همشهری آنلاین: رازمیک خاچاطوریان در سال ۱۳۴۳ در خانواده‌ای از اقلیت‌های ارامنه در شهر تهران دیده به جهان گشود.

با وجود اینکه دو خواهر و یک برادر دیگر در خانواده داشت، اما پدرش نرسس و مادرش سیرانوش شاهمرادیان، علاقه خاصی به او داشتند.

رازمیک از همان دوران کودکی عشق و علاقه فراوانی به کشورش داشت. مادر این شهید گرانقدر در این رابطه گفته است: به اسباب بازی اسلحه علاقه نشان می‌داد. روزی از رازمیک پرسیدم چرا این همه علاقمند به اسباب بازی تفنگ هستی؟ پسرم در پاسخ گفت:«اسلحه را به این خاطر دوست دارم که بتوانم روزی در برابر دشمنم از کشورم دفاع کنم».

رازمیک دوره ابتدایی را در مدرسه ارامنه نائیری گذراند و سپس با ناتمام گذاشتن تحصیلات به کار فنی نزد دایی‌اش روی آورد و استادکار برق خودرو و باطری ساز شد.

سکوت و آراستگی وی، دو خصوصیت مهم اخلاقی این شهید بود که در جلب توجه و محبت دیگران تاثیر فراوانی داشت.

رازمیک تا قبل آغاز جنگ تحمیلی و اعزام به جبهه در هزینه زندگی کمک خرج پدرش بود و در احترام به پدر سعی فراوان داشت.

با شدت گرفتن جنگ و اعلام نیاز به سرباز، وی عازم جبهه شد. مادرش در این رابطه نقل کرده است: چند بار به رازمیک گفتم پسرم نرو جبهه، لااقل صبر کن جنگ تمام بشود. وی در جوابم می‌گفت تا جنگ هست من باید بروم. الان به سرباز نیاز دارند. امام فرموده جبهه‌ها را خالی نکنید».

رازمیک خاچاطوریان 20 خردادماه سال 1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. پس از طی دوره آموزش مقدماتی به یکی از پادگان‌های تهران منتقل شد تا دوره‌های تکمیلی را طی کند. سپس به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد و با کمال شایستگی بیست و سومین ماه خدمت سربازی را به پایان رساند.

مادر این شهید بزرگوار گفته است: در شب قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت خواب دیدم که مادر بزرگ برای ما یک مرغ آورده ولی مرغش پا نداشت. من یک لحظه دلم لرزید و می دانستم این خواب باید تعبیر بدی داشته باشد ولی به او چیزی نگفتم و فقط گفتم پسرم مواظب خودت باش.

سر انجام در هفتم اسفند ماه سال 1366 در راه انجام ماموریت در مسیر بین اهواز و امیدیه و در راه دفاع از میهن به افتخار شهادت نائل گشت و پیکر این شهید بزرگوار به آرامگاه ارامنه نور بوراستان تهران منتقل و در جایگاه ویژه شهیدان به خاک سپرده شد.

شهید رازمیک خاچاطوریان در زمان شهادت بیست و سه سال داشت.

بخشی از وصیت‌نامه شهید رازمیک خاچاطوریان:

« من رازمیک خاچاطوریان هستم. این هم خانه ابدی من است. پدر و مادر عزیزم، هرگز برایم غمگین و دلتنگ نباشید. قبول دارم که من غنچه‌ای هستم که خیلی زود از بوته جدایم خواهند کرد، ولی هرگز پژمرده و خشک نمی‌گردم. من باید از شما جدا شوم. زیرا دشمن به خاک ما حمله کرده است. من باید از شما جدا شوم. نه فقط من بلکه هزاران و صدها هزاران نفر همچون من باید که جان خود را فدای کشورم، ملتم وخانواده‌ام کنم.

پدر عزیزم و مادر گرامی به شما می‌گویم. بگذارید که رشادت و شجاعتم برای شما تسلی‌بخش باشد. همیشه یاد من و خاطرات من جاوید بماند. هزاران هزار رازمیک‌ها و رزمنده‌ها بودند و خواهند بود. من نه اولین شهید این آب و خاک هستم و نه آخرینش خواهم بود. خداحافظ - دیدار در روز قیامت».

