وی تا مقطع ابتدایی تحصیل کرد و پس از آن برای کمک به خانواده از ادامه تحصیل بازماند.
با آغاز جنگ تحمیلی وی به گروه سنگرسازان پیوست و چون راننده ماشینهای راهسازی در شرکت ذوب آهن البرز شرقی شاهرود بود توانست کمکهای شایان توجهی انجام دهد.
غلامحسین که به عنوان راننده لودر و بولدوزر در خطوط مقدم، به جرگه سنگرسازان بی سنگر پیوسته بود، روز 22 دی ماه 1365، طی نبرد کربلای 5 بر اثر اثابت ترکش خمپاره به سرش، به شهادت رسید.
غلامحسین سفیدیان متاهل و دارای فرزند بود و همچنین مدال افتخار مداحی اهل بیت(ع) را بر سینه خود داشت.
وصیت نامه شهید غلامحسین سفیدیان:
بسم الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و الحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی توراة و الانجیل و القرآن و من اوفی به عهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی باتعتم به و ذالک هوالفوز العظیم
خداوند از مومنان جانها و اموالشان را خریدار ی میکند و در برابرش بهشت برای آنان باشد، به این گونه که در خدا پیکار میکنند میکشند و کشته میشوند. این وعده حقی است بر او که در تورات و انجیل و قرآن ذکر نموده است. چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر؟ اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کردهاید و این پیروزی بزرگی است.
وصیت نامه خود را به نام آنکه ما را آفرید و حیات و ممات ما در دست اوست آغاز میکنم
اینجانب غلامحسین سفیدیان فرزند اسماعیل به شماره شناسنانه ۱۷ تاریخ تولد ۱۳۳۷ شهادت میدهم که خدا یکی است و محمد (ص) رسول و فرستاده اوست و این کلمهای است که بعد از به دنیا امدنم در گوش راست و چپم اذان را به من یاد دادند و من آن را قبول کردم و به ندای فرزند پیامبر زمان لبیک گفتم تا اگر با زنده بودنم نتوانم به اسلام و مسلمین خدمت کنم شاید خونم باعث خدمت به اسلام که دین بر حق ماست شود. من اکنون که شهید شدم راه خود را انتخاب کردم و آنچه را که معلم خوب و دلسوز من به من آموخته است یقین پیدا کردم و آن را عمل نمودم.
سخن من به آن عده از برادران که به ندای امام لبیک گفتهاند این است که ای برادران عزیز برای خدا خالصانه کار کنید، یگذارید آنها که در لانههای خود خزیدهاند، هر چه درباره شما میگویند بگویند چون خدا بر اعمال ما آگاه است. چون ما به حسین زمان اقتدا کردیم و او را هم مسلمان نماها، خارجی لقب داده بودند.
شما ای جوانان روستا آگاه باشید و نگذارید آنان که میخواهند حق مردم را پایمال کنند به آنها فرصت ندهید. متحد باشید اگر کسی حق مردم را په خود اختصاص داده از آن دفاع کنید و از او پس بگیرید که اگر چنین نکنید خدا هم از شما نمیگذرد.
شما ای پدران و مادرا ن مبادا از فرزندان خود که میخواهند به جبهه بیایند جلوگیری کنید، چون همین فرزندان در قیامت شما را مقصر میدانند و همین جلوگیری شما بهانهای در دست آنان میشود و خلاصه ای پدران و مادرن برادران و خواهران به امام و فادار باشید و هر چه او بگوید عمل کنید و حضورتان را در جبههها ثابت نگهدارید. آنان که توانایی به جبهه امدن را دارند بیایند و آنان که ندارند در پشت جبهه خدمت کنند، تا بتوانید به داد مظلومان و محرومان برسید و اسلام را در دنیا زنده نگهدارید.
همیشه به یاد خدا باشید و از دروغ و غیبت و تهمت دوری گزینید که اینگونه اعمال قلب را سیاه میکند. چونکه هر زمان باشد خلاصه مرگ از راه میرسد و هیچ گریزی از آن نیست.
