ماجرا از مسابقهای شروع شد که آقای بز راه انداخته بود: «برای تمرین کار گروهی، فردا یه مسابقهی طنابکشی داریم! همه هم باید شرکت کنن. دیگه یارکشی و اینا هم همین امروز با خودتون.»
تولهها که عاشق تکروی و تکخوری بودند، حالشان از هرچی کار گروهی بود، بههم میخورد. اما برای این مسابقه کلی انگیزه داشتند: روکمکنی، حالگیری، مَنم مَنم، مَنم دیگه، بینیم دیگه و ...
اینجوری بود که فیل و شیر شروع به یارکشی کردند: منمن... کشیدم... کیرو... زرافه... کرگدن... یارکشی بهخوبی پیش رفت تا اینکه تنها یک نفر از بچهها روی زمین ماند: موش!
کسی موش را نمیخواست. یعنی شیر فریاد میزد: «موش لاجونه! ما که نمیخوایمش!» و فیل هم میگفت: «اگه مثل قبل با دندوناش طناب رو بگیره حتماً پاره میشه. اصلاً ما حاضریم یه یار کمتر داشته باشیم.»
موش سرش را پایین انداخته بود و هی غصه میخورد. دلش میخواست زمین، دهن باز کند و قورتش بدهد، اما انگار زمین هم سیر بود و بیوفایی میکرد. خلاصه کار بالا گرفت و دو طرف که میدانستند مسابقه بدون حضور همهی تولهها برگزار نمیشود، برای تعیین تکلیف موش، راهحل همیشگی بهذهنشان رسید: قرار دعوا: «هر گروهی کتک بیشتری خورد، موش، آش کشک خالشه!»
عصر همانروز بزنبزن شروع شد و تولهها مثل حیوان به جان هم افتادند. گوش کسی هم به حرفهای موش بدهکار نبود: «بابا نزنین، اصلاً من نمیخوام تو هیچ تیمی باشم...» بعد از چند لحظه، موش وسط میدان جنگ، تنها یک توده حیوان میدید که به پر و پای هم پیچیده بودند، گاهی هوار میکشیدند و گاهی ناله میکردند.
دم غروب، دعوا تمام شد، اما بچهها به سه دلیل، آن شب را فراموش نکردند:
۱. چون شب یلدا بود و بلندترین شب سال، بچهها فکر میکردند باید یکذره بیشتر، درد کتکهایی را که خورده بودند، تحمل کنند.
۲. بعداً فهمیدند طناب مسابقه درست مثل سال پیش با دندان یکی از بچهها بریده شده.
۳. همانشب، برف سنگینی آمد و مدرسه و مسابقه کلاً تعطیل شد و همهچیز رفت روی هوا.