بچهها میگفتند از بس میخوره اینجوری شده، اما بیخود میگفتند. بیچاره اگه اوضاعش خوب بود که اینجوری بساط نمیکرد گوشهی خیابون. همهاش تقصیر این پیمان فیلمی شد. حسابی رفته بود تو نخش و هی میگفت: «من میدونم، مال همین تخمه خربزههاست. از بس صبح تا شب یه گوشه میشینه و همین جوری تخمهها رو با پوست میاندازه بالا.
میگی نه امتحانش مجانیه. شرط میبندم اگه اون شکم قمقمهایش رو بترکونی، اونوقت میبینی چهقدر پوست تخمه توش جمع شده و راه نفسش رو بسته، به نظرم باید زد و خلاصش کرد بنده خدا رو!»
من لجم میگرفت. میگفتم: «خب وقتی یه کیسه پر از خوراکی و هلههوله دست آدم بدن و صبح تا غروبم مجبور باشی یه گوشه منتظر بشینی تا یکی بیاد و یه چیزی ازت بخره، بخوای نخوای حوصلهات سرمیره و یه ناخونکی هم بهشون میزنی دیگه. دروغ میگم، آره؟ تو بودی این کار رو نمیکردی، نه؟»
تازه بیچاره اگه همه رو خودش میخورد پس چهجوری خرج خودش و ننهاش رو در میآورد. ولی خدایی تخمه خربزههاش حرف نداشت. همچین تخمه بودادههایی خیال نکنم هیچ جای دنیا پیدا کنی. همه یهدست طلایی و دهن باز مث پسته. دویست تومن که میدادی همچی جفت جیبهای کت آدمو پر میکرد که قلنبه میزد بیرون. تازه بازم دلش طاقت نمیآورد و با اون زبون گنگش صدام میکرد: «اییا اییا!» اونوقت یه مشت دیگه می ریخت تو جیب شلوارم. نمیدونی تا بعدازظهر کلی باهاشون حال میکردم. همین که یکی دو تا شون رو چِقچِق زیر دندونام میشکستم، همچین مزهی ترش و شور پوستاش زیر زبونم مزه میکرد که بیخیال پوست کندن بقیهشون میشدم.
تازه اون موقع بود که به شکمگنده حق میدادم همینجوری کلک تخمهها رو با پوست بکنه. معلوم بود که بالاشون خیلی زحمت کشیده. همیشهی خدا تو راستهای که بساطش رو پهن میکرد، پر بود از پوست تخمه. کار اون سوسول موسولاش بود که فقط با مغز تخمهها حال میکردن. یهبار خواستم تو عالم رفاقت بهشون بگم، بیچارهها اینجوری نصف عمرتون فناست، اما بعد با خودم گفتم به من چه بابا. بذار تا ابد نصف عمرشون فنا باشه.
بیخیال! اما حیف شد طفلی، مگه نه؟ اگه تو اون روز اومده بودی و دروازه خالی نمیموند، اون موقع اونم نمیشد دروازهبانمون. کاشکی جفت پاهای منم شکسته بود و اون روز اصلاً نمیاومدم بازی. اگه گفتی فکر کی بود که بیچاره رو بنشونیم تو دروازه؟ کار خود بیعقلش بود. پیمان فیلمی رو میگم. بازیکن که نیست، همهاش قیف میآد و دنبال دغل بازیه. اون وسط همهاش کُری میخوند و فیلم میاومد که من چنین و چنانم، اما دریغ از یه گل یا پنالتی که بزنه تو دروازه. بیانصاف ضرب شوتاش حرف نداره. قرص و محکمه. منم منکرش نمیشم. اما خیال نکنی که خیلی حالیشهها. همینجوری الابختکی شوت میکنه، حالا شانسکی کجا بخوره؟
معلوم نیست. به تیر دروازه، بالای دروازه... آخرشم که تو اوته. اون روزم اینقدر فیلم اومد و زبونبازی کرد تا بالأخره راضی شدم شکمگنده هم بیاد تو بازی. میگفت: «گناه داره، از بس یهجا میشینه و با حسرت نگامون میکنه. از چشماش معلومه که دوست داره با ما قاطی بشه و باهامون بازی کنه. خب بیا یه حالی بهش بدیم و عوض این که اونجا بشینه، بذاریمش تو دروازه و کلی کیف کنه بنده خدا!»
