روایتهایی که این سرافرازان جنگ از اردوگاههای اسارت نقل میکنند گویای شقاوت بعثیها در برخورد با سربازان اسلام است. این روایتها در طول زمان آثار ماندگاری نیز در ادبیات دفاع مقدس ثبت کرده است. این نوشتار به نقل سه روایت کوتاه از جنگ میپردازد.
رفقا اینجا خط اول است؛ شلمچه. گفتم ما بر حقیم و یک یا حسین گفتیم و صلوات فرستادیم. باید فوری با گردان حمزه جابهجا میشدیم. در دید مستقیم عراقیها بودیم و آنهامیتوانستند این جابهجایی را ببینند.
شعبان صالحی گفت: تو باید شبها بروی توی کمین؛ فقط خودت تنهایی؛ شلمچه، نوک کمین. فاصله ما با عراقیها فقط 50متر بود. موقعیت کمین از خط اول به عراقیها نزدیکتر بود. کمین عراقیها هم همین وضع را داشت. خط اول، عمود بر آن بود و 200متر عقبتراز کمین قرار داشت.
صبح، کمین را شناسایی کرده بودم. یک لقمه نان و یک لیوان چای خوردم. فانوس را برداشتم و یک سربند یازهرا روی شانه فانوس بستم و راه افتادم سمت کمین. کمین به من التهاب خاصی میداد. یک جور نماد مظلومیت بود؛ نشستن در آن سنگر تنگ و تاریک، ساعتها تنهایی، بدون پلک بر هم گذاشتن در نزدیکی دشمن.
2 کمین به هم مشرف بودیم. صدای عراقیها را به وضوح میشنیدم؛ حتی صدای به هم خوردن اشیا در آن سوی کمین. در خلوت شب، تحرکات طرفین به وضوح شنیده میشد و این بستگی به جهت باد داشت. موقتا با هم کاری نداشتیم؛ نه آنها تحرکی میکردند نه ما؛ فقط اگر یک نفر سرش را از پشت سنگر کمین بلند میکرد، با قناسه پیشانیاش را سوراخ میکردند. این شده بود که نه عراقیها جرأت داشتند سرشان را از کمین بالا بیاورند و نه ما چنین جراتی داشتیم.
3-2 شب اول با زیر و بم کمین آشنا شدم. من یک کلاه آهنی را میگذاشتم روی نوک اسلحه و بلند میکردم؛ قناسهچی عراقی هم بلافاصله شلیک میکرد و کلاه آهنی هم به دوران میافتاد و توی دلم میخندیدم. تنهایی هم عجب عالمی دارد؛ تنهایی توی کمین؛ در 50متری دشمن؛ نترسیدن؛ تا صبح نخوابیدن.
کلاهم را میکشیدم پایین؛ ویزززز... صدای گلوله قناسه توی گوشم میپیچید؛ حتی نورش را هم میدیدم. گاهی هم با گلوله 2زمانه کلاشینکف میزدند؛ گلوله میخورد به کلاه و منفجر میشد. بالای سنگر کمین 3تا کیسه قرار داشت که یک روزنه بین آنها بود؛ به اندازه چند میلی متر. هر شب 23بار روزنه را عوض میکردم. توی کمین کارم شده بود سر کار گذاشتن عراقیها. قناسهچی سمجی بود که تیرش بدجوری کاری بود.
خط اول، یک خاکریز بلند بود که پشت آن، بچهها سنگر تک نفره و حفره روباه کنده بودند. کار من نگهبانی در شب توی کمین بود. عصر که میشد، گاهی تمام خاکریز را همراه شعبان صالحی گشت میزدیم. یکی از بچهها بدجور میترسید. دست خودش هم نبود. ترس یک غریزه ذاتی است که در وجود همه هست.
از کنارش که گذشتیم، بهتزده شدم. روی شانه خاکریز، چند سانت پایینتر، توی سنگر حفره روباهی، یک کلاشینکف توی بغلش، هر دو چشمانش را بسته بود؛ آن هم توی سنگر نگهبانی، رودرروی عراقیها!
شعبان گفت: این بنده خدا بدجوری میترسد. صدبار به او تذکر دادهام که برادر من! برو عقب؛ برو شهرتان. چه کارش کنم؟ نمیرود دیگر. میگوید میترسم؛ قسم هم میخورد که دست خودش نیست. چندبار، پیش من توی سنگر خلوت، کلی گریه و التماس کرده و خواسته که خانه نفرستمش. تسویه حسابش را هم دادم، توی جیبشه. بهش گفتم، هر وقت دلت خواست، یواشکی برو. ولی میبینی که خودش را بدجور تابلو کرده و همه فهمیدهاند. کلی بهش متلک میاندازند. من هم گفتهام هر کس به او چپ نگاه کند، تسویهاش را میدهم برود خانه. میدانم که خجالت هم میکشد اما میگوید دلم با اینجاست و کنده نمیشود، ولی میترسم. گفتم: خب بگذار توی سنگر بماند.
چند لحظه بعد، شعبان رفت طرفش و آرام اشاره کرد که ساکت باشم. مانده بودم که چه کار میخواهد بکند. یک مرتبه شعبان بغلش کرد و انداختش آن طرف خاکریز؛ روبهروی عراقیها. عجب کاری! 3-2ثانیه هم نشد که صدای رگبار گلوله بلند شد؛ حالا نزن کی بزن. گفتم: شعبان این چه کاری بود که کردی؟ آن بنده خدا تا فهمید شعبان او را جلوی عراقیها انداخته، داد و بیداد و هوار راه انداخت و خاکریز را چنگ میزد. پریدم، روی شانه خاکریز و کشیدمش بالا. گلوله از بغل گوشم ویزززز رد میشد.
گفتم: بیانصاف! آخر چشمهایت را باز کن.
بدنش مثل بید میلرزید. چند دقیقه بعد که آرام شد، سربند را به پیشانیاش بست و نگاهی به ما کرد. من دلم آب شد. خدا به خیر گذراند. چیزی نگفت. آرام و سنگین توی سنگرش نشست. ما رفتیم ته خاکریز و برگشتیم؛ دیدم یک قرآن درآورده و میخواند، سلام کردم، خندید.
گفتم: حتما بدجوری از دست ما شاکی هستی. گفت: نه، شما مشکلم را حل کردید. دیگر راحت شدم و نمیترسم. زدم رو شانهاش و گفتم کله شقی نکن؛ تیر میخوریها.
کلا تغییر کرد و دیگر هیچ وقت چشمش را نبست. میرفت روی شانه خاکریز مینشست. به او میگفتم: رفیق! نه به آن وضع نه به این حال. میگفت: فهمیدم همهچیز دست خداست؛ دیگر راحت شدم.
خاطرات جانباز آزاده، رسول کریمآبادی