دو تا از شاگردها، عمانی بودند و آمریکایی. شاگرد عمانی، فرزند سفیر عمان بود. شاگرد آمریکایی، مادرش آمریکایی بود و پدر ایرانیاش هم از بچگی ساکن آمریکا بود. با هم دوست بودند. یک روز، شاگرد عمانی صدایمان کرد و گفت که او و دوستش، فکر میکردند در ایران میگیرند و میبرند و شکنجه میدهند و اینها. و شاگرد آمریکایی هم، جمله بالا را به من گفت...
فکر میکنید چنین خاطرهای را، از کجای این مملکت گربهای شکل میشود دشت کرد؟
نمای بیرونی ساختمان را به قصد تعمیرات داربست زدهاند. نمای بیرونی ساختمان البته داخل حیاط است، اما از بیرون هم قابل رؤیت. روی کاشیهای آبی بزرگ، نام مجتمع را هم به فارسی نوشتهاند هم به انگلیسی.
قیافهاش را سنتی درآوردهاند، تا ایرانی بودنش به چشم بیاید. مجتمع بزرگی است، بزرگتر از آنی که با یک چشم گرداندن، بتوان تمامش کرد.
مدیر مدرسه، جلوی ساختمان دارد سر دیر رسیدن سرویسها، با یکی دیگر صحبت میکند، صحبتی جدی. چند دقیقهای صبر میکنیم تا خودمان را معرفی کنیم. بعد به داخل میرویم و به وزوایی، معاون هماهنگی مجتمع، معرفی میشویم تا امروز همراهیمان کند، با حرفها و راهنماییهایش.
معماری مجتمع، U شکل است. و همین فضای باز مجتمع را به دو قسمت بیرونی و درونی تقسیم کرده است و فضای درونی مجتمع، برای دخترخانمها که بهتر است در محیط مدرسه راحت باشند، خیلی مناسب است.
«امکانات بسیار خوبی دارد. آزمایشگاههای فیزیک، زیست و شیمی با تجهیزات خوب. کارگاه جغرافی و حرفه و فن. کلاسهای آموزش خانواده هم به طور مرتب در مجتمع داریم. به هر حال، به خاطر شرایط خاص بچهها، چنین آموزشهایی به خانوادههایشان لازم است.
قسمت بینالملل هم لابراتوار زبان دارد. امکانات ورزشیاش هم خوب است. سالن ورزشی سرپوشیده بزرگی دارد، در رشتههای تنیس و بسکت و... هم زمین ورزشی سر باز دارد. وزوایی، معاون هماهنگی مجتمع، دارد برایمان زیر و بم مجموعه را توضیح میدهد.
هزینههای اینجا هم، قابل قیاس با غیرانتفاعیها نیست. اینجا زیر نظر آموزش و پرورش است و دولتی اداره میشود. برای 600 دانشآموز، جمعا 150 نیروی آموزشی و خدماتی کار میکنند. هزینة ابتداییها، سیصد و چهل هزار تومان برای یکسال است. راهنماییها، چهارصد و پنجاه هزار و دبیرستانیها، پانصد و اندی هزار تومان. هزینههای سال تحصیلی بینالملل هم در مقایسه با نمونه مدرسههای خارجی که معمولا در سفارتخانهها وجود دارد، بسیار پایینتر است.
اینور بریم یا اونور؟
ساختمان آنقدر بزرگ هست که اگر بخواهیم تنهایی زیر و رویش کنیم، کمی گم و گور بشویم. از همان ورودی اصلی، ساختمان به دو قسمت بینالملل و تطبیقی تقسیم میشود. روبهرویمان دو تا تخت خالی گذاشتهاند و نقاشیهای بزرگ حاجی فیروز و چیزهای دیگری که به عید ربط دارد.
قبلا روی این دو تا تخت، سفره هفتسین چیده بودند. کلی هم با آن عکس انداخته و صفا کرده بودند، اما الان که دو هفته دراز نوروز گذشته، دیگر از آن خبری نیست. دور زدن ساختمان، میتواند پرسنل را خسته کند. هر چه باشد، مثل مدرسههای معمولی نیست که با کمی گز کردن، به سر و تهاش برسیم. پارکینگ مجتمع پر از ماشین است، ماشینهای کارکنان.
زمین بسکتبال سر باز اینجا، از ابتدای سال بدون استفاده مانده است. همه در سالن سرپوشیده تمرین میکنند. صدای موسیقی میآید. کار، کار شاگردان بینالملل است. وزوایی از جشن غذایی حرف میزند که تا حالا سه بار برگزار شده است. بیشتر هم بینالمللیها برگزارش کردهاند.
