخابات شورای شهر و انتخابات فدراسیون کشتی، تصمیم بزرگ دیگری هم گرفت که خواه ناخواه بازتاب گسترده‌ای داشت؛ بله، پیوند مشترک با دوشیزه محمدی روزبهانی در آستانه انتخابات شورای شهر.

در چند مصاحبه هم گفت که فاصله میان آشنایی با عقد حتی ده روز هم نشده. می‌گویند عاقد هم کسی نبوده مگر سید محمد خاتمی، رئیس‌جمهور پیشین.

به هر حال چند هفته‌ای است که قهرمان دوست‌داشتنی ما دیگر از آن تی‌شرت‌های مارک‌دار یا عینک‌های دودی گران‌قیمت جدا شده و از صبح علی‌الطلوع تا بوق شب، کت و شلوار به تن دارد و در محلات تهران و در شورای شهر دنبال کار مردم است.

او که در المپیک آتن و در بیست و هفت سالگی، ناخواسته از کشتی خداحافظی کرد، امسال خالق چیزی تو مایه‌های یک فیلم پوآرویی جذاب هم بود؛ سال1385 دبیر بیست و نه ساله بود یا سی ساله؟ آیا او برای اخذ مجوز حضور در انتخابات فدراسیون کشتی، ناگهان از بیست و هشت پریده به سی و سعادت نداشته بیست و نه سالگی را تجربه کند؟

یا اصولا  همیشه بزرگ‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردیم؟ خلاصه آن‌قدر تفاسیر مختلف از سن و سال دبیر ارائه شد که بررسی‌کنندگان صلاحیت کاندیداها، تصمیم گرفتند به طور کلی بی‌خیال موضوع شوند و به تمام کاندیداها اجازه دادند در  انتخابات حضور داشته باشند.

دلبر فرنگی
از وقتی سنگ بنای مسابقات کشتی فرنگی قهرمانی جهان را گذاشتند، 65 سال آزگار طول کشید تا ایران به طلا برسد. از طلای اول تا طلای دوم هم 32 سال سپری شد.اما او دو سال پیاپی است که قهرمان جهان می‌شود.

یعنی تک و تنها به اندازه 97 سال قبلی، برای ایران طلا آورده. اما طبق معمول، جمع کثیری از جماعت ایرانی که عادت دارند برای هر آدم موفقی در هر زمینه‌ای که باشد، ساز کوک کنند، برای حمید هم از زدن تک‌مضراب‌های گوش‌خراش خودداری نکردند.

خلاصه‌اش این می‌شد که با طلای اول، کشتی حمید در همین بیست سالگی تمام شد و رفت پی کارش. اما در مسابقات جهانی گوانگ ژو، دست‌های لیندسی دورلاچر آمریکایی را به هم گره زد و او را دست بسته فرستاد روی سکوی سوم. در فینال هم با کوچینگ حیرت‌انگیز محمد بنا توانست دومین طلای پی در پی را بگیرد.

بعد از رسول خادم، نداشتیم کشتی‌گیری را که دو سال پشت سر هم قهرمان جهان شود.نقطه ضعف حمید، خوش‌تیپی‌اش است! اگر از این ناحیه فن نخورد این توانایی را دارد که همچنان به تمام رقبای درجه اول جهانی‌اش بدل بزند.حمید سوریان بیست و یک ساله از آن بچه‌هایی است که ذاتا زبل هستند.

تیزهوشی‌اش بیرون از تشک کشتی هم مشهود است. سبک کشتی گرفتن حمید، این‌طوری است که کفر حریف را در می‌آورد، یعنی بلد است چطوری اعصاب حریفش را داغان کند! ااما امسال یک همچین حمیدی، خودش هم یک بار از کوره در رفت و گفت: «اگر کشتی فرنگی، برادر ناتنی کشتی آزاد است، پس من هم می‌آیم در لیگ کشتی آزاد شرکت می‌کنم!» اما فشار خونش که به وضعیت عادی برگشت، تصمیم گرفت قید یک خم و دو خم را بزند و به همان کنده فرنگی‌های دیدنی و پنج امتیازی‌اش بسنده کند.

