«گریندهاوس»، به سینماهایی گفته میشود که در آنها فیلمهای زاقارت ردة B و خشن را پخش میکنند؛ یک جایی مثل سینما مراد توی میدان امامحسین یا سینما تابان، اول لالهزار.
«گریندهاوس»ها توی آن ور آب، یک جورهایی محل جمع شدن خوره فیلمها هم هست؛ کسانی که فیلمهای توی چشم ارضایشان نمیکند و دوست دارند فیلمهای خوبی را از وسط این فیلمهای ردة B کشف کنند.
«گریندهاوس» غیر از همه اینها، اسم آخرین فیلم کوئنتین تارانتینو هم هست که به همراه رودریگوئز ساخته است. فیلمساز صاحب سبکی که حتی با اولین فیلمهایش به همراه تعدادی کارگردان جسور و کمی تا قسمتی لامپسوخته دیگر، موجی را به راه انداخت که ما امروزه از آن به عنوان سینمای پست مدرن نام میبریم؛کلمهای غلطانداز که توی مملکت ما که فرسنگها از زادگاه این پدیده فاصله دارد، توی دهان خیلیها همینطور فرت و فرت میچرخد، بدون اینکه حتی معنی لغوی آن را درست و درمان بدانند!
به مناسبت اکران این فیلم، بد ندیدیم مطلبی راجع به پست مدرنیسم در سینما کار کنیم، مؤلفههای اصلیاش را بشناسیم و افراد اصلی این جریان را معرفی کنیم.
اینها چند تا از دانه درشتترین کارگردانهای موج پست مدرن هستند؛ آدمهایی که بیشترشان مشنگی از سر و رویشان میبارد و البته نبوغ!
توی این اسمها چند تا اسم خیلی گنده هم جا افتاده؛ آدمهایی مثل دیوید لینچ، دیوید فینچر (کمی تا قسمتی!) و البته وودی آلن بزرگ!
کوئنتین تارانتینو: فیلمخوار
یک فیلمباز درجه یک. کسی که حتی این رکورد را دارد که ده فیلم را در یک روز دیده است. اگر به لیست ده فیلم منتخب او نگاهی بیندازید، آن وسطها غیر از خوب، بد، زشت سرجو لئونه، چند فیلم رده B هنگکنگی را هم میتوانید ردیابی کنید.
علاقه دیوانهوار او به خود خود سینما و سابقه او قبل از فیلمسازی (داشتن یک ویدئو کلوپ و فروش فیلم به این و آن)، باعث شده کارهای او یک ماکت محکم از سینمای پست مدرن باشد؛ سینمایی که از کله یک مشت عشق سینمای محض درآمده است.
فیلمهای تارانتینو بدون شک بهترین مرجع برای برخورد با سینمای پست مدرن است و جهانی که او میسازد بهترین مکان برای کشف المانهای پست مدرنیستی است.
تیم برتون: من بزرگ نمیشوم
به قیافه او نگاه کنید. ولنگاری و یک نوع شرارت کودکانه از آن میبارد. برتون آدم بسیار عجیبی است. فیلمهایش هم به همین مقدار عجیب و غریب؛ فیلمهایی که از دل شناکردنهای مداوم او در B موویها (فیلمهای درجه دو) و قصههای پریان عامهپسند درآمده است.
برتون یکی از عشاق سینهچاک سینمای هند و اسطوره زندگیاش، وینسنت پرایس (قهرمان فیلمهای چیپ و ترسناک) است.
این مشخصات باعث شده است فیلمها و آثاری که او میسازد، یک فانتزی کودکانه و در عین حال ترسناک داشته باشد؛ فیلمهایی شخصی که لحظه لحظهاش ارجاعاتی است به سوژهها و قصههای مورد علاقة برتون 12 ساله! فیلمهای او سینمای محض است و خارج از پرده سینما هرگز نمیتواند زنده باشد و نفس بکشد، مثل قصههایی که مادربزرگ برایمان از جن و پری میگفت و خوابمان میکرد! برتون هرگز بزرگ نمیشود، هرگز!