اینجا دو بخش دارد: تطبیقی و بینالملل. بخش بینالملل، برای اتباع غیرایرانی ساکن در ایران یا ایرانیهایی است که از خارج آمدهاند و قرار نیست زیاد بمانند. از ابتدایی تا دبیرستان را هم دارد. درست مثل سیستمهای تعریف شده بینالمللی اداره میشود. بخش تطبیقی هم متعلق به دانشآموزانی است که دستکم، دو سالی را خارج از کشور بودهاند.
اینها، بیشترشان ایرانیاند. ارزشیابی میشوند تا ببینند چقدر زبان بلدند. بعد با توجه به وقتی که دارند، برایشان برنامهریزی میکنند. برای راه افتادن زبان فارسیشان، کلاسهای ویژه میگذارند تا به صورت فشرده، فارسیآموزی شوند. حداکثر دو ماه بعد، بچهها که فارسیشان راه افتاد، وارد پایه استحقاقی خودشان میشوند.
البته اینجا هم مشکلی هست: ورودیها، همه در یک زمان خاص وارد مجتمع نمیشوند. بعضیها ممکن است حتی فروردین هم وارد مجتمع شده باشند این، برنامهریزی را مشکل میکند. اینجاست که کلاسهای ترمیک به داد میرسد.
یکجور کلاسهای فوقالعاده برای هماهنگ کردن درسی بچههایی که دیرتر از بقیه بچهها آمدهاند. اینها دانستنیهایی کوتاه است دربارة مجتمعی که از هفت و نیم صبح تا دو بعدازظهر سرگرم آموزش و پرورش بچههاست؛ بچههایی که یا پدر و مادرهایی خارجی دارند، یا پدر و مادرهایی ایرانی که سالها خارج از کشور بودهاند. رسمی و غیررسمیهم ندارد. کلا سه زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسوی هم به عنوان زبانهای مادر، برای خارجیها تدریس میشود.
این سه نفر
روبهرویمان، سه تا از دختران دانشآموز تطبیقی نشستهاند: سارا خادم، گلنوش آریافر و آیلین بایراک دو تای اول، سوم راهنماییاند، نفر سوم هم اول راهنمایی. پدر و مادر سارا، دو سالی به کانادا رفتند، اما موردپسندشان واقع نشد و برگشتند.
خانواده گلنوش، هفت سالی هوای کانادا را مصرف کردند. فارسی حرف زدن گلنوش خوب بود، ولی خواندن و نوشتناش مشکل داشت. سارا هم فقط به خاطر چند تا درسی که در راهنمایی نخوانده بود، به اینجا آمده. آیلین اما متولد آلمان است. میخواهد وقتی هم بزرگ شد، دوباره به آلمان برگردد.
فارسی را خوب حرف میزند و متوجه میشود. برای آنها، سطح تحصیلی آموزش و پرورش ایران، از کشورهایی که آنجا بودهاند، بالاتر است. دستکم خودشان که تجربه کردهاند، اینجوری میگویند.
از نگاهی که مردم به این مدرسه و به آنها دارند، میپرسیم. همهشان با این نگاه مواجه بودهاند. اما بیشتر از خارج آمدنشان است که باعث چنین نگاهی شده است. خودشان که اینطور میگویند.
به قول یکیشان: «فروشندهها همین که میبینند خارجی حرف میزنیم، گرانتر میفروشند، چون فکر میکنند مایهداریم!» سارا و گلنوش، انگلیسی حرف میزنند تا زبان، یادشان نرود. آیلین هم که متولد آلمان است، با دوستان آلمانیاش، مجبور است که آلمانی حرف بزند.
دربارة اینکه درس خواندن در این مدرسه باعث جدایی آنها از دانشآموزان معمولی دیگر میشود، حرف میزنیم. یکیشان حرف خوبی میزند: «بالاخره ما چند سالی خارج بودیم. باید قبول کنیم. سالهایی که آنجا بودهایم، چیزهایی به دست آوردهایم، چیزهایی هم از دست دادهایم. اما به هر حال، برای یکی، دو سال درس خواندن در اینجا خوب است...» یاد گرفتن روان فارسی هم دلیل خوبی برای ثبتنام در این مجتمع میتواند باشد.
نهایت شیطنت بچهها، دیر آمدن آنهاست. تازه برای آن هم دلیل موجهی دارند: صدای زنگ را در مدرسه به این بزرگی نمیشنوند. جدیت کار در مدارس اینجا، برای آنها ملموستر از مدارس خارج است. البته به علاوه اینکه آدمهای آنطرف، سردترند.
