همانطور که مطمئناً یادتان مانده در دو شمارهی آخر این کارگاه سراغ نویسندگان مختلف رفتیم و از آنها در مورد راهها و روشهای مختلفی که بهوسیلهی آن سوژه را شکار میکنند سؤال کردیم.
حالا هم در آخرین قسمت از موضوع سوژه، رفتیم و نویسندگان برایمان از سوژهیابیشان گفتند. شما هم حواستان باشد ممکن است همینطور که دارید در خیابان راه میروید سوژه از بغلتان رد شود، یا پشت سرتان باشد یا آن طرف خیابان، منتظر تاکسی یا اتوبوس باشد. خوب نگاهش کنید و خوب هم بهخاطرش بسپارید، چون حتماً میدانید سوژه را از هر طرف که ببینید، سوژه است!
چوب به دست در شکار سوژه
موضوع داستان چهطور به ذهن نویسنده میرسد و سپس چهطور میتوان آن را به داستان تبدیل کرد؟ این سؤالی است که هر نویسندهای با آن مواجه است و خب، البته دست پیدا کردن به موضوع در هر داستانی به شیوههای کاملاً متفاوت امکانپذیر است. آنچه مسلم است نویسندهی حرفهای، داستاننویسی که ذهنش مدام در حال تخیل است، خیلی راحت میتواند موضوع داستانهایش را پیدا کند. این ممکن است در یک مکالمهی خیلی ساده اتفاق بیفتد، یا با دیدن صحنهای در زندگی روزمره و یا حتی دیدن صحنهای از یک فیلم. چیزهایی که ممکن است دیگران خیلی راحت از کنار آنها بگذرند، در ذهن نویسنده بهسرعت تبدیل به داستان میشوند و این شروع کار است. شاید بشود این موضوع را با مثالی از کارهای خودم بیشتر روشن کنم.
چندین و چند سال پیش در آپارتمان کوچکی در غرب تهران زندگی میکردم. فکر میکنم یکی از نیمهشبهای سرد زمستان بود که یکدفعه با صدای بلندی از خواب پریدم، صدایی شبیه افتادن جسم سنگینی روی موزاییک، یا یک همچین چیزی. منتظر بودم باز آن صدا را بشنوم که یکدفعه صدای مردی را از پشت خانهام شنیدم که فریاد میزد: دزد.
باعجله رفتم کنار پنجرهای که به پشت خانه باز میشد. چراغ تمام خانهها روشن بود و مردم جمع شده بودند توی حیاطهایشان. کمی بعد، وقتی تکتک چراغها خاموش شد، من هم پنجره را بستم و برگشتم. اما فکری به ذهنم خطور کرده بود که نمیگذاشت بخوابم. با خودم گفتم نکند طرف، هر کس که بوده، حالا آمده روی تراس خانهی من و وقتی به خواب رفتم، بیاید توی خانهام. همین فکر ترسناک باعث شد بلند شوم بروم سری به تراس خانه بزنم. کسی آنجا نبود. خواستم برگردم توی رختخوابم، اما چیزی عذابم میداد. آنوقت بود که فهمیدم داستانی در ذهنم شکل گرفته؛ سوژهی بکری که بیصبرانه منتظر بودم بنویسمش. همانوقت نشستم پشت میزم و شروع کردم.
اما ماجرایی که آن شب در واقعیت اتفاق افتاده بود، چیزی جز مادهی خام نبود. بدون شک کار هنرمند آن نیست که دقیقاً چیزی را که در واقعیت رخ میدهد، به تصویر بکشد، بلکه قرار است چیزی به آن اضافه کند، چیزی که من اسمش را دریافت سوم میگذارم. در داستان من، که بعدها با نام «مهمان هر شب» منتشر شد، نیمهشبی غریبهای درِ تراسِ خانهی جوانی را باز میکند و وارد آن میشود. بعد خیلی آهسته به سمت درِ آپارتمان میآید و از آنجا خارج میشود. این کار روزها و روزها به طول میانجامد و راوی داستان، که بهشدت ترسیده، فقط شاهد این ماجراست. تا اینکه یک روز تصمیم میگیرد جلوِ او را بگیرد. چوب بزرگی تهیه میکند و نیمهشب منتظرش میماند...
قصد ندارم داستان را تا انتها تعریف کنم، اما همانطور که گفتم چیزیکه بعد از پیدا کردن سوژه بیاندازه اهمیت دارد، پرداخت آن است، آن هم درست آنطور که زاییدهی ذهن هنرمند است.
با همهی اینها همهی سوژهها به یک شیوه به ذهن خطور نمیکنند. ممکن است داستان با یک جمله شروع شود و بعد رفتهرفته همهاش در طول نوشتن شکل بگیرد و یا گاهی با یک تصویر بسیار گنگ. به گمان من ذهنی که بهطور مداوم در پی شکار لحظههای ناب زندگی است تا آنها را به تصویر بکشد، میتواند از هر چیزی داستانی ماندگار خلق کند.
سیامک گلشیری برای نوجوانان نوشته است:
- اولین روز تابستان
- تهران، کوچهی اشباح
سید سعید هاشمی
سوژه برای اینکه به ذهن من برسد راههای مختلفی بلد است. گاهی با دیدن یک شیء، خواندن یک کتاب، شنیدن یک حرف و گاهی با مسافرت رفتن و دیدن جاهای جدید، سوژه به ذهنم میرسد. اما بیشتر سوژههایی که کار کردهام خاطرات اتفاقهایی بوده که از سالهای گذشته در ذهنم مانده است. حتی وقتی میخواهم شعر بگویم هم خاطراتم به کمک میآیند و مرا در پیدا کردن سوژه کمک میکنند. برای نوشتن داستانهای طنز هم سراغ همین خاطرات میروم. خاطراتم برای خودم خیلی بیشتر ملموس است. مسلماً یک خاطرهی بامزه به من نزدیک تر است تا سوژهای که بعد از خواندن یک کتاب به ذهنم میرسد.
من در کودکی در شهرها و روستاهای مختلفی زندگی کردهام. تنوع محیط زندگی باعث شد که ماجراهای زیادی را تجربه کنم و خاطرات زیادی داشته باشم که اکثرشان خیلی زنده، تصویری، حادثهای و قابل تبدیل شدن به داستانند. حتی خیلی از طرحهایی هم که کار میکنم نتیجهی همین خاطرات و حادثههاست. به طور کلی حدود پنجاه تا شصت درصد داستانها و شعرهایم را با کمک این خاطرات مینویسم و مابقی سوژه ها، از راههای دیگر به ذهنم میرسند.
بعضی از خاطراتم حالو هوای قدیمیتری دارند و مربوط به دوران کودکی و نوجوانی خودم هستند. مثلاً در کتاب «گلهای بومادران» این خاطرهها به همان شکل قدیمی تعریف میشوند و برای تعریف کردنشان نیازی ندیدم که امروزیشان کنم. اما در کتابی دیگر مثل «محلهی میکروب خان» اندیشهی کار طوری بود که به روز شدن خاطرات را میطلبید و برای همین سعی کردم دستی به سر و روی خاطرات گذشتهام بکشم و امروزیشان کنم.
سیدسعید هاشمی برای نوجوانان نوشته است:
- گلهای بومادران
- محلهی میکروب خان