توی کوچهها بوی شببوها و پیچکهای یاس همه جا را پر کرده است. رنگهایشان روی دیوارهای آجری و سیمانی با رنگهای قرمز و نارنجی غروب خیلی قشنگ شده است. فکر میکنم امشب، شب خوبی خواهد بود. هر چند که مامان و بابای هر دویمان موافق نبودند که تنهایی بیاییم خرید.
چراغهای خیابانها و ویترینها روشن شدهاند. چهقدر خوب است که همه جا روشن است. من از تاریکی بدم میآید. فکر میکنم مامانم هم از تاریکی بدش میآید. برای او از رنگ گلها و آفتاب تعریف میکنم. اما هیچ وقت نخواسته است برایش از شب بگویم.
دم هر ویترینی که میایستیم هی باید صبر کنیم تا خلوت شود. انگار همه آمدهاند خرید. همه هم برای مامانهایشان آمدهاند خرید. اما چند نفر مامانهایی شبیه مامان من دارند؟
گفتم: «من بزرگ شدهام، خودم میخواهم بروم و هدیه بخرم. نمیخواهم با شما هدیه شریکی بدهم.» بابا نگاهم کرد و گفت: «مطمئنی؟» سرم را تکان دادم. گفت: «تنهایی؟! دور که نمیروی؟پول با خودت ببر. اما ولخرجی نکنی!»
بعد هم گفت: «من مأموریتم. دردسر درست نکنی که تهران نیستم...یادت نرود مامانت مثل مامانهای دیگر زیاد سختگیر نیست.»
گفتم: «یعنی چی؟ چون... سختگیر نیست.» از اتاق بیرون آمدم. مامان توی آشپزخانه ظرف میشست. آه بابا را شنیدم. هر وقت عصبانی بود و نمیخواست اعتراض کند آه میکشید. مامان گفت: «لاله چرا بابایت آه میکشد؟» گفتم: «اُهوه... چه گوشهای تیزی...» خندید. رفتم طرفش. گفت: «کاش میرفتیم آرایشگاه و مویت را مرتب میکردی.» گفتم: «شما هم باید مویت را مرتب کنی.» گفت: «چشم. حتماً.»
دم کتابفروشی میایستیم. بنفشه میگوید: «بیا برویم. مامان من که کتاب دوست ندارد.»
میگویم: «اما مامان من دوست دارد.» میگوید: «یعنی میخواهی کتاب بخری؟» نمیگویم که دلم میخواهد بخرم اما کتابفروشیای که باید برای مامانم از آنجا کتاب بخرم خیلی دور است. میگویم: «نه، از این کتابها نه...» دهانش را میبینم که میخواهد بگوید پس چه کتابهایی؟ اما میگوید: «پس بیا برویم، الآن است زنگ بزنند که چرا دیر کردید. زودتر برگردید خانه...»
تلفن بنفشه زنگ میزند. صدای مامانش را میشنوم: «کجایی؟ هنوز خرید نکردهاید؟!»
بقیه حرفهایشان را نمیشنوم. از لابهلای جمعیت گوشهی پیراهنی را دیدهام که قرمز است. رنگ مورد علاقهی مامان.
بابا گفت: «این کفشها چرمند. اینها را پایت کن ببینم توی پایت چه جوریاند.» فروشنده گفت: «کفشهای بسیار راحت و سبکیاند. چرم اصلاند.»
مامان کفشها را پایش کرد. رویشان دست کشید و گفت: «اینها را نمیخواهم قرمز نیستند. در ضمن چرمی هم نیستند.»
فروشنده هاج و واج مامان را نگاه کرد. یک جفت کفش دیگر آورد. گفت: «اینها مال مشتریهای خاص هستند. چون هر کسی آنها را نمیخرد، دم دست نمیگذاریم تا هی آن را نپوشند و دربیاورند. از سکه میافتد.» مامان کفشها را پایش کرد. رویشان دست کشید. گفت: «کاش قرمزش کمی روشنتر بود.»
فروشنده دهانش باز مانده بود. مامان راه رفت و گفت: «اگر قرمز روشنتر ندارید همینها را میخواهم.»
بنفشه میگوید: «حواست کجاست؟» دستش را میگیرم و میرویم بین جمعیت. پیراهن را نشانش میدهم. میگویم: «برویم تو جنسش را ببینیم.» میرویم تو. سر فروشنده خیلی شلوغ است. هی داد میزنم: «آقا، آن پیراهن قرمز پشت ویترین را میخواهم...»
فروشنده پیراهن را جلویمان میگذارد. بنفشه میگوید: «من بنفشش را میخرم. از همه قشنگتر است.» چشمهایم را میبندم. رویش دست میکشم. بنفشه میگوید: «چرا مثل کورها خرید میکنی؟!» بغض گلویم را فشار میدهد. میگویم: «من دلم میخواهد جنسش مخملیتر باشد.»