سرد بودنی که هنوز روی بچهها تأثیر نگذاشته است. آنها یا خودشان خونگرم بودهاند، یا در خانواده، خونگرم بودن را تجربه کردهاند. و همین آنها را، در برابر سرد شدن و آهنی شدن، حفظ کرده است: «البته اولش سرد بودند. بعد یخشان باز میشد.
من خودم در آلمان که وارد کلاس شدم، همان اولین روز سه، چهار تا از بچهها پیشم آمدند و با من دوست شدند...» اختلاف نژادی، زیاد به چشم بچهها نمیآید. گاهی وقتها در کلاسهای درسی کشورهای خارجی، بچههای دیگر مسخرهشان میکردند؛ آن هم به خاطر زبان انگلیسی نصفه نیمهشان.
در میان خارجیها
اینجا بخش آمادگی بینالملل است. پر از بچههای قدونیم قد از هر ملیت و نژادی. همه در کنار هم. اتاقها را خوشگل درست کردهاند، تا بچهها حسابی خوششان بیاید. پرده زدهاند و میز گذاشتهاند و همه دور یک میز کوتاه بزرگ نشستهاند و... زبان ارتباط با آنها هم، انگلیسی است.
بابت عکاسی، همهشان زُل میزنند به دوربین و منتظرند که تمام بشود. مثل بچههای ساکت و آرام. خیلی جالب است، کنار هم نشستن این همه بچه از این همه ملیت. بدون هیچ غرض و مرضی. شیطنتی هم هست اگر، مال بچه بودنشان است، نه خودخواهیشان.
سالن ورزشی، در اختیار دانشآموزانی است که دارند ورزش میکنند. بسکتبال بازی میکنند. بیرون سالن، در حیاط دیگر مجتمع، دور و بر آلاچیق و زمین بازی اطرافش، پر از بچه دبستانی است. باز هم از هر ملیت و نژادی. ما به آنها با تعجب نگاه میکنیم، آنها هم به ما. همهشان با خوبی و خوشی کنار هم بازی میکنند. کسی چه میداند!؟
طبقات دیگر هم اینچنین است. دختران راهنمایی و دبیرستانی ِ رنگ و وارنگ به چشم میخورند. کوبایی، پاکستانی، کرهای، ترکیهای، لبنانی و... یکی از دانشآموزان دبستانی عراقی، کنار خانم محمدی، معاون قسمت بین الملل ایستاده است. ایستاده که نه، دقیقا چسبیده به او و همهجا، با او میرود.
سری هم به کتابخانه میزنیم. دو سالن جدا، یکی برای تطبیقیها، یکی هم برای بینالمللیها. سالن بینالمللیها، پر از کتابهای خارجی است.
قاسمی، ناظم مجتمع، ده سالی هست که اینجا کار میکند. کار کردن با بچههای اینجا، سخت است. هر کدام از یک مذهب و ملیتاند و این کار را سخت میکند: «این بچهها، نصفشان آسیب دیدهاند. هم از نظر خانوادگی، هم از نظر این که محکوم به جابهجاییاند.
بچهها زود به جایی دلبسته میشوند، اما باید دل بکنند و این، روی آنها اثر میگذارد...»
بچههای تطبیقی و بینالملل، همه جا با هم هستند. البته وقت زنگ تفریحها. در بوفه، حیاط، زمین بازیها، همهجا با هم هستند و رفت و آمد دارند.
قاسمی، سال اولی که به اینجا آمد، حسابی زندگیاش تحتتأثیر زندگی بچههای اینجا قرار گرفت. بالاخره بچهها میآیند درددل میکنند، مادرانشان میآیند برای درددل: «عده زیادی را داشتهایم که بدون هدف و پول و تحصیلات بلند شدهاند و رفتهاند آنطرف، بعد واقعا به عنوان یک ورشکسته کامل با بچههایی آسیبپذیر برگشتهاند؛ بچههایی که نه در خانه بند میشدند، نه در مدرسه.
کار زیادی هم نمیتوانستیم برایشان بکنیم. زندگی فوقالعاده بدی داشتند. از طرف دیگر، داشتیم نمونههایی را که به ایران میآمدند و از اسلام چیزی نمیدانستند و با یک برخورد محبتآمیز، به طرف این چیزها کشیده میشدند. ما نمونههای شبیه خانم آرین را اینجا زیاد داشتیم.»