امیر کاستاریکا: به جنگ هم بخند
برخلاف بقیة کارگردانهای موج پست مدرن، او یک اروپایی است. یک بوسنیایی خوشحال جنگزده که آتش به آتش سیگار میکشد و غیر از فیلمسازی، یک گروه موسیقی معروف هم دارد به اسم no smoking (!).
فیلمهای کاستاریکا، آثاری بسیار سرخوش و هجوآمیز هستند که خیلیهاشان از دل جنگ بالکان درآمدهاند. اگر فیلم «رؤیای آریزونا» را ببینید، خوره فیلم بودن استاد را کاملا درک خواهید کرد.
شخصیتی در فیلم وجود دارد که دیالوگهایش کاملا از فیلمهای مورد علاقه کاستاریکا کپی پیست شده است و زندگیاش فقط توی فیلمها میگذرد.
پایان خوشی که کاستاریکا برای بیشتر فیلمهایش میچیند – در عین حال - به قدری تلخ هستند که آدم به دیدههایش شک میکند. این فیلمهای دوپهلو را کارگردانی به ما هدیه کرده است که نسبت علاقهاش به فوتبال و سینما کاملا مساوی است.
او جزء معدود کارگردانهایی است که دو بار نخل طلای کن را برده و این نشان میدهد مشنگی چندان هم بد نیست!
برادران کوئن: هیچچیزجدینیست
اتان و جوئل کوئن، هر دو تا با هم فیلمنامه مینویسند و با هم کار کارگردانی میکنند، اما برای این که به آنها گیر ندهند با هم قرار گذاشتهاند که توی تیتراژ، جوئل به عنوان کارگردان بیاید و اتان به عنوان نویسنده.
آنها شوخی را از همان تیتراژ ابتدایی با همین کار شروع میکنند. فضای فیلمهای برادران کوئن به قدری شوخ و شنگ است و به قدری با المانهای سینمایی و ژانرها شیطنت کردهاند که تنها با دیدن چند سکانس از فیلمها میتوان فهمید چه کسی پشت دوربین این کار است.
جنبههای پست مدرنیستی کارهای برادران کوئن بیشتر در لایههای زیرین و در روایت و قصهگویی آنها اتفاق میافتد و نسبت به بقیه بر و بچهها کمتر در سطح کار، خود را نمایان میکنند.
وقتی با فیلمی چون تقاطع میلر یا بارتون فینک طرف میشویم، متوجه میشویم که این دو نابغه آنقدر ظریف ژانرها را در هم تنیدهاند و کنار هم کلاژ کردهاند که در حقیقت ما را به تماشای یک ملودرام نوآر کمدی (!) دعوت کردهاند.
جیم جارموش: بیخیالم پس هستم
علاقه شدید او به سینمای اروپا شاید یکی از تفاوتهای مهمش با بقیه بروبچ باشد. او یک خوره موزیک اساسی است و با اکثر موزیسینهایی که دوستشان دارد، حشر و نشر دارد.
نیل یانگ، یکی از همان موزیسینهای گردنکلفت، درباره او گفته است که جارموش به اندازه 3نفر دارد زندگی میکند؛ کسی که تمام عمرش موزیک گوش کرده، کسی که همه عمرش فیلم دیده و کسی که تمام زندگیاش را فیلم ساخته است.
جارموش که تحصیلات سینمایی درست و درمانی هم دارد، هیچوقت حاضر نشده است که استقلال فیلمسازیاش را به زرق و برق هالیوودیها بفروشد و به سفارش آنها فیلم بسازد.
فیلمهای جارموش یکی از بهترین نمونهها برای نشاندادن هجو و شوخیهای پست مدرنیستی و استفاده از ژانرهای سینمایی و تغییر در آنهاست؛ فیلمهایی که به نظر میرسد یک آدم کاملا بیخیال آنها را ساخته.
برادران واچوفسکی: یک مشت فلسفه
سه گانه ماتریکس به تنهایی میتواند تفکرات این دو برادر خلاق را به ما نشان بدهد؛ فیلمهایی بدیع، افسانهوار و قهرمانپرداز که با نمونههای کلاسیکش فرقهای بسیاری دارد.