مادر شهید رازمیک خاچاطوریان در خصوص آخرین لحظات زندگی رازمیک گفته است:« ...دو مرد به در خانه ما آمدند و گفتند که پسرم تصادف کرده و الان در بیمارستان است و حالش هم خوبه ... به آنها گفتم: من مطمئنم پسرم حالش خیلی خراب است وگرنه خودش به من زنگ می‌زد، پسرم می‌دونه که من خیلی می‌ترسم و حتماً به من زنگ می‌زد.

به برادرش اطلاع دادم و به همراه دامادمان به سمت اهواز راه افتادیم. دیدم پسرم در بیمارستان است و چند روزی است که در کما است. دقیقاً هشت روز بعد پسرم شهید شد. دوستانش می‌گفتند که وقتی به بیمارستان آوردیم حرف می‌زد و حتی اسم پدر و مادر و آدرس را ایشان به ما داده بودند ولی انگار سوختگی شدیدتر شد و ایشان به کما رفتند. پسرم در هفتم اسفند سال 1366 در بیمارستان شهید شدند. هر وقت که بتوانم سر خاکش می‌روم».

شهید رازمیک خاچاطوریان به روایت مادر:

«... «رازمیک» جوان جدی در کار و دلسوز برای مادر و خانواده و پدر بود. تصمیم گرفت تا هم به وظیفه شخصی و هم به وظیفه میهنی اش که دفاع از آب و خاکش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن می‌باشد، عمل نماید. او همیشه می‌گفت که باید بعد از سربازی به زندگی خود سر و سامانی دهد. علیرغم مخالفت خانواده، او خود را به حوزه نظام وظیفه معرفی کرد.

او به برادر بزرگش گفته بود که خانواده به تو بیشتر نیاز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان آور خانواده هستی. وی قدم به راهی نهاد که انتخاب کرده بود. او احساس «بزرگی و مهم بودن» داشت.

روزی که برای گرفتن دفترچه آماده به خدمت رفته بود به قدری خوشحال و مسرور بود که حدّ نداشت. او می‌گفت: امروز یکی از زیباترین روزهای زندگی عمرم محسوب می‌شود، زیرا احساس مفید و مهم بودن می‌کنم، چرا که برای دفاع از سرزمین عزیزم ایران فرا خوانده و برای هموطنان مسیحی ام در زیر پرچم کشورم، با غرور خدمت مقدس سربازی ام را انجام دهم تا در دفاع از حقوق کشور عزیزم مفید و مثمرثمر واقع شوم تا مردم کشورم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسایش به زندگی خود ادامه دهند.

او بعد از یک سال به گردان نیروی هوایی مستقر در اهواز منتقل گردید. او همیشه می‌گفت: من وظیفه خودم را انجام داده و به کمک خداوند، انشاالله به زودی سربازی ام را به اتمام رسانده و به زندگی خود سر و سامان داده و از تو{مادر شهید}، نگهداری می‌کنم. از همان دوران کودکی، تا قبل از اینکه به سربازی برود، با حقوقی که می‌گرفت، کمک خرج خانواده بود.

او پسری با شعور و غیرتی بود. خاطره فراموش نشدنی وی تا دنیا باقی است در دل و فکر ما باقی خواهد ماند. روحش شاد و سربلند.

بی خبر و غافلگیر کننده به مرخصی می‌آمد. هیچگاه چهره مصمم و شادش از یادم نخواهد رفت. او پسری بسیار شاد بود. خوش رو، سر به راه و پر کار. همیشه به پدر و مادر خود احترام می‌گذاشت. هیچ وقت کسی را از خود دلگیر نمی‌کرد. یاد و خاطره و رفتار نیکش همیشه در دل ماست. یادش را همیشه گرامی می‌داریم.

منبع: پدافند ارتش

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها