- آی زرافهی دراز! زود باش از تشنگی مُردم.
- صبر کنین! تازه آب رسیده سر گلوم! لااقل ته گلوم هم خیس بشه، بعد میرم... آی... فرار کنین... دوباره واشرش در رفت... خیس شدم...
خلاصه هر روز بچهها تشنه سر کلاس میرفتند:
- با گلوی خشک که نمیشه درس خوند...
- آقا وقتی گلوم خشک میشه، چشام سیاهی میره!
- آقا اگه قلبمون خشک بشه چی؟
بز بیچاره هم حسابی کلافه شده بود و نمیدانست چهکار کند. حتی یکی دوبار هم خودش دست به شیر (!) شده بود، اما فایدهای نداشت. صدبار هم به ادارهی «آموزش و اینها»ی جنگل نامهنگاری کرده بود که شیر آب مدرسه چنین است و چنان، اما انگار نه انگار! نه جوابی! نه بخشنامهای! نه شیری! نه آبی!
بالأخره موضوع با ارسال یک بخشنامه از طرف ادارهی آموزش و اینها، بهخوبی حل شد: «پس از تحقیق، به این نتیجه رسیدیم برای تحکیم پایههای خانواده و آببهآب نشدن بچهها، به هر دانشآموز اجازه دهیم از خانه یک بطری آب بیاورد و به جای آب خوردن از شیر مدرسه، هر وقت که خواست، از بطریاش، آب بنوشد.»
با دیدن بخشنامه، آقای بز شاخ درآورد. اما تولهها که شاخشان در نمیآمد خوشحال شدند. بهخصوص از قسمت «هروقت که خواست...» بخشنامه خیلی استقبال کردند و از فردا با بطریهای پر آب سر کلاس حاضر شدند.
خلاصه با وجود بطریها، دیگر کسی به شیر خراب، محل نمیداد و مشکل بچهها حل شد. اما از آن روز به بعد، مشکل جدیدی برای آقای بز پیش آمد:
- پنج بهاضافهی پنج...
- شلپ... چلپ...
-آهای، چه خبره اونجا؟
- آقا یکی آبمون رو خورد...
- آقا اجازه فیل تشت آب آورده، صدای شلپشلپش حواسم رو پرت میکنه...
- ای وای! آقا یکی آب تو جیبمون ریخت...
و آقای بز نمیدانست با کلاس پر از آب و شیر بیآب چهکار کند؟