جهانی که ماتریکسها میآفرینند، انگار خود جهان پست مدرن است؛ جهانی تکنولوژیزده و بسیار مدرن که برای هر چیزی جوابی قطعی دارد و انسانها را اسیر خود کرده است. در این بین عدهای شورشی دوست دارند به گذشته بازگردند و در آن دوره نفس بکشند و درنهایت جهان را از شر ماتریکس (شما بخوانید مدرنیسم) برهانند.
این عینا اندیشه پست مدرن است؛ اندیشهای که ایدة فیلمهای بدیع ماتریکس از آن بلند شده است. غیر از این، کلیت فیلم هم کلاژ عجیبی از همه چیز است.
ترکیب ژانر علمی تخیلی با زد و خوردهای رزمی هنگکنگی، قصههای عاشقانه، مایههای غلیظ فلسفی و پایانبندی کاملا دو پهلو (چه کسی میداند همه این اتفاقها توی یک ماتریکس جدید نباشد؟!)، فیلم ماتریکس را به یک فیلم پست مدرنیستی محض تبدیل کرده؛ فیلمی که مخلوطی از تقریبا همه چیز است.
فیلمهای پست مدرن چه شکلی هستند؟
سال1992، درست همزمان با اکران فیلم بتمن، ساخته تیم برتون، واژه سینمای پست مدرن توسط نقدی که پیتر دولن بر این فیلم نوشت وارد ادبیات سینمایی شد. به مرور با موجی که از اوایل دهة 90 ایجاد شده بود، این نوع سینما به جریان اول سینمای آمریکا و حتی جهان تبدیل شد، اما خیلیها شروع این جریان را خیلی قبلتر و با اکران فیلم «بلید رانر» ریدلی اسکات میدانند و بعضیها خیلی قبلتر از آن یعنی در دهة 50 و با اکران فیلم«از نفس افتاده» ژان لوکگدار.
اما حقیقت این است که جرقة سینمای پست مدرن از هر جایی که زده شده باشد، در دهة 90 به اوج رسید و یک جورهایی سینمای در حال احتضار را از مرگی زودرس نجات داد.
محققان سینمایی با مطالعه روی آثار کارگردانانی که به نظر آنها پست مدرن کار میکردند، به مؤلفههای مشترکی در آنها دست پیدا کردند که ما سعی کردهایم برخی (فقط برخی!) از آنها را در اینجا بیاوریم. اما حقیقت ماجرا این است که هنر پست مدرن همیشه از تعریف خود فرار میکند و به نوعی بیشکلی پناه میبرد.
اهمیت قصه و سینمای کلاسیک
اغلب فیلمسازان پست مدرن به شدت عاشق قصهگویی هستند و فیلمهای آنها فیلمهایی قصهگوست. این علاقه در درجه اول به علاقهمندی مفرط آنها به سینمای کلاسیک مربوط میشود؛ سینمایی که بیش از هرچیز به قصهای که میگفت وابسته بود.
این علاقهمندی به سینمای کلاسیک غیر از مسأله قصه به سبک کارگردانی آنها هم باز میگردد(در بیشتر مواقع به جز استثنائاتی)؛ یک کارگردانی خطکشی شده و با حساب و کتاب و در یک کلمه کلاسیک. این نوع تفکر را به خوبی میتوان در فیلمهای تیم برتون، برادران کوئن و حتی تارانتینو با غلظت بیشتری نسبت به بقیه تماشا کرد.
اهمیت رسانه، سینما و تلویزیون
این یکی از فاکتورهایی است که همة افراد این موج را شامل میشود. اغلب این فیلمسازان آدمهایی هستند که به صورت افراطی فیلم دیدهاند و پیش از اینکه فیلمساز باشند در حقیقت فیلمبازند.
اغلب آنها با کامیک بوکها (کتابهای داستان مصور بزرگ شدهاند و سریالهای تلویزیونی را ازبر هستند. این اتفاق باعث شده است که ارتباط خیلی از آنها با واقعیت، تقریبا قطع شده باشد (بعضیهای دیگر، نه) و در حقیقت واقعیت برای آنها فیلمهایی باشد که دیدهاند و آنها برای خلق یک اثر با رجوع به گذشتهشان (که چیزی جز تأثیر رسانهها بر آنها نیست)، به ایدههای فیلمهایشان میرسند.
برای درک این خصلت عجیب شاید این جمله مشهور تیم برتون، بهترین سند برای بیان حال نزار این اساتید باشد:«امضایی که از سوپرمن گرفتهام را قاب کردهام و گذاشتهام روی میزم!»
نگاه ماورایی
بیشتر فیلمهای پست مدرنیستی، ما را با قصهای ماورایی یا حداقل عجیب و غریب مواجه میکنند. یعنی برعکس سینماگران مدرن که دوست داشتند از واقعیت محض، ماکتی بسازند و سعی داشتند به آن نزدیک شوند، پست مدرنها به علت گریزشان از واقعیات روزمره، اغلب قصههایی ماورایی تعریف میکنند که حتما دارای قهرمانها( یا ابرقهرمانهای، فانتزی و افسانه است.
فیلمهای برتون(مثلا ادوارد دستقیچی)، برادران واچوفسکی(سهگانه ماتریکس) و حتی جیم جارموش (مثلا مرد مرده) نمونههای خوبی برای این مورد هستند.
هجو
یکی از فاکتورهای بسیار شایع این دست فیلمها، شوخی و هجو موقعیتها، شخصیتها و داستانهای آشناست.
در فلسفه پست مدرن، هیچ چیز قطعیت ندارد و هر اتفاقی میتواند در عین حال خوب و در عین حال بد باشد. برای همین فیلمسازان این رده به همه چیز با یک نگاه شوخ و شنگ مینگرند و یک جور خنکی خاص از کارهای آنها احساس میشود.
به کارهای برتون، تارانتینو، برادران کوئن، امیرکاستاریکا، جیم جارموش و... وقتی که نگاه میکنیم، این احساس عجیب را در آن باز مییابیم. پست مدرنها حتی با واقعیت ترسناکی مثل مرگ با نگاهی طناز مواجه میشوند. مرد مرده، اثر جیم جارموش نمونهای محکم از این نوع نگاه هجوآمیز است.
کلاژ
گفتیم که سینماگران پست مدرن واقعیت برایشان فیلمهایی است که دیدهاند،کتابهایی که خواندهاند، موسیقیای که گوش دادهاند و... یعنی ارتباط تنگاتنگ آنها با متنهای گذشته و به طور کلی حرکت آنها بین این متنها(بینامتنایت)، باعث شده است که هر تکه از کارهای آنها به طور مستقیم یا غیرمستقیم از آثار دیگر آمده باشد. آنها تکههای مورد علاقه خود را از آثاری که با آنها حال کردهاند، جدا میکنند و با کلاژ آنها اثری مطلقا جدید به وجود میآورند که هویتی مستقل دارد.
قابل لمسترین اثر کلاژی اینطوری، جلد اول و دوم «بیل را بکش» تارانتینو است که هر تکهاش به طور مشخص و مستقیم از فیلمهایی آمده که او در آنها شنا کرده است.
فاصلهگذاری
وقتی که اوماتورمن در فیلم «بیل را بکش» کوئنتین تارانتینو با یک شمشیر سامورایی وارد هواپیما میشود و بدون هیچ مزاحمتی آن را در جای مخصوص که برای آن در هواپیما درست شده است میگذارد، ما متوجه میشویم که این فقط یک فیلم است که داریم میبینیم، چون در واقعیت امکان چنین چیزی وجود ندارد.
این نوع برخورد با مخاطب از ویژگیهای بارز پست مدرنهاست. آنها به روشهای مختلف به ما میگویند که مشغول دیدن یک فیلم هستید و هیچکدام از این اتفاقات واقعی نیست.
