البته اول روی هرمهره نام کسی را میگذاریم، مثلاً مروارید برای محمد، دکمهی آبی برای الهه و...
بعد آن کوزه را در حیاط، پشتبام، یا گوشهای از بالکن میگذاریم.
مادربزرگ میگوید، کوزه باید تا شب چهارشنبهسوری بیرون از اتاق بماند و نور مهتاب و ستارهها به آن بتابد.
بقیهی مراسم، میماند برای شب چهارشنبهسوری که حافظ میآوریم و یکی از ما دستش را داخل کوزه میبرد و همانوقت که مادربزرگ دیوان حافظ را باز میکند، یکی از مهرهها را بیرون میآورد. مادربزرگ، غزل صفحهی بازشده را میخواند که آن شعر، برایِ صاحب آن مهرهای است که همزمان با باز شدن دیوان حافظ از کوزه درآمده است.
کوچکتر که بودیم، وقتی مهره به آب میانداختیم، آرزو میکردیم برای خودمان و برای دوستانمان. بعد آرزویمان را جایی مینوشتیم و شب چهارشنبهسوری، در معنای شعر حافظ دنبال نشانهای از برآورده شدن آن آرزو میگشتیم.
حالا یلداست. امسال میخواهم مهرهای هم به نیت شهرم به آب بیندازم و برایش آرزوی سرسبزی و سلامتی بکنم.
این هم، یک مهره برای تهران؛ مهرهی مروارید سفید.
میخواهید موقع انداختن این مهره در آب، شما هم آرزو کنید؟ آرزوهایتان را بگویید، همه را نگه میدارم.
طناز، ۱۵ ساله: «من آرزو میکنم در تهران، همیشه باد بیاید تا هوا صاف شود. معلم جغرافی ما میگوید، تهران در دره قرار دارد و نیازمند باد است.»
باربد، ۱۴ ساله: «من آرزوی برف دارم.»
امیرحسین، ۱۳ ساله: «مدرسهی من کمی دور است و من همیشه دیر میرسم، چون ترافیک سنگین است. دوست دارم اینهمه راهبندان نباشد.»
نازک، ۱۲ ساله: «آرزو میکنم، تهران اینقدر شلوغ نباشد.»
نگار، ۱۵ ساله: «از خانهی ما تا برج میلاد راهی نیست، اما خیلی از روزها ما نمیتوانیم از این فاصلهی کم، برج میلاد را ببینیم، از بس که هوا آلوده است. پس من آرزو میکنم همیشه برج میلاد دیده شود!»
پویا، ۱۴ ساله: «من در شهرری زندگی میکنم. اگر هوا صاف باشد، ما میتوانیم کوههای تهران را ببینیم. آرزو میکنم همیشه بتوانیم کوههای برفی را ببینم.»
فاطمه، ۱۶ ساله: «میدانم که خیلیها شب یلدا تنها هستند یا اینکه پولی برای خرید آجیل و میوه ندارند. آرزو میکنم همهی مردم این شهر و دیگر شهرهای ایران بتوانند از خوراکیهای شب یلدا بخورند و هیچکس شب یلدا تنها نباشد.»
پارسا، ۱۵ ساله: «اینجا در آپارتمان ما همهاش سر جای پارک دعوا میشود و ما از این همه سروصدا، آرامش نداریم؛ آرزو میکنم دیگر همسایهها با هم دعوا نکنند.»
امیرعلی، ۱۴ ساله: «کاش از روزی که زمستان شروع میشود، هی برف بیاید و هی برف بیاید و ما بهخاطر بارش برف تعطیل شویم.»
باران، ۱۶ ساله: «هروقت میرویم خرید یا مهمانی یا هرجای دیگر، مدت زیادی را باید در ماشین بمانیم تا یک جای پارک پیدا کنیم. من نمیدانم با این همه ماشین که در خیابانها و پیادهروها و پارکینگها پارک شدهاند و اینهمه ماشین که در خیابان حرکت میکنند، چه خبر است؟ بعضی از دوستان من در خانوادهشان چندتا ماشین دارند. من آرزو میکنم تعداد ماشینها کم شود تا جای پارک راحتتر پیدا شود.»
و...
آرزوها کم نیستند. هرکدام از ما برای شهری که درآن زندگی میکنیم، بهترین و باشکوهترین آرزوها را داریم. و البته که فقط آرزو کردن کافی نیست. همهی ما در بهوجود آمدن این وضعیت نقش داریم، هرچند که نقش ما خیلی کوتاه باشد، مثل این که حوصله نداریم تا فاصلهی ۵۰۰متری خانهمان را پیاده برویم و...
اما به هر حال نقشهای خیلی کوتاه، گاهی خیلی هم تأثیرگذارند؛ سینماگران و سینمادوستان این را خوب میدانند.
عکس: مهبد فروزان