همشهری آنلاین: هر وقت میرم سر مزارش تو فکرم مرورشون می‌کنم و کلی انرژی می‌گیرم. از رکاب زدن بچه محل‌ها با دوچرخه تا پارک ملت. که اون موقع‌ها بهش می گفتن پارک شاهنشاهی و حسن با اون موتور رکسش دنبالمون میومدو هوای هممونو داشت.

یکی از مخاطبان مشرق بخشی از خاطرات دوران نوجوانی خود با شهید تهرانی مقدم را با زبانی ساده و بی آلایش به رشته تحریر در آورد و برای ما ارسال کرد. ما هم سعی کردیم این خاطره جذاب و خواندنی را با کمترین تغییرات تقدیم حضور شما کنیم.

همسایه دیوار به دیوار بودیم، با اینکه همه می‌دونستیم اسمش حسنه ولی بیشتر سیامک صداش می‌کردیم. تقریبا هر روز بعد از ظهر بساط فوتبال با یک توپ پلاستیکی که این آخری‌ها دوازده زار قیمت پیدا کرده بود و تازه اونم همگی شریکی و از بقال سرکوچه تهیه می‌کردیم ، به راه بود.

با اینکه پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت ولی اینقدر اخلاقش خوب بود که همگی دوست داشتیم در تیمی که او یارکشی می‌کند بازی کنیم. راستی یادم رفت بگم، موضوع مربوط به چند سال قبل از انقلابه. اونم تو کوچه معاون السلطان و کوچه خسروانی که بعدها شد کوچه شهید دیالمه و کوچه شهید بنی جمالی.

از همون اولی که اومدن تو محله ما، بچه ها شیفته اخلاق و رفتار خودش و برادر کوچیک ترش شدن، البته دوتا برادر بزرگتر از خودش هم داشت که اونام آقا بودن ولی سنشون با ما همخونی نداشت و فقط غروب‌ها که میومدن خونه می‌دیدمشون.

مادرش هم یک پارچه خانم بود همه رو مثل بچه خودش دوست داشت و از احترام خیلی زیادی بین بچه ها برخوردار بود. فکرش رو که می‌کنم می بینم اگه تو محل ما زندگی نمی‌کرد معلوم نبود آخر و عاقبت امثال ما اونم تو اون دوره به کجا می‌رسید.

حتما می پرسید چرا؟ مگه چی کار می کرد؟ اصلا راجع به کی داری صحبت می کنی؟ خب بذار براتون بگم، دل نوشته ام راجع به حسن آقا تهرانی مقدمه که بعدها شد پدر موشکی ایران، آخه هیچی نباشه امثال منم باید پز بچه محله مون بدیم دیگه. مخصوصا من که شاید یکی از نزدیکترین بچه محلهای تهرانی مقدم بودم.

سرش می‌رفت، نماز اول وقتش نمی رفت. تو بحبوحه بازی، نزدیک غروب که می شد بازی رو تعطیل می‌کرد. بیشتر وقتا همه رو با خودش راهی مسجد و نماز می کرد. اونم کدوم مسجد؟ یه مسجد باحال و نقلی بود تو محله میرزا محمود وزیر که چند تا محل اون ور تر از محله ما به نام مسجد زینب کبری. یه حاج آقایی هم داشت که خیلی باحال و مهربون بود. اسمش الآن یادم نیست ولی هر وقت بچه هایی هم سن و سال ما رو که می دید گل از گلش می‌شکفت و قبل و بعد از نماز شروع می‌کرد به نصیحت و موعظه کردن. واقعا صحبت هاش به دل می نشست.

فوتبالش بین ما بچه محل ها حرف نداشت. یه استقلالی دو آتیشه بود البته اون موقع ها بهش می گفتن تاج. هیچ کدوم از بچه‌های محل از دایره رفاقت و دوستیش خارج نبودن حتی اونایی هم که از نظر اخلاقی مسئله داشتن. همیشه می‌گفت باید سعی کنیم اونا رو به طرف خودمون بکشیم تا حداقل تا زمانی که با ما هستن از گناه و کارهای بد دوری کنن. همون بچه ها هم شیفته اش بودن و همیشه احترامشو نگه می‌داشتن فقط یادتون نره! حسن آقا اون موقع پانزده شانزده سال سن بیشتر نداشت ها. منم دوازده سیزده سالم بود.

یادمه یکی از اون سال‌ها با بعضی از بچه ها خواستیم برای نیمه شعبان جلوی خونه خودمون را آذین بندی کنیم. تازه اول کار بودیم که سیامک از موضوع مطلع شد و اومد گفت یا کل کوچه رو آذین می‌بندیم یا هیچی. بهش گفتیم پول نداریم. خودش شروع کرد در تک تک خونه ها رو زدن و برای آذین بندی پول جمع کردن. اهالی محلم که خیلی بهش احترام می ذاشتن، نفسش رو شهید نمی کردن و به فراخور حالشون یه مبلغی کمک می کردن.

