وقتی باران نمیآید زمینهای کشاورزی غمانگیز میشوند. زمینهای کشاورزی زیر نور آفتاب دراز میکشند و تمام محصولاتشان را از دست میدهند. پدربزرگها بیرون خانه روی صندلی مینشینند و منتظر میمانند که آسمان پرشود از ابرهایی که قرار است زمینها را دوباره تازه کنند. اما ابرها انگار آسمان بالای سر زمینها را گم کردهاند.
هروقت باران کم میبارد و ابرهای بارانزا گذرشان به روستای «پابلو» نمیافتد، «کاشینا»ها وارد میدان میشوند. همان روحهای مهربانی که بلدند برای باریدن بارانهای ناگهانی و زیاد شدن محصولات دعا کنند و روستای پابلو را از خطرهای جدی نجات دهند.
حالا فکر کنید شما هم یکی از آنهایی هستید که میتوانید به این روستا بروید و برای وضعیتی که پیش آمده کاری بکنید. سفرتان چه شکلی خواهد بود؟ چه اتفاقاتی خواهد افتاد و همسفرانتان چه کسانی هستند؟ داستان «ردپای سرخپوستی» نُه پایان مختلف دارد. نه پایانی که بالأخره یکی از آنها همانیست که تو خواستهای!
***
این کتابها را «ر.آ.مونتگومری» نوشته و «رایا خلیلی» به فارسی برگردانده است. انتشارات دیبایه (88080330) هم آن را به کتابفروشیها فرستاده است.
«از پدربزرگ خداحافظی میکنی و با یک بقچهی کوچک غذا به دنبال تیزپا میروی. آرامآرام او را پیدا میکنی و میگویی:
«پاشو وقت رفتن است. باید هرچه زودتر سفرمان را شروع کنیم و کاشیناها را پیدا کنیم» و بعد به همراه تیزپا به سرعت از روستا خارج میشوید. از نهرهای خشک، زمینهای سوخته و تپهها و کوههای بلند میگذرید تا...»
(بخشی از کتاب ردپای سرخپوستی)