آنها در حقیقت با این کار، فاصلهای بین مخاطب و اثر ایجاد میکنند تا به جای این که تماشاچی دچار احساسات شود و خود و فیلم را یکی بشمارد، با این فاصلهای که ایجاد شده است، به آن فکر کند.
این فاصلهگذاری در کارهای پست مدرن بیشتر با ایجاد موقعیتهایی عجیب، شخصیتهایی خیالی و جلوههای ویژه و هجو واقعیت پیش میآید. در فیلم «رؤیای آریزونا» اثر امیر کاستاریکا، آمبولانسی که جری لوئیس در حال مرگ در آن است، ناگهان از زمین بلند میشود و به سمت ابرها میرود. این اتفاق عجیب به جز یک فیلم در کجا میتواند اتفاق بیفتد؟
احیای ژانرها و درهم تنیدن آنها
به فیلم «مرد مرده» به عنوان یک مدل نگاه کنید. جارموش در این فیلم به طرز عجیبی ژانر وسترن که مدتها از خاطرات محو شده بود را زنده میکند.
او با ادغام یک داستان جادهای عجیب و ژانر وسترن، به علاوه موقعیتی دور از ذهن، در نهایت فضای مشنگی میسازد که فقط متعلق به فیلم است.
ادوارد بلیک (با بازی جانی دپ) در همان اوایل فیلم تیری به قلبش میخورد، اما نمیمیرد! او طی یک سفر غریب در غرب وحشی نهایتا به سلوک میرسد و میمیرد!
در حالی که در ژانر وسترن یک گلوله مساوی با یک مرگ است و این ژانگولربازیها در آن جایی ندارد. این احیای ژانرها و عوض کردن هویت آنها ـ که مثل یک شوخی میماند ـ در اغلب این گونه فیلمها وجود دارد.
مثلا فیلم بارتون فینک برادران کوئن را چگونه میتوان توجیه کرد؟ آیا یک فیلم زندگینامهای است؟ آیا یک فیلم نوآر است؟ آیا یک فیلم کمدی است؟یا... این فقط فیلمی است متعلق به برادران تعطیل کوئن؟
پایان خوش
بیشتر فیلمهای اینجوری با پایانی خوش تمام میشوند. اما این پایان خوش در موقعیتی هجوآمیز و دو پهلو اتفاق میافتد. در پایان «گوست داگ» (جارموش)، قهرمان اصلی میمیرد، اما این در واقع پایانی خوش است چون استادش او را کشته است.
در پایان «قصههای عامهپسند»، جان تراولتا و ساموئل ال جکسن خوشحال و خندان در حالی که دستورات رئیسشان را اجرا کردهاند بیرون میآیند.
جکسون متحول شده است و تراولتا متعجب است؛ یک پایانبندی کاملا کلاسیک (و کمی هندی!)، اما آن چیزی که قضیه را کاملا پیچیده و دوپهلو میکند، این است که ما میدانیم تراولتا خواهد مرد، چون صحنة مرگ او را درست قبل از این لحظه دیده بودیم.
با تعقیب فیلمهای دیگر این فیلمسازها، به نمونههای خیلی زیادی از این پایان خوش اما دوپهلو میرسیم که از جهانبینی آنها ناشی میشود؛ اینکه هیچ چیزی قطعی نیست و هر چیزی را میتوان از زاویهای جدید دید، چه خوشحالکننده باشد، چه ناراحتکننده.
برگشتن ادوارد دست قیچی به قلعة مخوفش در پایان فیلم برتون واقعا خوشحالکننده است یا ناراحتکننده؟!با همه اینها واقعا پیدا کردن مؤلفه برای سینمای پست مدرن کاری مشکل و شاید بیخودی باشد.
مطمئنا مؤلفههای دیگری مثل اهمیت قومیتها، استفاده از موسیقی انتخابی، علاقه به فیلمهای ردة B و خیلی چیزهای دیگر را میتوان آن وسطها پیدا کرد، اما با این حال سینماگر پست مدرن علاقهمند به یک نوع بیشکلی و ولنگاری است و از هر نوع تعریفی فرار میکند.