دلم یک هواپیمای شخصی میخواست تا با آن آسمان تمام دنیا را بگردم. دلم یک قایق چوبی زیبا میخواست، قایقی که بتوانم با آن دریاگردی کنم. دلم یک جفت بال محکم و سبک میخواست که گاهی با آنها پرواز کنم. دلم یک شهر بزرگ میخواست که در آن فقط من باشم و من. تمام طول خیابانهایش را بدوم و در چمنهایش دراز بکشم. از تمام درختانش میوه بچینم و زیر آفتاب روزهای بهاریاش خوابهای رنگی ببینم.
کوچکتر که بودم دلم میخواست یک غول چراغ جادو میداشتم تا هرلحظه آرزویم را برآورده میکرد. دریا و ساحلش را کنار خانهمان جای میداد و طراوت جنگلهای همیشه سبز را کنار پنجرهی اتاقم میگذاشت. به من هزار هزار بادبادک میداد تا دنبالههایشان را محکم بگیرم و با آنها هم پرواز شوم.
کوچکتر که بودم آرزوهایم بزرگ بودند؛ بزرگ و عجیب. آرزوهایی که فقط در داستانها جا میشدند و فقط از زبان راوی قصهها جان میگرفتند. آرزوهای آبی، آرزوهای سبز، آرزوهای دنبالهدار، آرزوهای چهارخانه و رنگارنگ. آرزوهایی که فقط ذهن یک کودک آنها را میساخت.
حالا که بزرگ شدهام آرزوهایم کوچکتر شدهاند. نه اینکه محدود شده باشند، نه. از دنیای بینهایت رؤیاها بیرون آمدهاند و در چهارچوب منطق دنیا جا گرفتهاند.
حالا هم گاهی به آن هواپیمای شخصی و شهر مخصوص به خودم فکر میکنم. از تصور آرزوی آن سالهایم لبخند میزنم، اما دیگر آنها را به دل ندارم.
حالا همین که کنار پنجرهی باز اتاقم مینشینم و بعد از یک روز پر کار یک فنجان چای مینوشم حس میکنم یک جفت بال سبک دارم که به من فرصت تجربهی پرواز میدهد. همین که یک روز بارانی را از قاب کوچه تماشا میکنم یا پرواز دسته جمعی پرندههای مهاجر را میبینم، حس میکنم سوار هواپیمای شخصیام، دارم تمام آسمان را سیر میکنم و گاه از غمی که مثل نسیمی آرام از روحم گذر کرده، گونههایم خیس میشوند. خیال میکنم سوار قایق چوبیام دل به دریا زدهام و صدای چکه کردن تنهاییام مانند این میشود که یک دسته مرغ مهاجر مرا برای پرواز صدا میکنند.
این روزها خوب یادم مانده است رسیدن به آرزوهای دور و درازم انتهای خوشبختی محض نیست. حالا هر اتفاق خوبی که میافتد به تنهایی تعبیری از خوشبختی محض است.