قصه من و عمویم*
«عمویم»، محمدرضا یزدانی خرم روزی که اول بار، در حلقه گوش شکسته‌ها در مشهد آفتابی شد گفت: «من چندان هم با خاندان کشتی بیگانه نیستم، من جوان که بودم دور از چشم پدرم کشتی می‌گرفتم.»

بچه کوچه سالار در خیابان نواب و همبازی کودکی تا بزرگسالی، «علی کفاشیان»، دبیر کمیتة المپیک، از آن روز مشکل من را مضاعف کرد، چون در طول هفده سال گذشته که مشغول زیر و رو کردن والیبال ایران بود، اهالی ادبیات و شعر که به واسطه کارم نقد و نویسندگی، با آن‌ها سر و کار دارم، هر از گاهی، یک دفعه لحن صدا و طرز نگاهشان به من عوض می‌شد.

 می‌پرسیدند: «تو با محمدرضا یزدانی خرم نسبتی داری؟» عموی من، یکی از عجیب‌ترین آدم‌هایی است که در تمام عمرم – حتی در میان جماعت عجیب اهل هنر و فرهنگ - دیده‌ام.

او از خانواده‌ای می‌آید که اعتقادات مذهبی سفت و سختی دارند. برای همین روزی که شنیدم از سرزمین آبشارهای بلند، قصد عزیمت به سرزمین عضلات و ماهیچه‌ها را دارد، مطمئن بودم او همانند والیبال در کشتی هم موفق خواهد شد.

چون آدمی مثل او اگر احساس کند از عهدة مسؤولیتی برنمی‌آید، وارد شدن به آن را صواب نمی‌داند. جوانی که با «مینی ماینر» سبز رنگش در محلة سالار، خودنمایی می‌کرد و هنوز هم یک کلکسیون بزرگ از ماشین‌های کوچک تزئینی دارد، در همان حال مثل پدرش و پدربزرگ من - که از یاران همیشگی آیت‌الله کاشانی بود – انواع هیأت‌های مذهبی را برپا می‌کرد و مدام در اداره ساواک در حال بازجویی بود.

دلمشغولی‌های او فراوان بودند. در روزهای انقلاب، ساعت چهار از تظاهرات مردم فیلم هشت میلی‌متری می‌گرفت و شیفتة فیلم‌برداری بود، اما شاید آن‌چه او را به جایگاه ورزشی‌اش پس از انقلاب پیوند می‌زند، والیبال بازی کردن‌های هفتگی و کشتی گرفتن‌های یواشکی در باشگاه دخانیات بود.

اتفاقا پس از انقلاب، به مدیریت کارخانة دخانیات رسید و بعد هم این شانس را پیدا کرد که در رأس کارخانة پارس‌خودرو در سطحی بالاتر به ماشین‌بازی ادامه دهد و بعد هم وارد نیای توپ و تور شد. حالا هم که او با کسب 33 رأی از مجمع کشتی، دو سه ماه پس از طلا باران دوحه، ائتلاف گوش شکسته‌ها را شکست داد .

عموی چاق و خونسردم با همه اختلاف‌نظرهای فکری و سیاسی‌مان و با این‌که مرد مبارزه تن به تن است، هیچ‌گاه سعی نکرد در بحث، پشت برادرزادة جوانش را به خاک بمالد و همیشه او را در کنار خود نشاند.

قارداش! اویاخسان یا یاتیبسان؟
اولین روزی که آقا مصطفی رفت سر زمین کارگران، سه تا شعار یاد شاگردانش داد: «بازی زیبا، خوشحال کردن مردم و این‌که حواستان باشد فوتبال، فوتبال است.»دنیزلی گران‌ترین مربی خارجی فوتبال ایران بعد از بلاژوویچ، می‌خواست که هم فوتبال را ببرد و هم بازی زیبا را.

