- هیچ معلوم هست کجایی داداش؟
- صددفه گفتم به من نگو داداش، هر کی ندونه فکر میکنه پنجاه سالمه.
- وا... مگه فقط به برادرهای پنجاه ساله داداش میگن؟
- به هر حال نگو؛ من بدم میآد. دارم تاریخچهی کاخ رو میخونم.
- ول کن، حوصله داری.
- نه پس، شما خوبید سرتونو انداختین پایین رفتین تو. اینا رو واسه مطالعهی ما «بازدید کنندگان محترم» نوشتن.
دستم را کشید: بیا بریم ببین عمو چه معرکهای گرفته.
بعد هم خندید و ادامه داد: میگه وقتی سرباز بوده روی یکی از دیوارها یادگاری نوشته. داره دربهدر دنبال اون یادگاری میگرده. اگه بدونی شادی چهقدر جوشی شده.
وقتی همراه شکیبا به جمع ملحق شدیم که عمو تازه یادگاریاش را پیدا کرده بود. چنان هیجانزده و مغرور شده بود که سر از پا نمیشناخت: بیا عموجون... بیا جلو ببین عمو پرویز چه کرده.
کنجکاوانه رفتیم جلو. روی گوشهای از دیوار کاخ با یک چیز نوک تیز نوشته شده بود: یادگاری پرویز آژیر... سرباز سه ماه خدمت... که در تاریخ ۸۰/۱۱/۲۳ نوشته شده. عقب کشیدم و خندهام را قورت دادم، شکیبا هم به زور لب و لوچهاش را چروک کرد و آمد کنار.
بابا پرسید: «چهطوری دستت رسید اون بالا؟»
عمو که منتظر همین موقعیت بود صدایش را صاف و صوف کرد و عمداً بلند، طوری که همه بشنوند گفت: «داداش، اون موقع که برای دیدن اینجا اومده بودیم داربست زده بودن، اینجاها همهاش داربست بود، واسه تعمیرات. به دوستم گفتم هوامو داشته باش؛ خودم تیز پریدم اون بالا سریع یادگاریم رو نوشتم. اگه دقت کنید یه بیت شعر هم زیرش نوشتم. از اینجا نمیشه خوندش: از محبت خارها گل میشود... از محبت سرکهها، مُل میشود...جاهای دیگه هم یادگاری نوشتم، نشونتون میدم.»
شکیبا ریزخندهای کرد و گفت: «عجب... نفهمیدم اومدیم دیدن آثار تاریخی یا آثار یادگاری؟ تازه فقط شاهکارهای عمو نیست که، گویا هر کی اومده و رفته یه یادگاری نوشته.»
شادی که به خودش زحمت نداده بود هنرعمو را از نزدیک رؤیت کند، وقتی از کنارم رد شد با غضب و حرص، زیر لبی گفت: «عمو همچین دلشاد شده، کسی ندونه فکر میکنه کاخ رو به دستور اون ساختن.»
* * *
- حیف که کمرنگ شده. ذغال واسه یادگاری نوشتن جالب نیست.
این را عمو گفت. برگشتم دیدم پشت سرمان ایستاده و با حسرت یادگاریاش را نگاه میکند. زنعمو لخ و لخ کنان کمی جلو آمد، لبخند محوش، محوتر شد و چشمش را تا جایی که میتوانست ریز کرد:«این چیه پرویز؟»
- کودوم؟
- این «پی» و «آ»
عمو، برعکس زنش چشمش را گشاد کرد و گفت: «خب... خب معلومه «پی» که اول پرویزه، «آ» هم که اولِ... اول آژیره دیگه.»
زن عمو برآشفته و عصبی گفت: «آره جون خودت... آدم اول اسم و فامیل خودش رو توی قلب مینویسه؟»
دهن شادی که به گوش من از همه نزدیکتر بود جلوتر آمد و آرام گفت: «این قلبه یا انتگرال؟!»
خواستم بخندم که دیدم دعوا بالا گرفته. عمو قسم و آیه میخورد که اول اسم و فامیلش را توی قلب یادگاری نوشته، زن عمو اصرار داشت که منظور عمو از «آ» آزاده بوده، دختر اختر خانم که عمو سه بار رفته خواستگاریاش و شوهر اختر خانم، دخترش را نداده.
زن عمو بغض کرد و رفت یک گوشه نشست. مامان و شکیبا رفتند آرامش کنند. عمو برای آشتی دست به دامان بابا شد. زن عمو تا توانست ناز کرد و طاقچه بالا گذاشت. آخرش هم درست و حسابی آشتی نکرد و با اوقات تلخ بقیهی آثار تاریخی را ملاحظه نمود.
* * *
عمو کارد میوه خوری را از مامان گرفت و با نوک تیزش نوشت: یادگاری پرویز و سحر...
تابلو بود برای خودشیرینی جلوی زن عمو سحر این کار را میکند که از دلش درآورد.
شکیبا دل به دریا زد و گفت: «عمو چرا روی تنهی درخت؟ گناه داره.»
عمو که احساس فاتحانهای داشت جواب داد: «آخه این فسقلی بعداً که بزرگ میشه میآد اینجا رو ببینه، باید بدونه که یه روزی بابا و مامانش اینجا بودن.» و به شکم زن عمو اشاره کرد.
شادی یواشکی غرید: «مگه دوربین اختراع نشده که عکسش رو نشون بچهتون بدین؟! »
شکیبا زیر گوشمان وز وز کرد: «میگم کاش این عمو پرویز به جای مکانیک؛ نقاشی، حجاری، کندهکاری چیزی میشد. موفقتر هم بود.»
گفتم: «راس میگیها... مخصوصاً کاش توی عصر حجر زندگی میکرد، با نوک نیزه، ایکی ثانیه دانش بشری رو روی دیوار غارها به تصویر میکشید.
شکیبا گفت: «اسمش هم کاش یادگار بود. عمو یادگار... عمو یادگار... نمیری تو غار؟ نمیری تو غار؟»
حسابی خندیدیم. طبق معمول شادی همراهیمان نکرد، فقط دوباره از جا در رفت و گفت: «شیطونه میگه...»
گفتم: «چی میگه؟»
جواب نداد و رفت توی فکر.
* * *
باز مجبور بودیم خندهمان را قورت بدهیم. عمو داد میزد: «آخه روی ماشین مردم یادگاری مینویسن؟»
یکی روی کاپوت ماشین عزیز و عتیقهاش، درشت و خوانا نوشته بود: یادگاری یادگار و ماندگار. شادی زیر زیرکی میخندید.
گفتم: «کار خوبی نکردی.»
گفت: «مگه عمو کار خوبی کرده! ضمناً موندنی نیست. با کف و آب پاک میشه. تازه عمو خودش تعمیرکاره.»
گفتم: «این کادیلاک عمو هم خودش دست کمی از آثار تاریخی نداره.»
شکیبا از خنده به خودش پیچید و گفت: «حالا مگه اینجوری میگیره که منظورت چیه؟»
شادی جواب داد: «نامه براش نوشتم، گذاشتم پشت برف پاک کن.»
شکیبا دمق شد: «اینجوری که خرابش کردی میفهمه کار ما...»
شادی حرفش را قطع کرد: «جوری نوشتم که فکر کنه از طرف سازمان میراث فرهنگی و گردشگریه که بهخاطر آسیب رساندن به آثار تاریخی بهش اخطار دادن.»
شادیام را قورت دادم (خواهرم را نمیگویم) و رفتم پیش عمو پرویز ابراز همدردی کنم، یک وقت کسی شک نکند.
تصویرگری: نرگس محمدی