گاهی داستانهایی که میخوانیم خیلی واقعیاند. ماجراهایشان بارها برایمان اتفاق افتادهاند و یا خیلی چیز عجیبی نیست که یک روز از خواب بیدار شویم و ببینیم یکی از آن اتفاقهایی که توی داستان خوانده بودیم خودش را توی زندگیمان انداخته.
گاهی هم داستانها واقعی نیستند. اینجور وقتها تو آنها را میخوانی و با خودت میگویی چه خوب میشد اگر داستان واقعی بود و گاهی هم خدا را شکر می کنی که چنین داستانی امکان ندارد در واقعیت اتفاق بیفتد.
مجموعه داستان «پروانهای برای تو و داستانهای دیگر» کتابی است که توی آن میتوانی داستانهایی واقعی و فرا واقعی پیدا کنی. داستانهایی که از جنگ میگوید و از عشق و از آرزوها و امیدهایی که به وقوع اتفاقهای مختلف داریم. در نوزده داستان این کتاب میتوانیم زندگی شهری، رابطهی آدمها با همدیگر و مفاهیمی انسانی را کشف کنیم که در همان چند صفحه ما را با خودشان به جاهای مختلف میبرند.
«از اتاقک نگهبانی بیرون آمد. یکی، دو، قدم که برداشت، فهمید همهی بدنش کرخ شده به سختی میتواند قدم بردارد. خوابش میآمد. با هر جانکندنی بود تا باغچهی وسط پارک آمد و لحظهای زیر تیر چراغ برق ایستاد و به آن تکیه داد. چندبار نفس عمیق کشید. ولی پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد.
همانجا زیر تیر چراغبرق قوز کرد و نشست. روز بعد در گرگومیش هوای صبح، وقتی دو کارگر شهرداری از کنارش میگذشتند، یکی متوجه او شد و به همکارش گفت: نگاه کن مجسمهی رودکی به چه روزی افتاده!...»
(بخشی از داستان مجسمهی رودکی)