مصطفی پاشا که می‌خواست به بچه‌هایش اعتماد به نفس بدهد، به‌‌ ‌آن‌ها گفت: «باخت باشرافت وجود ندارد. باخت، باخت است؛ چه با یک گل، چه با هشت گل.» این جور انگیزه باعث شد پرسپولیس هفت هفته پشت سر هم نبازد و در عوض مساوی بگیرد.

اما بعدتر باخت‌های چهار تا، چهار تا  از راه رسید و کسی آن‌ها را گردن آری‌هان که تیم را فقط با یک دفاع وسط تخصصی بسته بود، نینداخت. پیرمرد ترک، شعار «بهترین حمله، حمله است» می‌داد و هیچ‌ برنامه‌ای برای دفاع نداشت. سه چهارماه اول، دوستدارانش هر دوشنبه پای سی‌ان‌ان ترک می‌نشستند تا قبل از برنامة 90 خودی، 90استانبولی را با اجرای اریجینال دنیزلی تماشا کنند و همان زمان، آدم‌های فضول کاغذ و قلم برداشته بودند و حساب کردند که چرا یک مربی 700 هزار دلاری به طور متوسط فقط هفته‌ای دو جلسه (صبح)، تیمی را  که داعیة قهرمانی دارد، تمرین می‌دهد.

با این‌که در پاس، طعم حمایت‌های تیم پشت تیم را چشیده بود و مدام هم گلایه داشت که چرا در ایران یک مصطفی دنیزلی ندارید تا با او مشورت کنم، ولی خودش هم هیچ تلاشی برای پیدا کردن یک مصطفی دنیزلی جدید نکرد. تازه استیلی را هم از لب خط فرستاد مکتب‌خانه.

با همه این‌ها او شبیه‌ترین مربی خارجی به ماست که پایش به ایران رسیده و عجیب استعداد محبوبیت دارد. یک بار به 90 آمد و کنترل برنامه را از دست عادل گرفت، با مردم حشرونشر کرد، به مسجد رفت و دو زانو هم نشست.

او با پروین چاق سلامتی داشت، سر از مراسم عاشورا درآورد و جشنواره‌باز هم از آب درآمد. خلاصه او بیرون میدان هم بازی زیبایی به راه انداخت. او تنها کسی بود که محمد پروین سر تمریناتش بند شد و دنیزلی هم سیاستمدارانه از شمارة هفت خود استفاده کرد. بالاخره سلطان است و همین یکی یک دانه سلطان‌زاده!

دوست داشتم جای کعبی به فیگو لگد بزنم!
تصورش را بکنید؛ محمدنصرتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده. هاج و واج به در و دیوار نگاه می‌کند که یک دفعه می‌بیند روی تخت بغلی یک جفت دست و پا افتاده!«من که فقط دست و پا دیدم. لای پتو بود. بقیه بدنش را ندیدم!» نصرتی حتما شوخی می‌کند، چون احتمالا بقیة بدن بنده خدا زیر پتو بوده! محمد می‌گوید:«شب چهارشنبه سوری بود. همان جا گفتم توبه!» نصرتی همان جا توبه کرد و دیگر شب چهارشنبه سوری بیرون نرفت.این از پیام‌های اخلاقی محمد. حالا برویم سراغ مصاحبه. همه‌اش کار ترقه است!

  •  خب، بعد دیگر چهارشنبه سوری نرفتی سرکوچه؟

نه دیگر، به جای ترقه‌، پسته خریدیم ریختیم توی جیبمان!

  •  سمت آتش هم نمی‌روی؟

آدم که چشمش بترسد اصلا از خانه نمی‌آید بیرون. در سال‌های اخیر دویست سیصد نفر توی همین چهارشنبه سوری کشته و زخمی شده‌اند! خدایی خیلی خطرناکه! مخصوصا این دینامیت‌ها! وقتی می‌زنند آدم فکر می‌کند زلزله آمده.