و تو ای پدر و مادر اخرین درودها و سلامهای فرزند کوچک خود غلامحسین را پذیرا باشید. از شما میخواهم که در مصیبت من گریه نکنید، چون شما خانواده یک شهید هستید، ولی زینب (س) خانواده ۷۲ شهید بوده، به او اقتدا کنید و همیشه صبر را پیشه کنید که خدا با صابران است.
و شما ای خواهرانم شما هم به زینب اقتدا کنید و صابر باشید، مبادا در شهادت من شیون کنید که این کار شما دشمن را شاد میکند عفت و پاکدامنی را زینت خود قرار دهید.
و تو ای برادرم غلامرضا به حسین اقتدا کن و هیچ خوف و حزن به خود راه نده و با یاد خدا بر مشکلات غالب شو.
تو ای خانوادهام اگر نتوانستهام در دنیا آنچه بر گردن من حق داری ادا کنم امیدوارم که مرا عفو کنی و فرزندانمان حسن و ابوالفضل را اول به خدا بعد به بابا و شما میسپارم. آنان را آنچنان تربیت کن که آنشاء الله به اسلام خدمت کنند و در این زمینه پدرم را وصی خود قرار میدهم. اولا یک سال نماز و روزه برایم ادا نمائید و تربیت و سر پرستی فرزندانم حسن و ابوالفضل به عهده او باشد و در تمام اموال هر چه دارم و در هر جا صلاح میداند همانجا خرج کند.
و در پایان از همه شما مردم حزب الله و غیره عذر خواهی میکنم و از همه شما حلالیت میطلبم و شماها ای همه کسانم حتی المکان از پوشیدن لباس مشکی بپرهیزید و از گریه بپرهیزید زیرا این عمل شما با فکر من سازگار نیست. وصیت نامه مرا در مجلس ختم بگذارید تا به گوش همگان برسد.
به امید پیروزی حق بر باطل و بیدار شدن تمام مسلمانان دنیا.
خاطرهای از همسر شهید غلامحسین سفیدیان
آخرین باری که می خواست جبهه بره ، آن شب با بچه ها خیلی بازی می کرد . بچه ها را به هوا پرتاب می کرد وگریه می کرد وقتی آن ها را تو بغلش می گرفت، صورتشان را غرق بوسه می کرد ومی خواند:
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند فرزند وعیال وخان مان را چه کند / دیوانه کنی هر دو جها نش بخشی دیوانۀ تو هر دوجهان را چه کند
آخر شب حسن خوابش برده بود ، افتاد رویش وغرق بوسش کرد واشک می ریخت . بهش گفتم: «مرد مگه دیوونه شدی ؟بچه خوابه اذیت می شه !»
در حالی که اشکهاشو پاک می کرد، لبخندی زدو گفت: «می دونم ولی اگه بیداربشه محبتش تو دلم گُل می کنه وشاید نتونم ازش دل بکنم !»
صبح زود عازم جبهه بود . آن روز چند دفعه خدا حافظی کرد . هی می رفت وبرمی گشت. با هر بار خدا حافظی سیل اشک صورت زیباشو خیس می کرد ومن هم همراهش اشک می ریختم. همچنان که گریه می کردم با خنده گفتم :« چرا گریه می کنی اگه می¬خوای نرو !»
نگاه معنی داری کرد و گفت :« این دفعۀ آخرمه! باید برم می دونم شهید می شم !»
با التماس به او گفتم: « حالا نمی¬شه این دفعه رو نری، دفعه بعد بری .» آهی کشد وگفت: « رانندۀ بلدوزر ام. چند سالیه خاک ریز زدم و سنگر ساختم، جای خالی منو کی پر کنه ؟ اگه به خاطر نرفتنم بچه ها شهید بشن کی جوابشو می ده ؟ شمارو دوست دارم ولی انجام وظیفه ام بالاتره !»
پس از مدتی همان شد که گفته بود.