تاریخ انتشار: ۵ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۶:۱۹

همشهری آنلاین - معصومه کیهانی: هیچ به این موضوع فکر کرده‌اید وقتی عشق و شور زندگی آن قدر کم رنگ شود که در واقع به نقطه صفر برسد، چه چیزی جای آن را می‌گیرد؟

شاید این همان نقطه جوش فوران آتش خشم‌های طوفان‌زاست و بسیاری از بحرانها و فجایع درست در چنین لحظاتی پدید می‌آیند...

چند روزی‌است از حادثه کشتار دانشگاه فنی ویرجینیا می‌گذرد، حادثه غم‌انگیزی که حاصل سالها خشم‌های فروخورده یک دانشجوی 23 ساله است.

اینکه او شرایط روانی خاصی داشته، معمولا ساکت بوده ، کمتر حرف می‌زده و قاطی دیگران می‌شده است؛ رفتار او بشدت دیگران را آزار می‌داده و دچار اسکیزوفرنی بوده که چه بسا توهم‌زایی در نهایت، باعث این جنایات شده است؛ همه در جای خود به عنوان فاکت‌های عینی و واقعی قابل بررسی است.

اما من در کنار همه آنچه در مورد او شنیده و خوانده‌ام ، همواره این جمله در ذهنم نقش بسته است که براستی اگر او ذره‌ای عشق و شور زندگی داشت این همه سرشار از کینه و نفرت می‌شد؟ و چه عواملی زمینه‌ساز و هموارکننده مسیر زندگی او به این شکل بوده است؟

شاید حرفهای او در آخرین ویدئویی که از خود به جا گذاشته‌است بهترین موردی است که بیانگر وضعیت فکری و روحی اوست.

وی با نکوهش شدید دانشجویان پولدار و مرفه دانشگاه با خشم می‌گوید: شما صد هزار میلیارد بار فرصت داشتید از آمدن چنین روزی جلوگیری کنید. اما تصمیم گرفتید خونم را بریزید. مرا به گوشه‌ای راندید و تنها یک انتخاب در برابرم قرار دادید. تصمیم با شما بود. حالا دست‌تان به خونی آلوده است که هرگز شسته نخواهد شد.

در واقع او معتقد است این دیگران هستند که خون او را ریخته‌اند، زیرا با بی‌توجهی خود، اورا مجبور به این کار کرده‌اند.

او در ادامه می‌‌گوید: شاید لازم نبود من این کار را بکنم. می‌توانستم اینجا را ترک کنم. می‌توانستم فرار کنم اما نه، فرار دیگر بس است.

چرا که او خوب می‌داند از خودش که سراسر خشم و نفرت است نمی‌تواند فرار کند.او در واقع به آنجا رسیده است که تنها یک چیز او را آرام می‌سازد، انتقام! انتقام از همه آنهایی که واقعیت وجودی او را نپذیرفتند و فقط از او خواستند همواره خود را با آنها تطبیق دهد.

چرا که از وقتی خیلی چیزها را دیده و فهمیده بود، روی او خط کشیده بودند؛ سال‌های سال... درحالی که او با همه نیازها و نگاه‌های حساس و کنجکاوانه‌ انسانی‌اش وجود داشت؛ تشنه عشق و محبت و شور زندگی که دست‌نیافتنی می‌نمود و شاید اساسا غیرقابل فهم و درک. شور و عشقی که گاهی حتی می‌تواند بیماری‌هایی چون سرطان را به زانو درآورد.

به راستی چرا او به این موضوع دست نیافته بود که عشق را باید جست و پیدا کرد و زندگی با همه سختی‌ها و رنج‌هایش می‌تواند زیبایی و لحظات سرشار از حیات و شادابی هم داشته باشد. منتهی خود انسان باید بخواهد، ببیند و تلاش کند که آن را بیابد...

و در نهایت، به راستی به جز خودش چه عواملی در بدون عشق زندگی کردن او نقش داشتند؟ زمینه‌های خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی و یا...؟

برچسب‌ها