  •  از روی آتش چطور؟ نمی‌پری؟

آتش خیلی خطرناک نیست. تو حیاط خانة خودمان آتش برپا می‌کنیم و دور هم جمع می‌شویم. اگر حسش بود از روی آن می پرم.

  •  اهل عیدی دادن هستی؟

من پیرمرد هم بشوم عیدی می‌گیرم!

  •  یعنی خسیسی؟

نه خب، بچه مچه دور و بر ما کم است!

  •  سال بعد همین موقع، محمدنصرتی کجاست؟

 اروپا. ان‌شاءالله می‌روم به یک باشگاه خارجی. لیگ تمام شود، دیگه دیدنم محاله!

  • پارسال گفتی این موقع اسپانیایی، اما الان در کرج برای خودت می‌چرخی!

نشد. رفتم بلژیک گفتند یک سال و نیمه ببند، قبول نکردم. این دفعه به حرفم عمل می‌کنم.

  •  اتفاقی بوده که دوست داشته باشی برایت بیفتد، اما نیفتاده؟

خب، دوست داشتم به جای حسین کعبی، من آن لگد را می‌زدم توی صورت فیگو! امانم را بریده بود.

  • پس احتمالا آخر بازی لباس‌اش را نمی‌داد به تو!

لباسش؟ کدام لباس؟

با اجازه خانمم بله!
مرد شاپرکی یعنی این. احساسات دارد از درونش لبریز می‌شود. البته شاید بیاتی‌نیا این‌قدرها هم شاپرکی نباشد، چون زمان مصاحبه عیالش کنار دستش نشسته بود! «ازدواجم بهترین خاطرة عمرم بود!»

در طول مصاحبه تمام سؤال‌هایی که پرسیده می‌شد، ناخواسته به ازدواجش ربط پیدا می‌کرد.

بنده خدا اصلا هم زن ذلیل نیست‌ها... یک وقتی از این فکرها سرتان نزند....

  •  چهارشنبه سوری کجایی؟

کنار همسرم. بعد از ازدواجم همه چیز را کنار گذاشتم.

  •  از روی آتش هم نمی‌پری؟

آدم که ازدواج کند، این‌کارها برایش زشت است.

  •  سال تحویل کجایی؟

 حالا که ازدواج کرده‌ام، مطمئنا باید کنار همسرم باشم!

  •  پارسال کجا بودی؟

از آن‌جایی که ازدواج نکرده بودم، با خانواده دور هم بودیم!

  •  بهترین خاطره‌ات از سال 85 چیست؟

ازدواجم. بهترین خاطرة خاطرات عمرم بود.

  •  خاطره بدچی؟ داری؟

از وقتی ازدواج کرده‌ام، خاطرة بد ندارم.

  •  واقعا؟

 البته قبل از ازدواجم از پاس جدا شدم! هنوز هنوزِ هم به پاس فکر می‌کنم. این تیم را خیلی دوست دارم و یک وقت‌هایی احساس می‌کنم، بازیکن آن‌جا هستم.

  •  هشت گل در لیگ زدی، دو تا هم در جام حذفی. کدام گل بیشتر چسبید؟

با دعای خیر همسرم و خانواده‌ام فصل خوبی را پشت سرگذاشته‌ام . ازدواج که کردم برایم خوش‌یمن بود و دوباره اوج گرفتم.

  •  نگفتی کدام گل.

چند ماه بعد از ازدواجم، گلی که به پرسپولیس زدم!

  •  سال بعد همین موقع کجا هستی؟

مطمئنا کنار همسرم. آدم که ازدواج می‌کند باید کنار خانواده باشد. الان ساعت ده شب است و مطمئنا کنار همسرم خواهم بود.

  •  اگر ازدواج نمی‌کردی این سؤال‌ها را چطور جواب می‌دادی؟

یک جور دیگر. به سبک مجردی!