یک هندوستان کوچک. یک دنیای کوچک. یک مینیاتور کوچک از جهان اطراف ما. یک... میتوانید اسمش را هر چیز دیگر بگذارید. آنها، از هفتاد و دو ملت اینجا هستند تا روزگاری را با هم بگذرانند و درسی بخوانند و بعدش بروند دنبال کار و زندگیشان. هم ایرانیهاشان، هم خارجیهاشان.
شاید در نگاه اول، آنها شاگردانی بیدرد از خانوادههایی مرفه و شناخته شده به چشم بیایند. اما همیشه هم همینطور نمیتواند باشد. اینجا، بودهاند؛ خانوادههایی که ثبتنام کردهاند، اما نیازمند کمک مالی هم بودهاند. اینجا، بودهاند کسانی که وقتی از خارج برگشتهاند، یک ورشکسته مادی ـ معنوی واقعی بودهاند. کسانی که نیازمند توجه بودهاند؛ بله، اینجور آدمهایی هم اینجا درس میخوانند، بیآنکه کسی از زندگیشان اطلاعی داشته باشد و از این کمکی که به آنها میشود، شستش خبردار شود.
چیزی که در مورد ایران فکرمیکنم چند تا از بچههای مدرسه برایمان به زبان انگلیسی نامه نوشتند. دربارة احساسات و تصوراتشان از ایران. این ترجمة نامههای آنهاست:
- عاشق ایرانیها هستم
نام من آیدا حسین است و من در ایالات متحده آمریکا متولد و بزرگ شدهام. تا یک ماه قبل من در لسآنجلس زندگی میکردم. موقعی که داشتم به ایران میآمدم مضطرب و ترسیده بودم. اصلا نمیدانستم چطور باید فارسی بخوانم و بنویسم. فکر میکردم دارم به کشور اسلامیای میروم که باید خودم را کاملا بپوشانم.
فکر میکردم باید به مدرسههای ایرانی بروم، اما اینطور نشد. از موقعی که به ایران آمدم، شاهد فرهنگ فوقالعاده اینجا بودم و احساسم نسبت به این کشور تغییر کرد. اینجا جاهای تاریخی و مهم زیادی وجود دارد که بسیار زیبا هستند. من به دور ایران سفر کردهام. ایران کشور بسیار زیبا و بافرهنگی است. من عاشق مردم ایرانم. آنها بسیار مهربان و صمیمی هستند. من به هیچ وجه دوست ندارم فرهنگ مردم ایران تغییر کند. از آمدنم به ایران پشیمان نیستم. تجربه هیجانانگیزی بود!
- اینجا شبیه خانهام است
من دو سال قبل به ایران آمدم. آن اوائل برایم بسیار سخت بود که اینجا، جا بیفتم. به خاطر زبان جدید و غریبههایی که من را احاطه کرده بودند؛ خصوصا در مدرسه جدیدم. به خاطر اینکه یک جورهایی خجالتی بودم، برایم سخت بود دوست پیداکنم. اما اینجا همه خیلی مهربان و خوش برخورد بودند و بعد از چند روز احساس کردم که در خانهام هستم، مخصوصا اینکه قوانین در اینجا خیلی راحتاند. من واقعا ایران را دوست دارم.
- به همه میگویم بیایند ایران
من ایمان سرهانم، اهل لبنان. سه سال پیش به ایران آمدم و متوجه شدم ایران راحتترین و آرامترین کشوری است که تا الان در آن زندگی کردهام. از همان اولی که به ایران آمدم عاشق مناظر کوهستانی، درختان و گلهای آن شدم؛ خصوصا وقتی اینها از برف پوشیده باشند. جاهای بسیاری رفتهام، به شمال و جنوب ایران، جاهایی که توانستم از دیدن مناظر دریا و اماکن تاریخی لذت ببرم. روی هم رفته، به نظرم ایران کشوری بافرهنگ و زیباست و من حتما دوستانم و کسانی که میشناسم را تشویق میکنم تا به ایران بیایند.
- آنها به زبان فارسی حرف میزنند
ایرانیها مناسبتهای زیادی را جشن میگیرند که کشورهای زیادی آنها را جشن نمیگیرند. مناسبتهایی مثل: نوروز، عیدفطر، عیدغدیر و سالروز تولد امامها و حضرتمحمد(ص). سالنو آنها با نوروز شروع میشود. آنها هفت چیز مختلف که نامشان با حرف «س» شروع میشود را روی میز میگذارند. هر کدام از آنها یک نماد متفاوت هستند. سیب، سرکه، ماهیقرمز و سینی بعضی از چیزهایی هستند که آنها روی میز میگذارند.
(فاطمه حیدری)پاکستان