اما حاضرم قسم بخورم وقتی گفتم باشه، یهویی چشمای زاغولش یه برقی زد، که ترسیدم. چه میدونستم بی مرام چه کلکی میخواد سوار کنه و چی تو اون کلهی گندهاش میگذره. از اینا گذشته خود شکم گنده بود. نبودی ببینی چهجوری داشت بالبال میزد، وقتی پیمان فیلمی بهش گفت: «میای بازی؟» یههویی از جاش بلند شد و کمربند شلوارش رو تو سوراخ آخری محکم کرد و گفت: «اییام اییام، آره اییام!»
وقتی دیدم چشماش مث بچه کوچولوها برق میزنه و پر از اشک شده، کوتاه اومدم. تنها کاری که به فکرم رسید، میدونی چی بود؟ که محض احتیاط از دروغ و جفنگهای پیمان فیلمی هم که شده، تو یارکشی بذارمش جزو یارای خودمون. اما ای کاش مُخم میپکید و این کار رو نمیکردم. خب خیال میکردم اینجوری تو دروازه خودمون جاش امنتره و بچهها هواشو دارن که توپ به سر و صورتش نخوره. اما کاش میذاشتمش تو تیم همون پیمان فیلمی میموند، نه؟ اونا که به خودشون گل نمیزدن مگه نه؟ طفلی رفت و تلپ وسط دروازه، پت و پهن نشست. اولش کسی چیزی نگفت. همه اولش مث یه یار نخودی بهش نگاه میکردن.
اما جات خالی وقتی بی هیچ ترسی، همهی توپها رو با کله و شکم گندهاش برگردون میزد. کاش بودی و میدیدی چهجوری همه رو میخ خودش کرده بود و همین جور مات و مبهوت مونده بودن. نه، باورت نمیشه. باید خودت بودی و میدیدی. انگار مادرزادی، دروازهبان دنیا اومده بوده. بچههای حریف که اینجوری دیدن، کمکم صدای اعتراضشون رفت هوا. میگفتن این خیلی وارده. مگه میشه با این هرکول توپ رو توی دروازه گل کرد. واسه همین دیگه هیچکس ملاحظهاش رو نکرد. پیمان فیلمی رو بگو. دهنش رو مث گاله باز کرده بود و انگار بخواد زمین و هوا و همهی بچهها رو قورت بده، داد میزد: «بکشین جلو تنبلها! باید هرطوری شده دروازشونرو باز کنین، شما حریف یه هالو نمیشین...»
طفلی شکم گنده. چه هول و ولایی توی دلش افتاده بود. اون جوری که فیلمی داغ کرده بود، میترسید از بازی بندازنش بیرون. واسه همین فوری از جاش خیز برداشت و بلند شد و ایستاد وسط دروازه. اینجوری دهن بچهها بسته شد و دیگه کسی چیزی نگفت و دوباره بازی شروع شد. اما جات خالی، تازه شکم گنده زبلتر و مسلطتر با دستای پت و پهنش همچین توپها رو میفرستاد تو اوت که انگار داشت پشهها رو تو هوا میزد. حالا دیگه همهی بچهها حتی بعضی از بچههای تیم حریف هم تشویقش میکردند.
ایییی! کاش خودت اونجا بودی و میدیدی. یهویی انگار به پیمان فیلمی خیلی برخورد و قاطی کرد، اساسی. تازه خونش جوش اومده بود و فیلم اومدنش گل کرده بود. پا به توپ شده بود و فرت و فرت شوت میزد به سمت دروازه و میگفت: «حالا نشونت میدم، بگیر که اومد!» اما توپها مث همیشه چپ و راست اوت می شد. بچههای خودمون از خنده رودهبر شده بودن و پشت هر شوتی که پیمان میزد هیاهو میکردن. خب، درسته که ما هیچی گل نزده بودیم. اما هنوز هیچی هم گل نخورده بودیم.
آخ پسر! ندیدی که همین قضیه، پیمان رو چه جوری آتیشی کرده بود. یهویی وسط زمین شروع کرد با توپ روپایی زدن و بعدش هم کری خوندن: «به من میگن پیمان پله. خیال دارم یه گُلِ توپ بزنم. نگامم رو شکم آق شکم گندهاس. اگه توپ درست خوابید توی هدف و شکم یارتون مثل بمب ترکید نگین نگفتیها!»