بنفشه پیراهن را خریده است. باز لابهلای ویترینهای شلوغ پیراهنی را میبینم قرمز است و مثل مخمل پرز دارد. تلفن بنفشه زنگ میزند. مامانش است. توی شلوغی داد میزند. صدایش را میشنوم: «اگر بابایت بیاید و ببیند نیستی غوغا میکند. دیگر خود دانی.» و قطع میکند.
بنفشه میرود. کاش مامان من هم مرا دعوا میکرد. کاش من هم از بابا میترسیدم. اما مامانم ...
میروم توی مغازه. خیلی خیلی شلوغ است. خودم را باریک میکنم و از بین جمعیت میروم نزدیک پیشخوان فروشنده. یکهو دلم شور میافتد. داد میزنم: «آن پیراهن قرمز مثل مخمل...»
فروشنده میگوید: «چرا داد میزنی؟»
میگویم: «مامانم تنهاست...»
مردم نگاهم میکنند.فروشنده پیراهن را جلویم میگذارد. آن را جلوی تنم میگیرم. مردم هی بهم تنه میزنند. چشمهایم را میبندم و آن را لمس میکنم. همان است که میخواهم. چشمهایم را باز میکنم. میبینم فروشنده و بقیه خشکشان زده است و مرا نگاه میکنند. سعی میکنم مثل بابا باشم و هول نکنم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. مثل بابا میگویم: «تخفیف؟... و لطفاً آن را بپیچید...» کادویش را انتخاب میکنم. کاغذی است که یک عالم سیب گاز زده روی آن است و دور سیبها را با روبان پیچیدهاند و فوکل زدهاند.
آخرش هم مثل بابا تخفیف میگیرم و میآیم بیرون. کادو را هی به خودم فشار میدهم این اولین هدیهای است که خودم تنهایی آن را برای مامان خریدهام.
خیابان پر نور که تمام میشود کوچههای تاریک بیشتر میشوند. خوب است که این کوچهها بن بست نیستند. بلند بلند تیرهای چراغ برق را میشمارم. یک، رد میشوم. سایهام دراز میشود. دو، رد میشوم. سایهام درازتر میشود. سه، رد میشوم. سایهام هنوز هست و هنوز درازتر میشود. اولین بار است که میان این همه تاریکی با سایهام تنها ماندهام. تلفنم زنگ میزند. مامان است: «کجایی؟ از تاریکی که نمیترسی؟»
کنار کوچه میایستم. چشمهایم را میبندم. میشوم مامان. میگویم: «نه. کمی دیگر خانهام. تنها نیستم.» به سایهام فکر میکنم. اما چشمهایم را که باز میکنم حس میکنم تاریکی بیشتر شده است. مامان چه جوری میان این همه تاریکی زندگی میکند؟
سعی میکنم مثل مامان شوم و از تاریکی نترسم. اما نمیشود، من از تاریکی میترسم. یکهو میایستم وسط کوچه. دلم میخواهد از ترس داد بزنم. میدوم. سایهام هم میدود. به خودم میگویم سایهام هست پس من تنها نیستم. بلند میگویم: «فقط دو کوچهی دراز دیگر مانده است. دو کوچه که بن بست هم نیستند... دو کوچه... دو کوچه...»
یکهو برقها میرود. سایهام هم. میایستم وسط کوچه. بوی شب بوها و پیچکهای یاس میآید. حس میکنم بویشان عجیب تلخ شده است. هی دلم را به هم میزند. دلشوره گرفتهام. از لای پیچکها که پر از مارمولک و سوسک است میترسم. تند راه میافتم و صلوات میفرستم.
کاش موبایلم زنگ میزد و پشت خط مامان بود. کاش میشد به بابا زنگ بزنم. همین جور حرف میزدیم تا برسم و حالا که آسانسور کار نمیکند، با صدای مامان از پلههای پیچ درپیچ و خیلی تاریک بالا بروم. اصلاً کاش مامان، یک مامان عادی بود و میشد بگویم بیاید دم در و نترسم که از پلههای پیچ در پیچ آپارتمانمان زمین بخورد.
کمی، فقط کمی مانده است تا برسم. سایهی یک نفر دم در است. نکند از ما بهتران باشد؟ میایستم و خوب نگاه میکنم. لاغر است. کمی جلوتر میروم. هر چند تاریک است، میبینم که قرمز پوشیده است. به خودم میگویم: «ممکن نیست مامان باشد. او که نمیداند برقها رفته است.»
میرسم. مثل وقتی بچه بودم بغلش میکنم. او هم با دست مرا میبیند و میگوید: «ترسیدهای؟ برقها که رفت دلم شور افتاد. خوب شد آمدی.»
هدیه را به او میدهم. میگوید: «بگذار برویم بالا. چهقدر عجله داری دختر.»
فکر میکنم حیف، یادم رفت شیرینی مربایی بگیرم. از همانها که مامان خیلی دوست دارد.
تصویرگری: ناهید لشگری