خلاصه اون سال کلی پول جمع شد و محل رو درست و حسابی تزئین کردیم. غروب شب نیمه شعبان بود و بساط شربت و شیرینی توی محل به راه. یکی از بچه ها رفت از خونه خودشون یک رادیو ضبط آورد و می خواست روشنش کنه که یه دفعه دیدیم سیامک با ناراحتی اومد و گفت چرا می خواین شب به این بزرگی رو با گناه آلوده کنین و زحمت‌ها و ثواب‌های خودتون رو هدر بدین و آقا امام زمان را با این کارتون ناراحت کنین؟ بعدش شروع کرد به دست زدن و از همه ما خواست با هم برای امام زمان دست بزنیم و بعد هم چند صلوات از بچه ها گرفت و قضیه رو جمع و جور کرد.

از اون سال به بعد نزدیک نیمه شعبان که می‌شد محل یه حال و هوای دیگه‌ای داشتیم. البته ناگفته نمونه اون سالی که امام برگزاری جشن‌های نیمه شعبان را به علت مصیبت‌های وارده به مردم از سوی رژیم ستم شاهی جایز ندونسته بود و ماهم در حال و هوای بچگی از این موضوعات زیاد خبر نداشتیم حسن آقا نگذاشت محل رو آذین بندی کنیم و می‌گفت امسال کارهای مهمتری داریم و وقت چراغونی کردن محل نیست. اگه خدا بخواد نزدیکه همه آزاد بشیم.

تو اون سالها، هروقت تیم تاج و یا تیم ملی بازی داشت، می‌اومد اجازه منو از مادرم می‌گرفت و منو با خودش می‌برد استادیوم. از خونه تا امجدیه پیاده می‌رفتیم و تو راه شروع می‌کرد برای من از ظلم های شاه و خونوادش گفتن و از امام تعریف کردن. منم هاج و واج به صحبتاش گوش می‌کردم و هرازگاهی یه سئوالی ازش می‌پرسیدم و اونم به طوری که کاملا قانع می‌شدم جوابمو می‌داد.

تو ورزشگاه هم موقع نماز که می شد منو از جام بلند می‌کرد و می برد یه گوشه، خودش نماز می‌خوند و منو هم وادار می‌‎کرد به نماز خوندن. هر چی بهش می‌گفتم الآن جامونو می‌گیرن یا گل رد و بدل میشه، بذار وقتی خواستیم برگردیم نمازو تو یکی از مسجدهای مسیر می‌خونیم قبول نمی کرد و می گفت نماز باید اول وقت خونده بشه، اگه جامونو تو ورزشگاه گرفتن به جهنم ولی جامون تو بهشت رو که نمی تونن بگیرن.

ناگفته نمونه سیامک تو خورد و خوراکشم خیلی مراقبت می‌کرد. اولا تا از طرف مقابلش مطمئن نمی شد چیزی برای خوردن ازش قبول نمی‌کرد ثانیا به هیچ وجه غذای شبه ناک نمی‌خورد . یادمه یه روز که داشتیم به اتفاق از امجدیه برمی‌گشتیم من یه لحظه از غفلتش استفاده کردم و بدو بدو رفتم از یکی از ساندویچی های بعد میدون مخبر الدوله دو تا ساندویچ کوکو خریدم چون می دونستم که سیامک به هیچ وجه غذا های گوشتی بیرون و یا سوسیس و کالباس نمی‌خوره. هر کاری کردم ساندویچو نخورد! می‌گفت این غذا توی روغنی سرخ شده که در آن سوسیس و کالباس سرخ می شه و سوسیس و کالباس هم از ضایعات گوشت خوکه و نجسه و این روغن هم بقیه غذاها رو نجس می کنه. خودش که نخورد به من هم سفارش کرد که اونو نخورم و منم به احترامش هر دوتا ساندویچ رو انداختم دور.

دلم براتون بگه شبای ماه رمضون فوتبال گل کوچیک تو بهارستان و زیر نور میدون تا نزدیک‌های سحر ادامه پیدا می‌کرد . شبای قدر هم که می‌شد مسجد زینب کبری حال و هوای دیگه ای داشت به خصوص موقعی که دعای فرج توسط حاج آقا خونده می شد و صدای الغوث الغوث موی بر بدن هر فرد حاضری راست می کرد . البته آرزوی سلامتی امام و ظهور آقا امام زمان ( عج) و نابودی اسرائیل تو اون زمان توسط حاج آقای مسجد گرچه شاید دور از ذهن باشه ولی واقعیت داشت.