  •  امکان دارد سال بعد خارج از ایران بازی کنی؟

از آن‌جایی که ازدواج....

کل‌یوم گاف‌های سال
هنوز دو ماه از روزی‌ که به اتاق داریوش مصطفوی رفت و پای قرارداد کتبی ماهی دو میلیون تومان را امضا کرد و بعد هم شفاهی قرارومدار رقم سیصد میلیونی را گذاشت، نمی‌گذشت که سرمربی تیم ملی ایران بقچه‌اش را بست تا خودش را به کنگرة مربیان ملی 32 کشور حاضر در جام جهانی آلمان برساند.

خلاصه امیرخان قلعه‌نویی با یک دیلماج  عازم خارجه شد و اتفاقا در کنفرانس فیفا، با همة مربیان بزرگ دنیا ارتباط خوبی برقرار کرد، طوری‌‌که عکاس‌باشی (همان دیلماج باشی) به دستور امیرخان از او در کنار لیپی و اسکولاری و دومنک و کلینزمن عکس‌های یادگاری ماندگاری گرفت.

به این ترتیب ژنرال ما، با دستاوردی بزرگ به وطن بازگشت: «مربیگری مدرن یعنی جسارت منهای همه چیز.»قلعه‌نویی چند روز بعد از انتصاب به سرمربیگری ملی به خبرنگاران گفته بود: «مربیگری در تیم ملی راحت‌تر از استقلال است.»

ولی بعد از این‌که جادوی دقیقة 90 به بعد را از استقلال به تیم ملی آورد تا از کره تساوی بگیرد، اعتراف کرد: «مربیگری در تیم ملی آن‌قدر هم که فکر می‌کردم آسان نیست.»البته او خیلی مطالعه داشت و حتی یک بار منتقدان را به مطالعة بیشتر دعوت کرد.

خلاصه رئیس ستادی استقلال آن‌قدر از قوانین لیگ قهرمانان آسیا مطلع بود که روز بیست و سه بهمن جلوی دوربین شبکة‌ جام جم ایستاد و گفت: «لیست اسامی، چی؟ بیست و دو بهمن ‌گذشته؟ خب، اون که فقط یه جریمه ساده‌س.»

 جریمه‌اش هم این بود که او کمتر از یک هفته بعد از اعلام رسانه‌ایِ «حضورم را در استقلال بیشتر می‌کنم»، مجبور شد اعلام کند «حضورم را در استقلال کمتر می‌کنم».خب، دو شغله بودن برای آدم حواس نمی‌گذارد دیگر.

مثلا امیرخان که اول کار گفته بود: «همة هدفم این است که شایستگی‌های مربی ایرانی را به اثبات برسانم»،‌ یکهو حواسش پرت شد و رفت «تئودوریونگِ» 150 هزار دلاری را با 340 هزار تا آورد استقلال؛ یا این‌که دو سه هفته بعد از این‌که در رسانه‌ها اعلام کرد با رسول خطیبی صحبت کرده، در آن شبِ به یادماندنی با مایلی‌کهن، گفت که تا حالا هیچ صحبتی با خطیبی نداشته.

آن‌شب او یک چیز دیگر را هم فراموش کرده بود؛ این‌که چهرة روبه‌رویش یعنی محمد مایلی کهن، سال‌ها قبل از او سرمربی تیم ملی بوده و امیرخان آخرین بازی‌های ملی‌اش در 35 سالگی را مدیون حاجی است. ما هم آرزو می‌کنیم امیرخان در سال 86 مهلت ارسال لیست اسامی تیم ملی برای جام ملت‌ها را فراموش نکند و هیچ اسمی هم از قلم نیفتد، از جمله اسم خودش.

فربد سروندی - سعید اکبری - شروین طاهری - مهدی رستم‌پور

*مهدی یزدانی‌خرم

برچسب‌ها