بچهها بازم هرهر خندیدند. کاش همون موقع حرفاش رو جدی گرفته بودم و بازی رو تمومش میکردم. راستش اولش دو دل بودم و با خودم گفتم نکنه راست راستی اینبار...، اما بعد که دیدم خود شکم گنده، قرص و محکم، وسط دروازه اون جوری حالت دفاعی گرفته، دلم نیومد و تازه منم داد زدم: «خواب دیدی خیره. تا حالا کدوم یکی از شوتهات گل شده، که این دومیش باشه؟»
خلاصه چی بگم. ای کاش خودت میدیدی. نمیدونی شکم گنده چه حالی داشت. فکر کنم اگه یه بار تو عمرش کلی کیف کرده باشه، همون روز بود و بس. انگار دو تا چشم غیر از چشمای گشاد خودش اجاره کرده بود و چارچشمی دروازه رو میپایید. باورم نمیشد که این همون شل و ول خودمونه. چه غوغایی شده بود. از شور و حالش، همه به هیجان اومده بودند. مثل بازی های فینال و آخرین گل و پنالتی که قراره سرنوشت هر کدوم از تیمارو معلوم کنه. طفلی با هر جون کندنی، نذاشته بود دروازهمون رو باز کنن.
جات خالی، عرق همه رو حسابی در آورده بود. مخصوصاً پیمان فیلمی رو. هنوزم یه جوری بودم. مثل ترسیدن اما نترسیدن. از خودم میپرسیدم نکنه...؟ بعد خودمو دلداری میدادم، مگه ممکنه؟ اونم چی، درست تو شکم این طفلی! تو اگه جای من بودی چی کار می کردی، هان؟ مثل من میذاشتی شکمگنده تا آخر بازی بره و کیفش رو ببره، مگه نه؟ یعنی تو میگی پیمان فیلمی از اولشم فکر و خیالای عوضی داشت؟ یعنی واقعاً میخواست بزنه و ...؟ پس چرا اون جور محکم وایساد پشت توپ و اونجوری با حرص و تمام قدرت شوتش کرد سمت دروازه که...؟
خوش به حالت که نبودی ببینی. چشمها همه دنبال توپ دودو میزد. از بدشانسی توپ مثل گلوله مستقیم رفت تو شکم طفلی و عین بمب صدا کرد. طفلی یهو همچین دراز به دراز ولو شد روی زمین، که انگار خیلی وقته مرده. پیمان فیلمی با چشمای وق زده وایستاده بود بالا سرش و نگاهش میکرد. انگار منتظر بود پوست تخمهها رو بالا بیاره. دولا شدم رو صورتش. پرههای دماغش تکون خورد و بعد زیر گلوش بعدم شکمش اومد بالا. بعد یهویی نفس نکشید. بدنم یخ کرد و گفتم کارش تمومه.
سرم رو گذاشتم رو سینهاش. یه هویی شکم گندهاش رفت توی تو و دوباره هوا از پرههای دماغش زد بیرون. بدنش یخ کرده بود و عرق سرد روی تمام بدنش نشست. عینهو کوزه وقتی پر از آبه، دیدی؟ بعدش یه عالمه زرداب آورد بالا و کمکم حالش جا اومد. تو حالت چشماش یه موج مهربونی بود. طفلی یه جوری به پیمان فیلمی که مثل لبو سرخ شده بود، نگاه میکرد که انگار کارش رو به دل نگرفته بود.
بعدشم، بعدشم رفت که رفت و دیگه هیچجا بساط نکرد و هیچکس هم دیگه ندیدش. همهاش با خودم میگم آخه چرا؟ شاید این جوری خودش رو پیدا کرده بود، شایدم... اصلاً کاشکی اون روز من کاپیتان نبودم. کاشکی اون روز دلم سنگ میشد و هیچم براش نمیسوخت تا بذارمش تو دروازه، مگه نه...؟ یادش به خیر، طفلی!
بیا، گریه نکن. بیا بگیر! یه کم از تخمه خربزههای شکمگندهست که هنوز ته جیبام باقی مونده!
تصویرگری: فرینا فاضلزاد