درس سیامک هم مثل اخلاقش بین بچه‌های محل نمونه بود و هیچ وقت نمره کمتر از 18 ازش ندیده بودیم. بعضی وقتا به شوخی بهش می‌گفتم تو حتما پارتی داری که اینقد نمره هات خوب میشه با اینکه مثل ما همش دنبال توپ و فوتبالی. اونم در پاسخ می‌خندید و می‌گفت اگه بقیه هم شبها بعد از نماز به جای تلوزیون تماشا کردن بشینن سر درس و مشقشون، نمره هاشون خوب می شه. آخه خودشون تلوزیون نداشتن. ما هم تلوزیون نداشتیم ولی با این فرق که ما پول خریدنشو نداشتیم ولی اونا نه اینکه وضع مالیشون خوب باشه اما داشتن تلوزیونو حروم می‌دونستن.

به خاطر همین، بچه‌هایی که تو خونشون تلوزیون داشتنو از دیدن خیلی برنامه‌ها و فیلم‌ها بر حذر می‌داشت و حتی یه دفعه که قرار بود تلوزیون یه فیلم نشون بده که خاطرم نیست چی بود ولی بحثش بین بچه ها داغ بود ، سیامک برای اینکه نذاره بچه ها فیلمو ببینن، رفت یه آپارات 8 میلیمتری تهیه کرد و اون شب پشت بوم خونه شونو که البته اونجا مستاجر بودن رو آماده کرد و یک فیلم صامت چارلی و چاپلین برای بچه ها گذاشت. همه بچه های محل و حتی بعضی با خانواده هاشون تو پشت بوم جمع شده بودن و خلاصه کلی خوش گذشت. نمی‌دونم نفری پنج زار یا یه تومن بلیط فروخته بود و فرداش که با هم برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفته بودیم ، اندک پول جمع آوری شده رو به حاج آقا داد و از ایشون خواست اونو به کسایی که نیازمندن برسونه.

کم‌کم انقلاب اسلامی به پیروزی نزدیک می‌شد و هر شب صدای الله اکبر از هر کوی و برزنی به گوش می‌رسید . محله ما هم دست کمی از دیگر محله‌ها نداشت. سیامک که دیگه اون موقع‌ها از ما می‌خواست او را به اسم اصلیش یعنی حسن صدا کنیم از ستون‌های شکل گیری تجمعات محلی و سردادن ندای الله اکبر در محل بود. خلاصه شب بیست و دوم بهمن سال 57 که انقلاب به اوج خودش رسیده بود، به سمت پادگان عشرت آباد راه افتادیم. درگیری سختی در محل جریان داشت. با سقوط پادگان به داخل هجوم بردیم ، من در اون زمان چهارده سالم بیشتر نبود و حسن هم حدود نوزده سال سن داشت ، خواستم یکی از اسلحه های ژ3 اسلحه خونه رو بردارم که حسن ممانعت کرد و حتی نذاشت یه کلت بردارم و می گفت مادرت تو را به من سپرده ولی خودش اسلحه های ژ3 و امثال اون رو کنار زد تا اینکه بلاخره یه قبضه تیر بار ژ3 به همراه مقدار زیادی فشنگ مربوطه رو در گوشه ای از اسلحه خونه پیدا کرد و به آن مسلح شد . الان که فکر می کنم می بینم حسن از همون موقع آرمانهای بزرگ خودشو داشت.

اواخر بهار 58 بود و مدرسه ها هم که اون موقع تق لق، یادمه آخرای امتحانات پایان سال بود که حسن اومد در خونمون و گفت حاضر شو بریم. گفتم کجا؟ گفت کمیته . گفتم چیکار کنیم ؟ گفت به یه نفر که تایپ بلد باشه نیاز داریم ، تو هم که تایپ بلدی. به هر حال به اتفاق به سمت کمیته مرکزی به راه افتادیم که من در آن محل ماندم و ماندم تا اینکه در نیروی انتظامی به افتخار بازنشستگی نائل شدم ولی حسن آقا مدت کوتاهی بعد از آن به سپاه پاسداران که به تازگی شکل گرفته بود رفت تا اینکه شد پدر موشکی ایران.

اینایی که گفتم بخشی از اون خاطرات متعددیه که باهاش داشتم. هر وقت میرم سر مزارش تو فکرم مرورشون می‌کنم و کلی انرژی می‌گیرم. از رکاب زدن بچه محل‌ها با دوچرخه تا پارک ملت. که اون موقع ها بهش می گفتن پارک شاهنشاهی و حسن با اون موتور رکسش دنبالمون میومدو هوای هممونو داشت ، از پخش اعلامیه و کلیشه کردن عکس امام بوسیله پیستوله رو در و دیوار کوچه ها، از پیاده رفتن از کمیته مرکزی تا امامزاده داوود، از دراوردن ادای ازهاری تو صحن مجلس قدیم و خیلی چیزای دیگه، یادش بخیر .

حسن تهرانی مقدم و امثال او رفتند ؛ اما نه! آنها مانده‌اند . این مائیم که رفته ایم ؛ رفته ایم در منم ها ، غرورها و زرق و برق دنیا. و آنها مانده اند ؛ مانده اند در تاریخ این مرز و بوم ، مانده اند در بی نهایت و مانده اند در عند ربهم یرزقون.
والسلام

مشرق

منبع: همشهری آنلاین